1464-87

نسترن از کالیفرنیا:
بوی یاس ایرانی

اولین بار که شاهین را دیدم، در دفتر یک مجله در تهران بود و من یک دختر 18 ساله مغرور و سرکش که فکر می کردم، همه جوانها باید به پای من بیفتند و عاشق من بشوند، اما آنروز شاهین را مغرورتر از خودم دیدم، دفترچه داستان هایم را به او دادم، تا بخواند و نظر بدهد. دایی کوچکم سفارش مرا کرده بود، قول داد تا ده روز دیگر جوابم را بدهد، بعد هم زمان خداحافظی، برخلاف پسرهای دیگر، نه از جایش بلند شد و نه لبخندی زد و نه شماره تلفن ام را خواست.
توی راه خانه، دو سه بار بخودم نهیب زدم، که دختر برگرد، دفتر داستان هایت را پس بگیر، ولی پشیمان شدم.
درست ده روز بعد تلفن زد و گفت دایی ناصر شماره را داده، بعد هم خواست روز چهارشنبه به دیدارش بروم، من روز موعود، نیم ساعت هم زودتر رفتم. این بار با لبخندی مهربان، از من استقبال کرد و گفت فکر نمی کردم اینقدر با احساس بنویسی! یک ساعت تمام با من حرف زد و من در تمام مدت مست بوی یاس های سپیدی بودم که درون گلدان روی میزش بود، خودش فهمید و گفت مادرم همه خانه را پر از این یاس ها کرده، عجیب اینکه در هیچ خانه ای بجز خانه ما اینقدر شاخه و گل نمیدهند. باور کنید مادرم با آنها حرف میزند، آنها هم به مادرم گوش میدهد، خنده ام گرفت، گفت تا خودت نبینی باور نمی کنی.
دفتر داستان های من، بهانه دوستی و بعد هم عشق پرشور ما شد، بطوریکه من حتی یکروز تحمل دوری اش را نداشتم. ما تقریبا هفته ای 4 بار همدیگر را می دیدیم و من سرانجام به باغ یاس های مادرش دست یافتم و در دو سه برخورد ساده، دل مادرش را بردم، می گفت دلم عروسی چون تو می خواهد…
متأسفانه یاس ها، مرا لو داد و دایی ناصر وقتی فهمید من به خانه شاهین رفته ام، چنان عصبانی شد که همان لحظه به او زنگ زد و گفت تو رفیق نامردی هستی، من به تو اطمینان کردم و تو به دوستی مان خیانت کردی! همان شب در خانه ما غوغایی برپا شد، پدر و مادرم تحت تاثیر دایی ناصر، مرا از هر نوع نزدیکی با شاهین منع کردند، بهانه دایی ناصر این بود که شاهین بدلیل شغل اش با دخترهای زیادی دوست است، بدرد زندگی خانوادگی نمی خورد. من شاهین را پشت پرده می دیدم، با هم قرار گذاشتیم به یک شهر دور برویم و ازدواج کنیم و هر دو خانواده را در برابر عمل انجام شده ای قرار دهیم.
بعد از دو سه هفته چنین کردیم. من یکروز به مادرم زنگ زدم و ماجرا را گفتم، خیلی عصبانی شد، ولی خواست هرچه زودتر به خانه برگردم، من هم رفتم، پدرم مشت به دیوار می کوبید، و دایی ناصر بدنبال شاهین بود، تا بقول خودش تیکه پاره اش کند.
پدرم رضایت داد آپارتمانی اجاره کنیم و به زندگی مشترک مان ادامه بدهیم. بقول مادرم او می خواست مطمئن شود من حامله هستم یا نه؟ هیچکدام با ما کاری نداشتند، فقط مادر شاهین بود که برایمان غذا می پخت، مراقب مان بود و می گفت صبر کنید، همه کوتاه می آیند.
بعد از چند ماه که پدرم مطمئن شد من حامله نشده ام، ناگهان همه خانواده تحریکات و بدگویی ها و رفتارهای ناهنجار خود را علیه من و شاهین شروع کردند. پدر و مادرم به خانه ما می آمدند و شیوه زندگی و امکانات کم، عدم توانایی های مالی ما را به تمسخر می گرفتند، شاهین را بی عرضه خطاب می کردند. مرا خوار و کوچک می شمردند، تا آنجا که همه ارتباطات خانوادگی مان قطع شد، همزمان شاهین در یک تصادف رانندگی بشدت مجروح شد و خانه نشین گردید. من دو شیفت کار می کردم و شرمندگی را در چشمان شاهین می خواندم، مرتب می گفت من تو را بدبخت کردم، من تو را از یک زندگی راحت و آسوده جدا کردم. تا یکروز غروب که به خانه آمدم، هیچ خبر و نشانه ای از شاهین نبود و فقط یک نامه کوتاه که: «بزودی برایت طلاق نامه را می فرستم، تو بدرد زندگی من نمی خوری!». شاهین براستی ناپدید شد، من بعد از یک ماه و نیم به خانه پدرم بازگشتم، در حالیکه همه قلبم پر از اندوه بود.
من تا یکسال سرگشته و اندوهگین و منزوی بودم، تا پدرم بدنبال طلاق من رفت و حکم غیابی گرفت، چون هیچکس از شاهین خبری نداشت. من ته دلم انگار یک زخم بود، هرگاه یاد لحظات زندگی عاشقانه ام با شاهین می افتادم، بغض گلویم را می گرفت و می دانستم که او برای راحتی من، برای رهایی من از آن دردسرها، مشکلات و بی پناهی ها، غیبش زده ولی در نهایت این حق من نبود که در آغاز جوانی با چنین ضربه هولناکی روبرو شوم.
پدرم پیشنهاد داد من برای تحصیل به خارج بروم. من زیاد راضی نبودم، ولی تشویق یکی از دوستانم در آلمان مرا به کوچ کشاند.
در فرانکفورت زندگی تازه ای را شروع کردم، به فراگیری زبان آلمانی و انگلیسی پرداختم. در دومین سال کالج، با یک دکتر ایرانی آشنا شدم که چهره دلنشین و مهربانی داشت، بسیار ثروتمند بود. با خود گفتم شاید زندگی تازه مرا از آن اندوه کهنه رها کند.
با جمال ازدواج کردم و پدر و مادرم به آلمان آمدند و با کمک جمال، خانه ای خریده بیزینسی راه انداختند که برادرم آنرا اداره می کرد. من با همه وجود می کوشیدم از گذشته جدا شوم، ولی سایه شاهین همه جا با من بود، در خواب و بیداری او را می دیدم. جمال چون دو دختر دوقلوی 7 ساله خود را در حادثه ای از دست داده بود، حاضر نبود بچه دار شود، من هم راستش علاقه ای نداشتم و در عوض همه عشقم را به پای پسر 5 ماهه برادرم ریخته بودم، که چون پرنده ای بدنبال من همه جا می آمد، بعضی شبها حتی در خانه ما می ماند و حاضر نبود با پدر و مادرش برود.
من بعد از 6 سال زندگی مشترک با جمال، احساس می کردم هیچ عشقی به او ندارم، یک شب که همه قصه زندگیم را برایش گفتم، خیلی ساده و بدون دردسر از من جدا شد، ولی همه امکانات مالی در اختیارم گذاشت، که من به امریکا بیایم و در اینجا زندگی تازه ای را شروع کنم.
در فنیکس آریزونا که دایی بزرگم زندگی می کرد، پا به دوره تازه ای از سرنوشت عجیب خود گذاشتم، در اینجا با 4 عاشق روبرو بودم، ولی من چشمانم هیچکس را نمی دید، ضمن اینکه هیچ تلاشی برای یافتن شاهین هم نکرده بودم، اما او شب و روز با من بود. هنوز عکس های آن سالها را در چمدان کوچکم حفظ کرده بودم و گاه با آنها حرف می زدم.
دیوید همکار دایی جان، یک بیزنس من موفق بود، که خواستار ازدواج با من بود، من تمایلی نشان نمی دادم، ولی او دست بردار نبود، تا با اصرار دایی جان، همگی به سفری ده روزه رفتیم. من شخصیت خوب و انسانی دیوید را شناختم، به پیشنهاد ازدواج او جواب مساعد دادم، ولی به او گفتم که در پس ذهن من چه می گذرد، او هم خیلی راحت پذیرفته بود و با من زندگی می کرد.
8 سال زندگی با دیوید، با وجود عشق و محبت و توجه عمیق اش، مرا هیچگاه سرشار و راضی نکرد، همچنان سایه شاهین را در زندگی خود می دیدم. تا به پیشنهاد من به لس انجلس نقل مکان کردیم. در اینجا دیوید با دوست دختر سابق خود برخورد کرد و به من پیشنهاد کرد از هم جدا شویم، من هم بلافاصله پذیرفتم و مسئولیت دو رستوران بزرگ را به گردن گرفتم و زندگی تازه ای را آغاز نمودم.
یک شب خواب شاهین را دیدم که خیلی پیر شده، در حالیکه عصایی در دست دارد بدیدار من آمده، می گفت ازدواج کرده و صاحب فرزند و نوه شده. وقتی پرسیدم آیا هنوز عشق مرا در دل دارد، ناگهان به گریه افتاد و گفت همین عشق مرا پیر و شکسته کرد. من خودم را گناهکار می دانم که در نیمه راه تو را رها کردم و رفتم. دلم سوخت ، به سویش رفتم تا او را به آغوش بکشم ولی شاهین یک سایه ای بیش نبود. با فریادی از خواب پریدم. از فردا به فکر افتادم تا شاهین را پیدا کنم.
از طریق ایمیل و فیس بوک و حتی چاپ پیام گمشده در مجله جوانان، این پیگیری را ادامه دادم، تا یکروز که از سرکار باز می گشتم، با خطای یک راننده مست، من از جاده منحرف شده و وقتی بخود آمدم که در بیمارستان بروی تخت خوابیده بودم.
نمیدانم چرا نمی خواستم به هیچکس تلفن بزنم، نمی خواستم هیچکس از حال و روزم باخبر بشود. پرستارم گفت پای راستم شکسته، دستهایم مجروح شده، ولی از خطر مرگ حتمی جان سالم بدر برده ام، خدایم را شکر کردم، بعد از 5 روز می خواستم به خانه بروم، صبح که بیدار شدم، بوی یاس مستم کرد. باورم نمیشد، در یک بیمارستان امریکایی، بوی یاس ایرانی؟ روی برگرداندم، درون یک گلدان بزرگ، یاس های سپید بمن لبخند می زد. پشت شیشه اتاقم، یک چهره آشنا دیدم. خود شاهین بود، برخلاف آن خواب تکان دهنده، هنوز چهره اش دلپذیر بود. آرام و بغض کرده بدرون آمد، آغوشم را برویش گشودم. مثل یک بچه در آغوشم فرو رفت. باورم نمیشد، بعد از این همه سال، من گمشده ام را پیدا کردم.
در گوشم خواند که سالها سرزمین ها را زیرپا گذاشتم تا بتو رسیدم. در گوش اش خواندم، زندگی ها را طی کردم تا بتو رسیدم و قصه یاس ها را پرسیدم؟ گفت در این سالها، مادرم با یاس اش مرا همراهی کرد و مادر شکسته اش را دیدم که پشت در اتاق ایستاده بود.

1464-88