1464-87

جهانگیر از لس آنجلس:
چگونه دوباره برپای ایستادم؟

چندماه بعد از انقلاب، با توصیه ها و هشدارهای دو پسر بزرگم در امریکا، خانه قدیمی مان را فروختم و با اندوخته ای که در بانک داشتم، باتفاق همسرم مینو و دخترم رعنا، طی 4 ماه خود را به امریکا رساندم. در حالیکه زمین بسیار بزرگی را که در کرج داشتم، رها کرده و در آخرین لحظه سندش را به خواهرم سپردم و در واقع از آن دل کندم.
بمجرد ورود پسرها با توجه به کردیت و امکانات بانکی خود، خانه ای در یک منطقه خوب لس انجلس خریدند، من خوشحال بودم، چون خانه بزرگ و باصفایی بود، بدهکاری بانکی کمی داشت، همان قسط اندک را هم بچه ها می پرداختند که البته بیش از 3 سال طول نکشید.
در ششمین سال اقامت مان، رعنا شوهر کرد و رفت. من و همسرم تازه خود را یافته بودیم، که مینو بیمار شد، قبل از آنکه من کاری از دستم برآید، بعد از 20 سال او را از دست دادم. تا 6 ماه خود را زندانی کرده بودم، حاضر نبودم هیچکس را ببینم. پسرها عقیده داشتند خانه را بفروشم و به یک آپارتمان جمع و جور نقل مکان کنم، ولی من راستش به دلیل خاطره هایی که از مینو داشتم، راضی به فروش نبودم، تا بعد از 4 سال با خانمی آشنا شدم که یک ماه بود از ایران آمده بود، گرین کارت نداشت و در شرایط دیپورت بود که من با او ازدواج کردم. فهیمه زن بسیار خوشگل و خوش سروزبانی بود، زودتر از آنچه تصور می شد، مرا شیفته خود کرد. احساس می کردم، دوباره زندگیم روشن شده، بهانه ای برای تلاش و حتی فعالیت های شغلی دارم، در کمپانی یکی از دوستان قدیمی ام بعنوان حسابدار به کار مشغول شدم، فهیمه هم کار نیمه وقتی گرفته بود، با هم قرار گذاشته بودیم، بعد از اینکه فهیمه صاحب گرین کارت شد، سفرهای خود را شروع کنیم، از جمله ایران، دبی، ترکیه، خاور دور و اروپا.
من هنوز در بانک پس انداز خوبی داشتم، حقوقم هم کافی بود، فهیمه بمن نیروی تازه ای بخشیده بود، پسرها هم خوشحال بودند، پسر بزرگم که بدنبال یک ازدواج نافرجام، برای پرستاری از دختر 10 ساله اش نگران بود، با حضور فهیمه خیالش راحت شده بود، گاه با آنها به اماکن تفریحی بچه ها می رفت، من هم خوشحال بودم که فهیمه سرش گرم است.
درست 3 ماه بعد از اینکه گرین کارت فهیمه رسید، اخلاق اش عوض شد، توقعات اش بالا رفت، بهانه جویی اش آغاز گردید، بطوریکه عرصه را بر من تنگ کرد، مرتب می گفت فاصله سنی ما زیاد است، تو آن هیجان و انرژی را که من طلب می کنم نداری، اصلا پشیمانم که تن به این وصلت دادم! من هاج و واج مانده بودم. چون هیچ چیزی از فهیمه دریغ نداشتم، یکبار که درباره آینده خود حرف میزد گفت اگر تو فردا بمیری من زندگیم چگونه می گذرد؟ من عصبانی گفتم این خانه را بفروش و تا آخر عمرت بخور و بخواب! فهیمه گفت تو مثل اینکه خیلی خوش خیال هستی؟ گفتم یعنی چه؟ گفت یعنی اینکه خانه بنام تو نیست، بنام پسر بزرگت کامران است. گفتم چه فرقی می کند، من همه پولش را دادم، هروقت هم دلم بخواهد، سندش بنام من میشود. فهیمه خندید و گفت مگر در خواب ببینی.
من همان شب ماجرا را به پسرم گفتم، کامران هم خندید و گفت پدرجان! این خانه چه بدرد شما می خورد؟ شما بجای ارثیه، این خانه را بمن بخشیده اید! من گفتم هنوز نمرده ام که ارث من تقسیم شود! کامران گفت بهرحال این خانه بنام من است، حاضر نیستم آنرا بنام شما برگردانم، چون بسرعت آنرا به دیگری می بخشید!
این حرفها مرا مریض کرد، و وقتی به بستر افتادم، که فهیمه تقاضای طلاق کرد، بعد هم خبر آمد که او با کامران به سفر اروپا رفته است. یعنی در تمام این سالها، ایندو با هم رابطه داشتند و من خوش باور، فکر می کردم فهیمه عاشق من است و می خواهد همه سالهای بازنشستگی در کنارم باشد.
به سراغ مهران پسر کوچکترم رفتم، از او کمک خواستم، خیلی راحت گفت آنروز که اجازه دادی کامران خانه را بنام خود بخرد، پل ارتباطی من و شما هم شکست. توصیه می کنم قبل از آنکه شما را از این خانه بیرون کنند، بدنبال یک آپارتمان بروید و خیال همه را راحت کنید.
دیدم چاره ای ندارم، یک آپارتمان کوچک اجاره کردم، اثاثیه ام را به آنجا بردم و همه زندگیم را در همان چهاردیواری و تنهایی مطلق خلاصه کردم.
همانطور که پیش بینی کرده بودم، ضربه های تازه دیگری در راه بود، یکروز که به سرکار رفتم، فهمیدم دوستم بر اثر سکته مغزی درگذشته و خودبخود کمپانی نیز بسته شد و من بیکار. تنها و بیکس، به اتاق تاریک خود پناه بردم. 4 سال زندگیم در یک رفت و آمد کوتاه برای خرید مایحتاج زندگیم در خارج خانه، بعد هم پای تلویزیون ماندن خلاصه شده بود. تلفن دستی ام را هم شکسته بودم. تا هیچکس زنگ نزند، می ترسیدم یک بدبختی تازه گریبانم را بگیرد. بارها به خودم گفتم وقتی آخرین اندوخته ام تمام شد، یک مشت قرص خواب آور می خورم و برای همیشه می خوابم. خوشبختانه بجز دخترم که به استرالیا کوچ کرده بود، کسی برایم اشک نمی ریخت و غصه نمی خورد.
بعد از سالها یک شب خواب خواهرم را دیدم که بشدت بیمار است و از من کمک می خواهد، با وحشت از خواب پریدم و تا صبح در اتاق کوچکم راه رفتم، حدود ساعت 10 صبح ، یک تلفن دستی موقت تهیه کردم، به خواهرم زنگ زدم، با شنیدن صدای من فریاد زد چرا با من چنین می کنی؟ چرا تلفن ات قطع است؟ چرا تماسی با من نمیگیری؟ چه بر سرت آمده؟ من ماههاست می خواهم تورا پیدا کنم. گفتم برای چه؟ از من دیگر چیزی نمانده ، من تمام شده ام. خواهرم گفت من به این حرفها کاری ندارم، اگر امکان دارد سری به ایران بزن، زمین کرج، دو سه مشتری دارد، صحبت از میلیارد است، گفتم منظورت چیه؟ با دلار با من حرف بزن. گفت یعنی صحبت از چند میلیون دلار است!
سریع تر از آنچه که فکر می کردم، آماده سفر شدم. در یک غروب دم کرده تهران، بعد از حدود سی و چند سال، در فرودگاه با خواهرم روبرو شدم، او را از شوق بغل کردم، بمن نهیب زد که اینجا ایران است، مردها، زنها را بغل نمی کنند! با او راهی خانه شدیم، دل توی دلم نبود، که ماجرای زمین و خریداران و میلیونها دلار چقدر حقیقت دارد!
بعد از یک هفته بی تابی، باتفاق دوستی به کرج رفتیم، برای تأییدیه سندها و رسمیت دادن به آنها، کلی پول زیر میزی و بعد هم مالیات و جریمه دادیم، تا سرانجام بدنبال رفت و آمدهای 2 ساله، همه چیز برای فروش زمین ها آماده شد.
متأسفانه همان روزها، یک نفر پیدا شد که با سندی مدعی نیمی از زمین های من شد، احساس می کردم همه آرزوهایم برباد رفته چون پیشا پیش در رویا برای خودم در ایران خانه ای خریده، ویلایی پیدا کرده و با دست پر به لس انجلس برگشته و دوباره خانه باشکوهی خریده بودم.
ناچار وکیل گرفتم، در همان مسیر با مرجان آشنا شدم، که در دفتر وکیل کار می کرد، یک خانم پنجاه و چند ساله، از یک خانواده محترم، که شوهرش را سالها پیش از دست داده و با تنها یادگارش، یک دختر 30 ساله زندگی می کرد. برای مرجان همه قصه زندگیم را گفتم. خیلی ناراحت شد، ولی قول داد مرا تا آخرین مراحل کمک کند، براستی چنین کرد، چون با پیگیری شبانه روزی، فهمید آن سند قلابی است و آن مدعی نیز ناگهان غیبش زد، البته من در این مدت دو خریدار خوب را از دست داده بودم. گرچه مرجان بمن امید دادم، خریداران بهتری پیدا کند.
با وجود ضربه های سنگینی که در گذشته خورده بودم، چنان به مرجان وابستگی پیدا کردم، که از او خواستم با من ازدواج کند، او ابتدا حاضر نبود، چون می خواست ابتدا دخترش را شوهر بدهد، ولی من با دخترش حرف زدم و او مشوق مادرش شد، تا وصلت ما انجام بگیرد.
بعد از ازدواج که من پر از انرژی و امید بودم، بهترین خریدار را برای زمین ها پیدا کردم، همانگونه در ذهنم بود، خانه ای در حومه تهران و ویلایی در رامسر خریدم، بعد هم باتفاق مرجان و دخترش به لس انجلس آمدم، خانه دلخواهی پیدا کردم و بعد از سالها به خانه ای نقل مکان کردم که پر از عشق و صفا بود.
در همین خانه، جشن پرشوری برپا داشتم، دخترم و شوهر و بچه اش را از استرالیا دعوت کردم، در حالیکه مرجان تصویری از مینو را بر دیوار بلند خانه آویخته بود، به دخترم گفت می دانم که روح مادرت اینک شاد است، از خوشبختی پدرت و از گرد هم آمدن شما. من از این حق شناسی و مهر و انسانیت مرجان به گریه افتادم، من و رعنا دخترم او را بغل کردیم و همه با هم گریستیم.
حدود ساعت 11 شب بود، که زنگ خانه را زدند، من در را گشودم، کامران و مهران جلوی در بودند، هر دو سلام گفتند و من خیلی خونسرد گفتم شما با کی کار دارید؟ کامران گفت برای تبریک آمده ایم. در حالیکه در را می بستم گفتم: ولی من شما را نمی شناسم و نمی خواهم بشناسم.

1464-88