1464-87

افسانه از نیویورک:
پایان شب سیه، سپید است

پدرم تصمیم گرفته بود من و برادرم امیر را روانه لندن کند، تا تحصیلات دانشگاهی را ادامه بدهیم، پدرم انسانی روشنفکر و عاشق خانواده بود. شرایط مالی درخشانی نداشت و با عمویم شریک شده بود. کنار هم خانه داشتند و اغلب شب ها مهمان هم بودند، ما به این زندگی عادت کرده بودیم و خوش بودیم.
همان تابستان که از شمال بر می گشتیم، یک اتومبیل که راننده اش مست بود، چنان به اتومبیل ما کوبید، که از دره سرازیر شدیم. من زمانی چشم باز کردم، که در بیمارستان بودم. پاهایم را به تخت بسته بودند، می گفتند کمرم صدمه دیده، دستم شکسته است. من مرتب سراغ پدر و مادر و برادرم را می گرفتم، ولی هیچکس جواب درستی نمی داد، تا یکی از پرستاران بمن فهماند، که همه در آن حادثه جان باخته اند و من باید خود را برای روزهای غم انگیزی آماده کنم.
این حادثه مرا در سن 18 سالگی بکلی از پای انداخته بود. گرچه عموجان مرتب می گفت نگران نباش من همیشه کنارت هستم، تو هم مثل دخترهای خودم هستی.
من آنروزها معنای ارثیه، ثروت برجای مانده از پدرم را نمی فهمیدم. فقط یادم هست دو سه بار عموجان ورقه هایی را برای امضا بمن داد، که می گفت برای حل و فصل مالیات ها و مسائل دولتی است و باید زودتر تمام اش کنیم، که کسی سهم پدرت را صاحب نشود.
من که هنوز در اندیشه سفر به لندن بودم، با عموجان حرف زدم. گفت ممکن نیست! دور سفر به خارج را خط بکش، تو باید ازدواج کنی، تا به آخرین آرزوی پدر و مادرت جامه عمل بپوشانی. آنها بدنبال وداع از من خواستند، که تو را سروسامان بدهم.
من اهل ازدواج نبودم، ولی عموجان اصرار داشت، خصوصا که پسرعموی بزرگم، خواستگار من بود. در آن شرایط که هنوز من گیج بودم، تن به وصلت با کورش دادم و به خانه او در حومه تهران نقل مکان کردم و همان زمان هم به دستور عموجان کلی ورقه امضا کردم، تا خانه پدری ام و اندوخته نقدی اش به شوهرم انتقال یابد و بزودی با هم راهی لندن بشویم، یعنی من به رویای دیرینه ام برسم. ولی عجیب اینکه حتی 3 سال گذشت، ولی خبری از سفر به لندن نبود، بعد هم کورش به بهانه بررسی و تحقیق روی زندگی در خارج، مرا ترک گفت و یکسال تمام پیدایش نشد. چندبار به عموجان اعتراض کردم ، گفت چرا نگرانی؟ شوهرت رفته راه ها را هموار کند، خانه ای بخرد، بیزینسی راه بیاندازد بعد تو را هم ببرد.
کورش در بازگشت هم خیلی کم به خانه می آمد، من بعنوان اعتراض او را تهدید به طلاق کردم. کورش هم خیلی راحت مرا طلاق داد، بعد هم برایم یک آپارتمان بمدت یکسال اجاره کرد و گفت حالا برو بدنبال سرنوشت ات. برو کار کن. برو خارج، حالا که آزاد هستی. من دل شکسته تا 3 ماه خود را به انزوا سپردم، بعد هم در یک آرایشگاه کار موقتی گرفتم.
در آن آرایشگاه از 8 صبح تا 8 شب کار می کردم، در واقع همه کاری کردم. حالت کلفت، آشپز و نوکر را داشتم، هیچکس نمی دانست من هم روزی دردانه پدر و مادری بودم، من هم روزی در خانه بزرگی زندگی می کردم، کلفت و نوکر داشتم. صدایم در نمی آمد، تا بمرور به فنون آرایش آشنا شدم، دو دوره مخصوص گذراندم در یک آرایشگاه معروف مشغول شدم.
حالا درآمدم بالا بود، آپارتمان مستقلی اجاره کردم، اتومبیلی خریدم، و بعد از سالها بدیدار مادربزرگم در شهرستان رفتم. باورش نمیشد مرا روبروی خود می بیند، پیشنهاد داد کنارش بمانم، ولی ترجیح دادم به راهم ادامه بدهم. من هدف های بزرگ تری در سر داشتم.
بعد از 4 سال با اندوخته خوبی به آلمان آمدم و در فرانکفورت با یک خانم ایرانی شریک شدم، آرایشگاه مجهزی به راه انداختیم، که با توجه به تخصص من، خیلی زود گل کرد، ولی من هنوز به هدف اصلی ام تحصیل نرسیده بودم. سهم خود را به قیمت بالایی فروختم و به نیویورک آمدم. در اینجا بدنبال ادامه تحصیل رفتم. من دلم می خواست وکیل بشوم، می دانستم که رشته سختی است، ولی من به سختی ها عادت کرده بودم. ضمن ادامه کار آرایشگری، به تحصیل پرداختم، در همان سال اول، با وکیل معروفی آشنا شدم که کارمان به ازدواج کشید. شوهرم انسان فهمیده و خوش قلبی بود، او مرا از کار باز داشت، تا تحصیلاتم را جدی تر دنبال کنم.
من بعد از 4 سال بورد را هم گذراندم و در یک دفتر حقوقی پرقدرت و با سابقه ای بکار پرداختم، شوهرم بهترین راهنما بود، او مرا به سویی هدایت می کرد که پرواز بلندی داشته باشم و من که به زبان فارسی و آلمانی و انگلیسی تسلط داشتم، خیلی زود بعنوان یک وکیل مبارز دادگاهی، مسئولیت جنجالی ترین پرونده ها را برگردن گرفتم. در پشت پرده شوهرم به من یاری می رساند و من با پیروزی در این پرونده ها در دادگاه ها، بعد از 12 سال به یکی از گران ترین وکلای آمریکایی معرفی شدم.
درست زمانی که ما برای یک دوره تازه زندگی ام آماده می شدیم، شوهرم دچار سرطان شد، یک سرطان پیشرفته که بدلیل مشغله فراوان متوجه آن نشده بود. من در اوج فعالیت و موفقیت، دست از کار کشیدم و کنار شوهرم ایستادم، او را به همه مراکز مهم علمی، پزشکی، تجربی سرطان بردم، با او به اسرائیل، چین، روسیه و هند سفر کردم، ولی متأسفانه تلاش هایم به نتیجه نرسید و یکروز صبح شوهرم در آغوش خودم رفت.
من تا یکسال حال خوبی نداشتم، از خدایم می پرسیدم، چرا قسمت من از زندگی، این همه مصیبت های بزرگ است؟ بعد از پدر و مادر و برادرم، حالا نوبت شوهرم بود. ولی کوشیدم با دردها و رنج ها کنار بیایم. دوباره سرپا ایستادم، ولی این بار یک هدف بزرگ دیگر هم داشتم، آنهم سفر به ایران بود. من می خواستم بدنبال عموجان و کورش بروم. بدنبال دو موجود بظاهر مهربان که بخش مهمی از نوجوانی و جوانی مرا خاکستر کردند.
بالاخره به ایران رفتم، در آنجا به سراغ قدیمی ترین دوست پدرم، که هر دو پسرانش در ایران وکیل بودند رفتم. همه قضایا را برایشان گفتم. آنها با توجه به مدارک، اسناد و شواهد، شکایت بزرگی را علیه عموجان و کورش مطرح کردند. ابتدا هر دو برای من خط و نشان کشیدند، ولی وقتی فهمیدند من در امریکا تا کجا رفته ام و بعنوان یک وکیل مبارز و جنگجو، تن قضات و حتی دادستان ها را لرزانده ام، سعی کردند با من کنار بیایند، ولی من دیگر اهل کنار آمدن نبودم.
آنها سعی کردند با کمک همکاران، چندتن از فامیل خائن و خودفروخته، نه تنها خود را نجات بدهند، بلکه مرا به تله بیاندازند، ولی هنوز از قدرت استقامت و جنگجویی من بی خبر بودند.
خیلی زود عموجان و کورش در تنگنا، ناچار به اعتراف شدند. من همه ارثیه و بقولی ثروت پدرم را از آنها گرفتم و در جلوی چشمان حیرت زده عموجان و کورش به قربانیان دیگر آنها که در جمع فامیل در تهران بسیار بودند، با رضایت بخشیدم، تا به عموجان درس دیگری داده باشم.
وقتی توی فرودگاه تهران آماده پرواز می شدم، همسر عموجان زنگ زد و گفت: من 50 سال بود انتظار می کشیدم تا یکروز یک نفر پیدا شود و اینگونه شوهر مرا که یک مرد سنگدل و بی احساس است به خاک بنشاند، و امروز بتو می بالم که چنین کردی و من بعد از سالها شب را راحت می خوابم.

1464-88