1321-1

پرویز از لس آنجلس:
نگاه سنگین همسایه ها

8 سال پیش، بعد از 14 سال زندگی در لندن، سرانجام من و مینا همسرم به اتفاق بچه ها سوسن 17 ساله، نیما 16 ساله ومهتاب 15 ساله به امریکا آمدیم، البته قصد زندگی در نیویورک را داشتیم، ولی با اصرار خواهران مینا، به لس آنجلس آمدیم، تا بقول آنها در شهر فرشته ها و تهرانجلس، زندگی تازه مان را شروع کنیم.
دو هفته مهمان خواهران مینا بودیم، آنها در محله ای زندگی می کردند که بیشترشان ایرانی و چند خانواده امریکایی بودند، همسایه های امریکایی بسیار مهربان و خوش برخورد بودند، مرتب با ما درباره ایران، شرایط امروز، بخصوص وضعیت زنان حرف میزدند و یکی از آنها که قاضی بسیار آگاه و تحصیلکرده ای بود، می خواست کتابی درباره زنان خاورمیانه بنویسد و ما بیشترین اطلاعات را به او دادیم، چون مینا سالها در ایران پرستار بود و من کارمند بهداری و در تیررس خواسته ها و گلایه ها و کمبودهای مردم.
روزی که ما به خانه کوچک ولی ترو تمیز و نوسازی که به قصد خرید، اجاره کرده بودیم، نقل مکان کردیم، با کلی همسایه امریکایی وچینی و اسپانیش روبرو شدیم، در محله ما، حتی یک ایرانی دیگر هم نبود.
راستش از همان روزهای اول، نگاه های سنگین همسایه ها را بروی خود احساس می کردیم، بخصوص دوهمسایه ای که جلوی خانه هایشان، پرچم بزرگ امریکا و علائم ارتش و حمایت از سربازان امریکایی به چشم می خورد، مینا گفت فکر می کنم این همسایه ها بچه هایی در جنگ دارند، من گفتم بهرحال ما که در حال جنگ با امریکا نیستیم، گفت ولی نگاه خشم آلود و سنگین این همسایه ها، معنای دیگری دارد، کاش به اینجا نمی آمدیم، گفتم بهرحال ما با شرط اینکه بعد از 5 سال رهن خانه (لیس) آنرا بخریم، قرارداد بستیم، امکان لغو قرارداد نیست، باید بهرحال با همسایه ها بسازیم.
یک ماه بعد، پسرم نیما بدلیل دستپاچگی، با اتومبیل به پرچم بزرگ جلوی خانه همسایه کوبید و آنرا شکست، در یک لحظه هیاهوی همسایه ها بلند شد، ما شاهد توهین علنی و ناسزا هم بودیم، من جلو رفتم و ضمن عذرخواهی گفتم برایتان پرچم تازه ای می خریم، فریاد زدند این پرچم را پسرمان هدیه آورده بود، گفتم اجازه بدهید برایش پایه و بقولی دسته  ای نو بخریم و یا بسازیم، ولی گفتند نیازی نداریم.
آن روز دل همه ما شکست، ولی صدایمان در نیامد، با اینحال من همان روز، یک پرچم بزرگ و به اندازه همان پرچم همسایه خریدم و کنار درشان گذاشتم، پدر خانواده پرچم را برگرداند، ولی پسر 15 ساله شان، پرچم را با خود برد و زیر لب از من عذرخواهی کرد. ما خیلی زود فهمیدیم پسر بزرگ خانواده، در حالی در ماموریت بسر می برد، که همسرش دو قلو وضع حمل کرده ودر همان خانه زندگی می کند. یکی دو بار جلوی در آنها را دیدیم، سلام کردیم، با اکراه جواب مان را داد، بنظر می آمد، از عکس العمل پدر و مادر شوهرش می ترسید. در پشت پرده مهتاب با مایکل پسر همسایه، در مدرسه آشنا شده بود، گاه شبها برایمان می گفت  که این خانواده، با رفتن پسرشان به جنگ، بکلی اعصاب شان در هم ریخته، چون دو همبازی دوران کودکی پسرشان در جنگ جان باخته اند، همین آنها را به شدت ترسانده است. مایکل دو سه بار در غیبت پدر ومادرش به خانه ما آمد، با گرمی و مهر فراوان از او پذیرایی کردیم، مایکل واقعا شیفته همه ما شده بود، می گفت خیلی دلم می خواهد شما دو خانواده با هم دوست بشوید، ولی در شرایط کنونی، پدر و مادرم نسبت به مردم خاورمیانه احساس خوبی ندارند و آنها را عامل جنگ ها می دانند.
یکبارکه مایکل به شدت سرما خورده و در خانه بستری بود، ما از روی دیوار خانه برایش سوپ ودارو و آب میوه و چای داغ رد و بدل کردیم و بجرات همین اقدام ما سبب بهبودی سریع مایکل شد، در عین حال مایکل به مهتاب دل بسته بود ولی از آینده این دلبستگی واهمه داشت، ما هم نگران بودیم و توصیه می کردیم، مراقب رفتار وکردار و رابطه شان باشند. در آخرین روزهای مدرسه، گروهی از بچه های دردسرساز مدرسه، بدلیلی برسر مایکل می ریزند و درست در همان لحظه نیما به دادش میرسد و نه تنها او را نجات می دهد، بلکه بدلیل سابقه کاراته، آنها را ادب می کند.
ماجرا به گوش پدر و مادر مایکل رسید، آنها تنها عکس العمل شان نامه کوتاهی بود برای نیما، که نوشته بودند متشکریم!
دریک روز گرم تابستانی، عروس خانواده، که درحالت جابجایی دوقلوها در اتومبیل بود، ناگهان متوجه حرکت اتومبیل شد، او فراموش کرده بود، اتومبیل را بروی ترمز بگذارد، همان زمان من و مینا از راه رسیدیم و بموقع کتی عروس خانواده و دوقلوها را نجات دادیم ووقتی آنها را روانه می کردیم، مینا گفت خواهش می کنم با خانواده سخن نگوئید، ما نیازی به تشکر نداریم، ما در برابر تو و بچه هایت، یک وظیفه کوچک انسانی انجام دادیم، کتی با احساس خاص مینا را بغل کرد و گفت من همین امشب ماجرا را برای تونی همسرم ایمیل می کنم.
سه روز بعد کتی گفت شوهرم بسیار تشکر کرد و در ضمن گفت یک افسر ایرانی ارتش امریکا، او را در یک لحظه بسیار خطرناک، بدلیل سخن گفتن به فارسی با یک گروه افغانی، جان او را نجات داده است، که البته این مسئله هم در برخورد و رفتار همسایه مان اثری نداشت.
حدود 6 ماه قبل، تونی برای یک دیدار کوتاه به خانه آمد و دریک فرصت مناسب، در خانه ما را زد و یک بغل گل به ما هدیه داد و گفت من شما ایرانیان را خوب می شناسم، بهترین دوستان من در آن جهنم، ایرانیان مهربان و فداکار هستند. این برخوردها به ما امید تازه ای می بخشید، ولی ما در اندیشه این بودیم، که راهی برای لغو قرارداد خانه پیدا کنیم و از این محله برویم،خوشبختانه به توافق هایی هم رسیدیم، ولی هنوز نیاز به زمان داشت.
یک ماه پیش ما به دیزنی لند رفتیم، غرق در دنیای رنگین و پرهیاهوی این شهرک رویایی بودیم، که من در یک لحظه، نزدیک در خروجی، متوجه یکی از دوقلوهای همسایه شدم، ابتدا شک کردم، ولی انگار نیرویی به من گفت آسان از این مسئله نگذر، جلوتر رفتم، زنی یکی از دوقلوها را درون کالسکه ای به جلو هل می داد، صدای گریه اش را می شنیدم، بی اختیار جلوی او را سد کردم و پرسیدم این بچه را کجا می بری؟ فریاد زد بتوچه ربطی دارد، این بچه من است. فریاد زدم این بچه تو نیست، بدنبال آن مردی از پشت سر مرا به سویی هل داد. با زانو و صورت به زمین افتادم، می دیدم که صورتم، دستهایم زخمی شده و شلوارم در ناحیه زانو به خون آغشته است، ولی دست بردار نبودم، فریاد زدم، گارد را خبر کردم و طی چند دقیقه آنها را محاصره کردند و من بی اختیار کودک را بغل کردم و هنوز دستبندها به دستهای دو کودک ربا جابجا نشده بود، که همه اعضای خانواده از راه رسیدند، پدر خانواده کودک را از آغوش من کشید، ولی لحظاتی بعد که پلیس و گارد همه چیز را توضیح دادند، ناگهان همه چیز عوض شد، پدر و مادر خانواده که همیشه عصبانی بودند، لبخندی بروی صورت شان نشست، به سوی ما آمدند، چنان ما را به آغوش گرفتند، که انگار دوستان قدیمی شان را در آغوش دارند، پدر خانواده در گوش من گفت تا بخشش کامل چقدر فاصله داریم؟ گفتم ما از همان روزها، شما را بخشیده ایم، با محبت مایکل، باگلهای رنگین تونی، با مهر همیشگی کتی، ما سال ها را پشت سر گذاشتیم، ما بدنبال محبت و عشق شما بودیم، مادرخانواده که مینا را در بغل گرفته بود گفت رستوران ایرانی این اطراف سراغ ندارید؟ من گفتم اگر دعوت ما را بپذیرید قدم بر چشم ما می گذارید.

1321-2