1321-1

فهیمه از شمال کالیفرنیا:
من چقدر باخته ام

از پنجره اتاقم بیرون را نگاه می کردم، حیاط خانه پر از زنان و مردان سیاهپوش بود، بیشتر دوستان و فامیل آمده بودند، تصویری بزرگ از ارژنگ، روی میز وسط حیاط بود، از خودم می پرسیدم: آیا براستی ارژنگ رفته است؟!
انگار همین دیروز بودکه سوار بر اتوبوس تهران استانبول شدیم، تا یک سفر نامعلوم را آغاز کنیم، این من بودم، که اصرار به سفر داشتم، دوستانم از نیویورک ، لس آنجلس، سانفرانسیسکو و دالاس زنگ می زدند و می گفتند چرا اونجا مانده ای؟ همه شان می گفتند اینجا بهشت است، ما با هر لباس و آرایش، به هرجایی که دلمان می خواهد میرویم، اینجا صبح و شب ندارد. بیا ببین چقدر لباس ارزان است، چقدر غذا فراوان است، در این سرزمین صف وجود ندارد، مگر برای دیدن فیلم های بزرگ اکشن.
دلم پر می کشید، شب وروز درخواب و بیداری، به از جا کندن و به سرزمین تازه ای رفتن می اندیشیدم. مگر چه چیز من کمتر از سیما، مینا، پروانه، گیتی ، نیلوفر، نازی و مهتاب و ژیلا بود؟ من هیچگاه از آنها عقب نمانده بودم.
با ارژنگ بارها حرف زدم، می گفت نمی تواند، خانه و زندگی وکارش را بهم بریزد و راه بیفتد، می گفت ما برخلاف همه آنها که رفته اند، در اینجا جاافتاده ایم، من درآمد خوبی دارم، تازه خانه قشنگ مان را در کرج ساخته ایم، همین روزها به آنجا نقل مکان می کنیم، من همه وسایل و تزئینات خانه را به سلیقه تو تهیه کردم، حتی برایت یک استخر سرپوشیده هم ساختم، برای بچه ها همه چیز آماده است، قول میدهم بهترین زندگی را زیر سقف این خانه داشته باشیم. من زیر بار حرفهای ارژنگ نمی رفتم، من او را مرتب زیر فشار می گذاشتم، حتی کم کم اتاق خوابم را عوض کردم. خیلی کم با ارژنگ حرف میزدم، خیلی ناراحت بود، چند نفری را واسطه کرد، تا شاید مرا از این تصمیم باز دارند، ولی من چون همیشه یکدنده روی حرف خودم ایستاده بودم.
سرانجام ارژنگ تسلیم شد، درحالیکه صورتش پر از غم و دلواپسی بود، هر آنچه داشتیم فروخت و بقولی آتش زد و برای سفرآماده شد، ما 10 تا چمدان داشتیم، که پر از لباس ووسایل ضروری بود، ارژنگ با کمک آشنایان، یک راننده پیدا کرد که حاضر شد همه چمدان ها را بنام های مختلف با اتوبوس به استانبول برساند.
روز وداع با فامیل، همه اشک می ریختند حتی دخترم سودابه و پسرم سامان هم در آغوش پدر بزرگ ها و مادر بزرگ هاو خاله ها اشک میریختند، در آن جمع تنها من بودم، که خوشحال و پیروز، به روز دیدار دوستانم در امریکا فکر می کردم، نیلوفر گفته بود اگر به لس آنجلس بیایی مهمان خودم هستی، گیتی گفته بود، در خانه مان در نیویورک چشم به در داریم تا تو از راه برسی، مهتاب در دالاس برایم یک سوئیت کامل آماده کرده بود و من به سفارش همه شان، کلی سوقاتی با خود می بردم.
در استانبول 4ماه بدون نتیجه ماندیم، هیچ کشوری ویزا نمی داد، یکروز در لابی هتل، خانم و آقایی، ما را به سوی پناهندگی هدایت کردند و من گفتم هیچ مسئله و مشکل سیاسی نداریم، گفت به بهانه مذهب می توانید پناهنده شوید، گفتم ولی دلیل خاصی نداریم، گفت من برایتان یک سری بهانه روی کاغذ می نویسم، مطمئن باش کارگر می افتد.
وقتی برای پناهندگی اقدام کردیم، هیچ امیدی نداشتیم، ولی عجیب اینکه خیلی زود، همه چیز روبراه شد، یک خانم امریکایی با دیدن بچه ها، که چهره شان پر از معصومیت بود کمک مان کرد، در مصاحبه ها قبول شدیم و بعد به اروپا رفتیم. بعد از 6 ماه، به فرودگاه سانفرانسیسکو رسیدیم، قبلا به مینا زنگ زده بودم، راهنمای ما از سوی اداره پناهندگی و مینا با شوهرو بچه هایش در فرودگاه انتظارمان را می کشیدند، بعد از 7 سال مینا را می دیدم، تپل مپل شده بود، می گفت غذاهای اینجا چاق می کند، مراقب باش! به راهنمای  خود گفتیم موقت به خانه دوستمان میرویم و بااو قرار دو روز بعد را گذاشتیم.
مینا گرم ترین پذیرایی را از ما کرد، من تقریبا یک چمدان سوقات را همانجا به او هدیه دادم و هفته بعد راهنمای ما، آپارتمان کوچکی برایمان تدارک دید و ما به آنجا نقل مکان کردیم، ولی شب و روز با مینا بودیم. شوهر مینا مرتب می پرسید می خواهید چه بکنید؟ آیا سرمایه با خود دارید؟ ارژنگ خیلی راحت گفت سرمایه کافی درون لباسهای خود و بچه ها و درون چمدان ها جاسازی کرده بودیم، بخشی را هم بعدا حواله می کنند، گفت من پیشنهاد خرید دو سه فست فود را دارم، یا در استاک مارکت سرمایه گذاری کنید، پرسیدیم استاک مارکت چیست؟ برایمان توضیح داد و ما را قانع کرد که بالاترین سود را خواهیم داشت و ما بدون مشورت با کسی با اوشریک شدیم، وقتی دوستان دیگر فهمیدند، کلی ما را سرزنش کردند، که چرا خانه نخریدید؟ چراخودتان رستوران بازنکردید؟ چرا حداقل 6 ماه صبر نکردید؟ راست می گفتند، ما بدون مطالعه، عجولانه دست به این کار زدیم وخود کورش شوهر مینا را هم بی سرمایه شریک کردیم. کورش شب و روز پای کامپیوتر نشسته بود و بقول خودش استاک می خرید و می فروخت وما بدون اینکه هیچ اطلاع ونظری داشته باشیم، فقط نگاه می کردیم، تا یکروز کورش خبر داد که همه سرمایه ها بر باد رفت. من بجای بازخواست کورش، ارژنگ را سرزنش کردم، که عرضه ندارد و بیسواد است، بی خیال است و همین بکلی رابطه ما را طوفانی کرد.
ارژنگ بخش دیگر سرمایه مان را از ایران آورد و من با اصرار آنرا برای خرید یک آرایشگاه و تهیه وسایل و تجهیزات اش بکار گرفتم و ارژنگ را واداشتم بدنبال کار برود، او هم به سراغ یکی از دوستان خود که در کار ریمادلینگ بود رفت و به کاری پرداخت که در توان اش نبود، ولی چون دلواپس هزینه های زندگی مان بود، شب و روز خود را گذاشت و تقریبا همه امکانات را برای من و بچه ها فراهم ساخت و مرا در انتخاب راهم آزاد گذاشت، من که از دوستان خود کمک گرفته بودم، بدلیل راهنمایی های غلط، در محل کارم با دو سه شکایت روبرو شدم، تا آنجا که ناچار شدم اعلام ورشکستگی کنم و درواقع زندگی مان را بکلی از هم بپاشم.
این خونسردی های من، این تحت تاثیر دوستان نادان بودن ها، بعد هم زورگویی های همیشگی ام، ارژنگ را دچار سکته قلبی کرد ولی من باز هم بخود نیامدم، او را پیر و از کار افتاده خواندم.
8 سال من به بهانه رسیدگی به حال بچه ها، مدرسه و دوستان و مشغله هایشان، دست از کار کشیدم و تنها وظیفه ام سرکوفت زدن و کوچک و خوار کردن ارژنگ بود، او را با شوهر دوستانم مقایسه می کردم واینکه او ناتوان و غیر مسئول و پیر و از خط خارج شده است. همین رفتار من سبب شد تا ارژنگ برای بار دوم سکته کرد، طفلک بدون اینکه هیچ حمایت و دلسوزی و پرستاری از سوی ما داشته باشد،خودش به بیمارستان میرفت وخودش به خانه باز می گشت و آخرین ضربه را زمانی به او زدم، که برادرش از آلمان مهمان ما شد و چنان کردم که برادرش باتفاق همسرش به یک هتل رفت و بعد هم بی خبر راهی آلمان شد.
بدنبال این رویدادها، کار من وارژنگ به طلاق کشید، دوستانم می گفتند نگران نباش، صدها مرد در صف ایستاده اند که با تو ازدواج کنند!
ارژنگ با یک چمدان لباس خانه را ترک گفت و رفت، شنیدیم در یک آپارتمان با دوستش هم خانه شده است و من بعد از یکسال و اندی، با توجه به توصیه دوستانم، بدلیل رابطه های حساب نشده ناهماهنگ چنان خودم را خوار و بدون شخصیت و ذات پاک زنانه ام تیره دیدم، که همه وجودم پر از پشیمانی شد، ولی چه فایده؟ من همه پل ها را پشت سرم خراب کرده بودم و یکسال ونیم بود از ارژنگ خبری نداشتم.
ناگهان با صدایی از جا پریدم، خودم را در رختخوابم دیدم، حادثه مرگ ارژنگ و گروهی سیاهپوش را در واقع خواب دیده بودم. به سراغ بچه ها رفتم. بالای سرشان، تصویری از ارژنگ بود، دخترم حتی یکی از عکس های پدرش را بغل کرده بود، همه وجودم می لرزید. خودم را زیر دوش رساندم و فردا با آدرسی که از ارژنگ داشتم، به سوی محل کارش راندم. وقتی به آنجا رسیدم، ارژنگ در حال رنگ کردن در یک خانه بود، درحالیکه همه اطرافیان نگاه می کردند، ارژنگ را بغل کردم، خودش را کنار کشید و گفت فهیمه جان رنگی می شوی! بغض کرده گفتم مهم نیست، فقط بگو مرا خواهی بخشید، بخاطر آن همه بی عدالتی ها، بی تفاوتی ها و ستمی که به تو روا داشتم.
ارژنگ کنارم نشست و گفت واقعا بخود آمده ای؟ گفتم براستی بخود آمده ام، یک کابوس مرا بخود آورد، آمده ام تا به خانه برگردیم. گفت ولی من زندگی تازه ای را شروع کردم، با زنی آشنا شده ام، زنی که پر از مهربانی است، خیلی جا خوردم، شرمنده شدم، گفتم خوشحالم، ولی دلم میخواهد بدیدار بچه ها بیایی. گفت بچه ها را بدور از چشم تو همیشه دیده ام، با عشق آنها زنده ام. در یک لحظه از خودم پرسیدم من چقدر در دنیای پوشالی خود غرق بودم، که از هیچ چیز خبر نداشتم.
ارژنگ با من به خانه آمد، با ما شام خورد، ولی شب روانه آپارتمان کوچک خود شد و من احساس کردم چقدر باخته ام.

1321-2