1321-1

فرزانه از اورنج کانتی:
پشت نقاب مهربانانه شوهرم، خبرهایی بود!

آنروز که حمید به خواستگاری من آمد، من 20 ساله بودم، می گفت سیتی زن امریکاست، در کالیفرنیا یک خانه بزرگ و یک مزرعه، یک کمپانی موفق دارد. می گفت بدنبال دختری نجیب و از خانواده ای اصیل می گردد، یکسال ونیم مطالعه کرده تا مرا پسندیده است.
من از برخوردش خوشم آمد، جوانی حدود 45 ساله بود، خوش پوش و خوش سر وزبان، مهربان و در ضمن دست و دلباز، چون همان هفته اول، همه فامیل مرا به یک رستوران گران در تهران دعوت کرد، پذیرایی اش شاهانه بود، از هیچ خرجی دریغ نکرد. من با شوق و هیجان به همسری اش درآمدم، ماه عسل به ترکیه رفتیم، تا بعد من راهی امریکا شوم.
وقتی به اورنج کانتی آمدم، دیدم همه آنچه گفته درست است، در یک رنچ بزرگ زندگی می کند، احساس می کردم در یک ییلاق زیبا هستم. با شوق زندگی را آغاز کردم، حمید می گفت بدلیل بیزنس واردات و صادرات، باید در سفر باشد، مادر و خواهر کوچکترش هم در آن خانه بودند، می گفت بهترین همدم هستند، حق هم داشت، چون مادرش یک فرشته بود، جای خالی مادرم را برای من پر کرده بود.
حمید وقتی از سفر بازمی گشت، کلی سوقات می آورد، با من رفتاری داشت که انگار به ماه عسل تازه ای رفته ایم، من میل به کارکردن داشتم، حمید می گفت نیازی نداری، و در ضمن مرا از خواندن مجلات باز می داشت، کاری به شبکه های تلویزیونی نداشت، اصراری هم نمی کرد بدنبال فراگیری زبان بروم، درحالیکه من علاقمند بچه دارشدن بودم، می گفت عجله نکن، هنوز وقت داریم، چرا بی جهت دست و پایمان را ببندیم.
البته من بعد از دو سال بچه دار شدم، آنهم یک دختر و پسر دوقلوی شیطان که از در و دیوار بالا میرفتند،خود حمید هم عاشق شان بود، در آن شرایط من دلم میخواست او بیشتر در امریکا بماند، ولی می گفت قبلا بمن توضیح داده که ناچار به سفرهای مختلف به ترکیه، ایران، انگلیس و کاناداست.
بچه ها 5 ساله بودند، که من براثر اتفاق، مدارکی را در یک چمدان گوشه انبار پیدا کردم، که نشان می داد، حمید یک همسر و دختر دیگر هم دارد، من کاملا جا خورده بودم، ولی بروی خود نیاوردم، هرچه آدرس و تلفن بود یادداشت کردم، تا روزی بدنبال آنها بروم.
همان سال قرار شد خانواده من به ترکیه بیایند و ما دیداری داشته باشیم و در ضمن حمید برای ویزای خواهر کوچکترم اقدام کند. چون قصد ادامه تحصیل در امریکا داشت. من در ترکیه بدنبال آن تلفن و آدرس رفتم، یکروز غروب، درخانه ای را زدم، که همان خانم که عکس اش را درمدارک حمید دیده بودم، جلویم ظاهر شد. خیلی راحت ماجرا را برایش گفتم، اصلا جا نخورد، گفت من می دانستم با تو ازدواج کرده و در امریکا زندگی می کند، ولی شاید تو ندانی که حمید یک همسر دیگر هم در ایران دارد، درواقع همسر اول او بحساب می آید، 4 دختر و پسر دارند و او هم در جریان این وصلت ها قرار دارد!
گفتم ولی من تحمل این نوع زندگی را ندارم، از کجا معلوم در اروپا و کانادا هم، همسران دیگری نداشته باشد؟ گفت شاید، ولی چرا پیگیری می کنی؟اگر زندگیت راحت است، اگر رفتار خوبی با تو دارد، چرا همه چیز را خراب می کنی؟ حداقل تو شانس بیشتری در این زندگی داری، چون در سال اقلا 8 ماه را با تو سر می کند، با من شاید یک ماه و با همسر اول اش سه ماه.
گفتم من باید در برابرش بایستم، گفت اگر من جای تو بودم، دنبال این دردسر نمی رفتم، چون حمید در ایران کلی نفوذ دارد، در امریکا کلی دوست و آشنا و وکیل دارد، در همین ترکیه هم، باآدم های بزرگی رفاقت می کند. پرسیدم فکر می کنی چرا دست به این کار زده؟ چرا با تو ازدواج کرده و بعد به سراغ من آمده است؟ گفت نمی دانم، شاید بدلیل اینکه پدرش در آغاز جوانی او و مادر وخواهرش را رها کرده و رفته است و حتی دیگر سراغ شان را هم نگرفته است. گفتم دلیل قانع کننده ای نیست، من بهرحال بدنبال این ماجرا می روم، شاید به داد تو هم رسیدم. فریاد زد لطفا دور مرا خط بکش، من همین شرایط را پذیرفته ام، زندگی راحتی دارم، دخترم در نهایت راحتی زندگی می کند و درس می خواند با فضای استانبول هم عادت کرده است.
گفتم من بدنبال حق خود می روم، از همین امشب هم شروع می کنم و راه افتادم و آمدم هتل، حمید با دیدن من فهمید اتفافی افتاده است، گفت خبری شده؟ گفتم با تو حرف دارم، گفت برویم یک کاباره، گفتم نه، برویم یک رستوران دنج، تا حرف بزنیم.
حدود یک ساعت حرف زدیم، توضیح خواستم و حمید خیلی خونسرد گفت من از این زندگی لذت می برم، همین که آدم ناجوانمردی نیستم، باید خدا را شکر کنی. گفتم ولی من تحمل این زندگی چندگانه را ندارم، گفت چه کم و کسری داری؟ گفتم هیچ، همین که احساس می کنم، شوهرم را با دو زن و شاید چندین زن دیگر قسمت کرده ام، ناراحت و پکرم.
حمید گفت می توانی همین جا طلاق بگیری و بروی، ولی همه چیز را خراب میکنی، اولا من دوقلوها را می گیرم، دوم اینکه هیچ سهمی از زندگی خود بتو نمی دهم، چون زمان ازدواج در مدارکی که امضا کردی، تعهد دادی حداقل ده سال با من زندگی کنی تا از زندگی من سهمی ببری! گفتم چه زمانی ؟ در چه نامه و مدرکی؟ گفت وقتی دنبالش رفتی خواهی فهمید، گفتم یعنی در مورد خواهرم هم اقدامی نمی کنی؟ گفت اگر بمن پیله کنی هیچ  کاری نمی کنم، اگر مطیع باشی، پدر ومادرت را هم به امریکا می آورم. سکوت کردم، مرا بغل کرد و بوسید و گفت حالا شدی یک دختر خوب و فرمانبردار.
در فکرم نقشه هایی داشتم، ولی بهتر بود سکوت کنم، کوشیدم تعطیلات را خوش بگذرانیم، با خانواده ام به سفر رفتیم، کلی سوقات برایشان خریدم، پدر و مادرم می گفتند تو اگر همه دنیا را بگردی، از حمید بهتر و کامل تر پیدا نمی کنی! من هم می خندیدم و می گفتم قبول دارم، سعی می کنم قدرش را بدانم. قبل از راهی شدن آدرس و تلفن همسر اول حمید را هم پیدا کردم و با خیال راحت به امریکا آمدم.
از همان روزها بدنبال نقشه های خود رفتم، یک وکیل با تجربه پیدا کردم، همه مدارک را به او سپردم، قول داد اگر دو همسر دیگر حمید هم همکاری کنند، حق وحقوق همه ما را براحتی از او می گیرد. البته می گفت باید صبر کنیم تا او راه های قانونی و درست را پیدا کند و در ضمن قبل از آنکه حمید بفهمد، کار را تمام کند. همان روزها حمید بازگشت، رفتارش چون همیشه نبود، حالت دستوری داشت، به هر بهانه ای برسرم فریاد میزد، می گفت نباید درزندگیش فضولی می کردم! زن قدرناشناسی هستم، این همه راحتی و رفاه را ندیده گرفته ام، بعنوان یک مادر در اندیشه آینده بچه هایم نبوده ام، بعد هم همه ارتباطات مرا با خارج خانه قطع کرد،  نه مجله،  نه روزنامه، نه رادیو نه تلویزیون، نه رفت و آمد و دوستی با همسایه، فامیل و دوستان قدیمی.
دلم به تلفن دستی ام خوش بود که آنرا قطع کرد و گفت حالا برو در قالب یک مادر فداکار و مسئول یک همسر خانه دار و مطیع، تا زندگیت دوباره شکل سابق را بخود بگیرد.
در این میان مادرش که براستی فرشته بود، بمن کمک می کرد، او هم از این شرایط خشنود نبود، تلفن دستی اش را در اختیار من می گذاشت تا با وکیلم حرف بزنم، سرانجام اقدامات قانونی به نتیجه رسید و دادگاه حمید را فرا خواند، آنروز که مدارک دادگاهی بدستش رسید، دیوانه شد، تمام ظروف آشپزخانه را شکست، همه عکس های عروسی و سفرمان را پاره کرد و گفت کاری می کنم که برگردی ایران، تا پیری و فرسودگی ات، همانجا بمانی و حسرت این روزها را بکشی.
دادگاه بکلی حمید را ممنوع الخروج کرد، تا تکلیف سه همسر خود را روشن کند. من باتماس با همسر اول حمید، پای دختر بزرگش را به این ماجرا کشیدم، دختری تحصیلکرده که بشدت از این وضع در رنج بود، او هم در ایران وکیلی گرفت و ثابت کرد پدرش بدون اجازه مادرش، اقدام به دو ازدواج دیگر کرده و او کشف نمود که پدرش در لندن و درتورنتو هم دو دوست دختر دارد، که برایشان آپارتمان گرفته است!
یک سال طول کشید، تا حمید خانه بزرگ خود را در ایران و یک بوتیک همراه با پس انداز بانکی خوبی به همسر اول خود بخشید، آپارتمان استانبول و مبلغ قابل توجهی پول نقد و تعهد پرداخت هزینه های زندگی همسر دوم و دخترش را تا سن بلوغ در ترکیه پذیرفت و در امریکا رنچ خود را بنام من کرد، با بخشیدن نیمی از کمپانی و قبول پرداخت هزینه های زندگی و تحصیل بچه ها را تا سنین بلوغ.
روزی که حمید دوباره پاسپورت خود را پس گرفت، تا از امریکا خارج شود، گفت در زندگی من انقلابی کردی، مرا تکان دادی، نمیدانم تو را دعا کنم  یا نفرین؟ ولی فقط از تو می خواهم مرا از دیدن بچه هایم محروم نکنی، او را بغل کردم و گفتم، اینجا هنوز خانه تو هم هست،ولی تا تکلیف دو همسر خود را معین نکنی، تو را بعنوان مرد این خانه نمی پذیرم.

1321-2