نادر از لوسآنجلس زنگ زده بود
قصري بر ويرانه زندگي من!
خسته و شكسته از دفتر وكيلم بيرون آمدم، انگار همه درها برويم بسته شده بود، حتي قانون و عدالت هم فريادرس من نبود، با خود ميگفتم اگر دست به خودكشي بزنم هم خودم راحت ميشوم و هم آنهايي را كه اين چنين بر من ظلم و ناجوانمردي روا داشتند را بخود ميآوردم! در همين انديشه بودم كه ناگهان سينه به سينه شيدا همكلاسي خوب و مهربان سالهاي دور كلاس زبان شكوه قرار گرفتم، درحاليكه بمن خيره شده بود، گفت بر تو چه گذشته است؟!
…. انگار همين ديروز بود، روزي كه من و ليلا با هم آشنا شديم، بيك پارتي بزرگ در كرج رفته بودم، از آن پارتيهاي بظاهر پنهان بعد از انقلاب، كه بروايتي ظاهرا مجوز داشت، خواننده و رقصنده و گروه اركستر داشت. درون يك باغ و يا قصري بزرگ برپا شده بود، برگزاركنندهها، دوستان قديمي من بودند، دوستاني كه بعد از انقلاب ناگهان ميلياردر شدند!
در هياهوي جمعيت، دوستان قديمي زيادي را ديدم، چندتايي شكسته شده، دو سه تايي سر حال آمده بودند، بيشترشان ازدواج كرده و بقولي سر و سامان گرفته بودند. بهمين جهت وقتي فهميدند من هنوز مجرد هستم، خيلي زود دو سه دختر و خانم بيوه خوشگل را بمن معرفي كردند ولي من بدون اختيار به سوي ليلا كشيده شدم، كه گوشهاي ايستاده و با حيرت هياهو و رقص و شادي جمعيت را تماشا ميكرد.
آشنايي من و ليلا به ديدارهاي بعدي كشيد، هر دو احساس كرديم نقاط مشترك بسياري در هم پيدا كردهايم. ليلا ميگفت تو از جنس مردهايي كه در اطرافم ميبينيم نيستي! و من ميگفتم تو هم انگار براي ماموريتي آمدهاي، ماموريت عاشق كردن و بدام كشيدن من! هر دو ميخنديديم و هر دو به آينده ميانديشيدم، آيندهاي كه عاقبت به وصلت شيرين انجاميد حضور ليلا در زندگي من، اعجاز بزرگي بود، چرا كه بمن انرژي پايان ناپذيري بخشيد، شب و روز كار ميكردم، ابتكارات تازهاي در ذهنم بود، خيلي زود كار و بارم رونق گرفت؛، خانهاي خريدم و با ليلا آماده پدر و مادرشدن گشتيم.
يك دختر و بعد هم يك پسر شيرين زندگي ما را كامل كرد، من معتقد بودم براي سعادت و آرامش زندگيمان همين دو تا فرشته كوچولو كافي هستند، ضمن اينكه ليلا هم بمرور در فضاي كاري من مسئوليتي گرفت و بچهها را به مادر من سپرد كه عاشق بچهها بود و برايشان بهشتي در خانه ساخته بود.
سال 96 من به كار ساختمان و زمين روي آوردم، كاري كه در اوج رونق خود بود، خيلي زودتر از آنچه تصور ميرفت، مرا به درآمد سرشاري رساند، بطوريكه خانهاي درست به همان سبك و شيوه قصر دوستان قديمي خريديم، همان جشنهاي پرهياهو را براه انداختيم كه كاش چنين نميكرديم، چرا كه گرگهاي گرسنه بمرور به حريم زندگي ما پا گذاشتند. از ميان آنها يكي از دوستان بظاهر خوب و صميمي خودم بود،كه سالها در امريكا زندگي ميكرده و سيتيزن شده بود، كار و كسب خوبي داشت، ميگفت در هر ايالت يك خانه و يا آپارتمان دارد، ميگفت با همسر آمريكايياش دچار اختلاف شده و احتمالا از او جدا ميشود. و بعد از آن به كار خود رونق و گسترش تازه ميدهد، ميگفت چرا شما در امريكا سرمايهگذاري نميكنيد؟ چرا با من شريك و همراه نميشويد؟
با اصرار و دعوتهاي پياپي بهرام،من و ليلا براي 20 روزي به امريكا آمديم، هر دو خوشمان آمد، فضا را پسنديديم، قرار شد با كمك بهرام سرمايهگذاريها را شروع كنيم، ليلا اصرار كرد در لوسآنجلس بماند. چراكه دوستان فراواني در اين شهر داشت و من براي تنظيم كارها و برنامهريزيها به ايران برگردم، اين درست همزمان با جدايي بهرام از همسرش شد، من حتي پيشنهاد كردم برايش همسر تازهاي در ايران بيابم، او هم قبول كرده و گفت در سفرهاي بعدي با مشورت ما چنين خواهد كرد.
سه ماه بعد ليلا تلفني گفت اگر من بتوانم در امريكا مصلحتي ازدواج كنم ميتوانم گرينكارت بگيرم، بعد تو و بچهها را بياورم، گفتم ولي به چه كسي اطمينان بكنم؟ گفت به دوست صميميات بهرام،كه مثل برادر مهربان وفداكار و مسئول است. گفتم اجازه بده فكر كنم، راستش دلم راضي نميشد، نميدانم چرا دلشوره داشتم، با ليلا بارها حرف زدم، تا عاقبت يكروز خود بهرام زنگ زد و گفت بهترين راه براي گرينكارت فوري ازدواج است، من خيليها را ميشناسم در ازاي چند هزار دلار حاضر به چنين كاري هستند، ضمن اينكه كاري هم با ليلا نخواهند داشت!
با توجه به شناختي كه از بهرام داشتم، با وجود اصرار ليلا و با توجه به اينكه بقول ليلا بايد سرمايهها را بنام او به حساب او در امريكا واريز ميكردم، بهترين كانديداي چنين وصلتي بهرام بود. بهمين جهت يكشب روي به اصطلاح بلندگوي تلفن، سه نفره با هم حرف زديم و درحاليكه بهرام زياد روي خوشي نشان نميداد، عاقبت رضايت داد و گفت بشرط اينكه ليلا در خانه دوستش در اورنج كانتي زندگي كند، ولي ارتباطات كاري برقرار باشد.
بعد از طي مراحل قانوني در ايران، من مداركي ترجمه شده را براي آنها فرستادم و همان شب نيز ليلا به شوخي گفت من سالها در انتظار چنين ورقهاي بودم تا از دست تو و بچهها فرار كنم! من هم خنديدم و گفتم بايد زودتر بمن اطلاع ميدادي! بدنبال اين رويداد، من همه آنچه در ايران داشتم بمرور از طرق مختلف براي ليلا حواله كردم، او هم مرتب تلفني با من حرف ميزد، از آينده طلاييمان ميگفت، اينكه سرمايهگذاريها شروع شده، باتفاق بهرام يك مجموعه ساختماني خريدهاند. بزودي دومين مجموعه را هم ميخرند، ولي سرمايه گذاريهاي مهمتر را به زمان سفر من به امريكا واگذاشته است.
بعد از 4 سال دوري، عاقبت من تصميم به سفر گرفتم، ضمن اينكه در طي اين مدت ليلا مرتب ميگفت هنوز خبري از گرينكارت نيست، مشكلاتي براي ايرانيان پيش آمده، بعد هم ماجراي يازدهم سپتامبر پيش آمد، سفر من و بچهها مرتب به تعويق افتاد، خصوصا مسئله بچهها، مانع اين سفر بود و من اصرار داشتم بچهها را حتما با خود ببرم، در عين حال از خونسردي ليلا در مورد دوري از بچهها حيرت كرده بودم و بمرور هم تلفنها كمو كمتر شد، بطوريكه من بندرت ميتوانستم با ليلا حرف بزنم.
يكبار كه دوستي از امريكا خبرهايي در مورد رابطه نزديك ليلا و بهرام داد، من به ليلا زنگ زدم و او براحتي گفت چه تو بخواهي و چه نخواهي، ما اينروزها زن و شوهر قانوني هستيم، مسلما هر وقت تو آمدي دوباره همه چيز به مرحله سابق برخواهد گشت، ديگر اين نزديكي وجود نخواهد داشت! من كه از شنيدن اين حرفها جا خورده بودم، احساس كردم مسائلي پشت پرده گذشته كه من بيخبرم دو سال پيش كه عاقبت با بچهها به لوس آنجلس آمدم، به آن واقعيت تلخ پي بردم، ليلا و بهرام سالها بود زن و شوهري عاشق بودند، كه حتي صاحب دختري هم شده و سرمايههاي مرا هم بالا كشيده بودند و من تازه فهميدم چه اشتباه بزرگي كرده بودم و به يك دوست قديمي و به همسري بظاهر مهربان دل بسته بودم.
من بروي خرابههاي زندگي و سرمايههاي خود نشسته بودم كه آن روز با شيدا روبرو شدم. انگار شيدا فرشته نجات زندگي من بود، چرا كه با آن برخورد، سرنوشت من عوض شد و اينك شيدا همسر من و مادر مهربان دو فرزند من است. ولي زندگي عاشقانه و دروغين ليلا و بهرام بدنبال درگيريها و شكايتها، جنگ وكلا، اينك ويرانهاي بيش نيست.