1321-1

 

شروين از لس آنجلس:
               از سايه اين زن هم مي‌ترسم!

بعد از يك زندگي 16‌ ساله با همسر امريكايي ام جين،  وقتي بيماري سرطان اورا از پاي در آورد، خودم را كاملا تنها ديدم،  چون جين از اولين روز آشنايي با من،  چنان مهربان ودلسوز وفداكار بود، كه من گاه او را باور نمي‌كردم،  با خود مي‌گفتم حتما من خواب مي‌بينم، وگرنه اين همه صداقت،  مهرباني،  عشق وسادگي و بيريايي،  از يك زن مدرن امريكايي،  چگونه امكان دارد؟ ولي جين واقعيت داشت،  او همسر،  رفيق،  مادر،  پرستار،  معلم و خلاصه همه چيز من بود.
زمان رفتن اش،  او را چسبيده بودم و مي‌گفتم آمدنت را باور نداشتم واينك رفتن ات را هم باور ندارم. بعد از رفتن جين،  من يكسال گيج و منگ بودم،  اگر دوستان ايراني و امريكايي‌ام نبودند،  شايد دست به خودكشي مي‌زدم،  چون تنهايي مطلق، بي پناهي،  حتي بي دست و پائي خود را احساس مي‌كردم.
بمرور خودم را پيدا كردم،  ولي در هيچ شرايطي حاضر نبودم،  هيچ زني را به حريم خانه خود بپذيرم،  همه جا هنوز تصاوير او  زينت بخش در وديوارها بود. تا دوستانم با اصرار از من خواستند بمرور يادگارهاي او را ببخشم،  فقط در گنجينه ذهنم حفظ اش كنم. مشغوليات يك كار جديد،  سفرهاي پياپي در همين رابطه، دوستان تازه،  مرا كم كم ازآن شرايط روحي خارج كرد،  ولي هنوز با يادش،  بغض ميكردم و زير لب صدايش مي‌زدم.
سال 2002‌ به اصرار خانواده به ايران رفتم،  قرار بود يك ماه بمانم،  باخانواده به سفر بروم،  خاطره هاي نوجواني ام را زنده كنم،  الحق همه دورم را گرفتند،  در طي دو هفته واقعا بمن خوش گذشت،  تا درجشن تولدي كه برايم گرفته بودند با ليدا آشنا شدم،  يك خانم حدود 45‌ ساله زيبا و خوش اندام كه مي‌گفت يكبار براثر اشتباه ازدواج كرده و صاحب دختري شده است.
ليدا مي‌گفت از هماه برخورداول،  تحت تاثير من قرار گرفته،  مي‌گفت هميشه در روياهايم،  مردي چون تو را مي‌ديدم،  حتي بمن تابلويي نشان داد، كه مردي در آن با پرنده اي كنار بركه اي نشسته و حرف ميزد. چهره آن مرد بسيار بمن شباهت داشت. ليدا مي‌گفت اين تابلو را سالها در اتاق خودآويخته و به آن فكر كرده است! براي من واقعا عجيب بود كه آن مرد،  انگار خود من بود. از دو سه روز بعد،  ليدا مرتب بمن زنگ مي‌زد و مي‌گفت ترا بخدا بي خبر نرو،  تو مرد روياهاي مني،  اگر مرا پشت سر بگذاري و بروي، من خواهم مرد. من از آن همه احساس حيرت كرده بودم،  با خودم مي‌گفتم بعد از رفتن جين، خدا دوباره مرا اينگونه با زندگي و با عشق آشتي ميدهد،  ليدا يك معجزه است،  يك رويداد غير قابل پيش بيني است،  من نبايد او را از دست بدهم.
در مدت دو هفته چنان تحت تاثير عشق و مهر بي پايان،  حرفهاي بيريا و دست و دلبازيها و نوازش هاي دور از انتظارش قرار گرفتم، كه احساس كردم دوباره بعد از سالها عشق در دلم خانه كرده است،  آشنایان مي‌گفتند ليدا را از سالها پيش مي‌شناسند،  او در اولين ازدواج خود شكست خورده و در طي اين مدت با تلاش بسيار روي پا ايستاده،  حتي از پدر و مادر بيمار و برادر وخواهرانش هم مراقبت وسرپرستي كرده است.
با ليدا قرار گذاشتم،  به مجرد بازگشت به امريكا،  مقدمات سفر او را فراهم آورم،  تا با زندگي و كار وموقعيت من آشنا شود،  او با دلتنگي پذيرفت و من با كلي عكس و فيلم و خاطره به لس آنجلس بازگشتم. هنوز دو سه روز نگذشته بود كه جاي خالي او را در زندگيم احساس كردم،  و درعين حال كه ليدا مرتب زنگ ميزد،  بغض مي‌كرد،  اشك ميريخت و مي‌گفت بشدت دلتنگ من است. كاش اجازه نمي‌داد من به اين زودي بر‌گردم.
من از طريق وكيل كمپاني براي ويزاي ليدا اقدام كردم،  عجيب اينكه با ارسال دعوت نامه،  بظاهر مدارك نامزدي،  برنامه ريزي ازدواج،  ليدا در ابوظبي به دريافت ويزا نائل آمد و با بليطي كه فرستادم،  وارد لس آنجلس شد.
ليدا در مدت دو ماه، با جذابيت هاي زنانه خود،  باحركات و رفتار،  پذيرايي و مراقبت و خلاصه آنچه در توان داشت مرا چنان شيفته كرد كه بلافاصله با حضور دوستان نزديك خود با او ازدواج كردم و درحاليكه اصرار داشت،  نمي‌خواهد سربار زندگي من باشد،  براي ديدن دوره هاي مختلف آرايش، ميكاپ و فيشال و مراقبت هاي ويژه پوست،  به كالج رفت و بعد از دو سال و نيم ، با سرمايه اي كه برايش گذاشتم يك آرايشگاه و مركز زيبايي مجهزي براه انداخت،  البته در اين مدت نگران دخترش،  پدر ومادرش بود،  گاه نيمه شبها بيدار مي‌شدم و مي‌ديدم پشت تلفن گريه مي‌كند. دلم خيلي برايش مي‌سوخت،  از سويي با همه وجودعاشق اش بودم،  مي‌خواستم همه كار بكنم تا او را خوشحال ببينم،  بهمين جهت بدنبال ويزاي دخترش و بعد پدر و مادرش رفتم. يكسال ونيم طول كشيد تا اين مسافران عزيزش،  از راه رسيدند،  شبي كه آنها وارد شدند،  ليدا هزاربار مرا بوسيد،  از شوق دراتاق ها راه ميرفت و آواز مي‌خواند. همزمان خاله و دخترخاله هايش از كانادا بديدار ما آمدند،  ليدا مرتب جلوي آنها از عشق پرشور من مي‌گفت،  اينكه من خانه را بنام او كرده ام،  آرايشگاه مجهزي برايش خريده ام،  مي‌خواهم براي پدر ومادرش آپارتمان بخرم،  مي‌خواهم برادران وخواهرانش را به امريكا بياورم،  بعد در خفا مرا بغل مي‌كرد و مي‌گفت ببخش مراكه اينقدر پز تو را مي‌دهم، چون يك عمري اين دخترخاله ها بمن پز دادند، سند خانه هاي شان را بمن نشان دادند، اينكه شوهران شان دنيا را به آنها بخشيده و حتي جواهرات شان سر به يك ميليون دلار ميزند!
من ميگفتم اگر تو اراده كني خانه را هم بنام تو ميكنم،  تو همه زندگي من هستي،  هرچه داريم به هر دومان تعلق دارد،  چه فرقي ميكند بنام من باشد يا نام تو! آن روز هم رسيد كه وقتي ما به ديدار دخترخاله هايش به كانادا رفتيم،  ليدا سند خانه را كه من به نام اش كرده بودم با خودآورد تا به آنها نشان بدهد. يكسال پيش من با هزينه سنگيني 4‌ خواهر و برادرش را هم به طرق مختلف به امريكا آوردم و ليدا جشن بزرگي بر پا داشت تا همه فاميل و دوستان وآشنايان بدانند كه او چه زن فداكاري است.
9‌ ماه پيش كه من كارم را از دست دادم و با ليدا درباره گرفتن وام براي خانه،  جهت گشايش يك رستوران حرف زدم،   ناگهان ليدا عصباني شد و گفت من اجازه نميدهم سرمايه زندگي مرا به ريسك بگذاري! من حيران و متعجب پرسيدم آيا اين تو هستي كه چنين حرفي ميزني؟ گفت بله،  مگر تو خانه را به من نبخشيدي؟ مگر نمي‌بيني من مسئول زندگي و‌آينده 7‌ نفر هستم؟
باورم نمي‌شد كه اين حرفها را از زبان ليدا بشنوم، ولي واقعيت داشت، كارمان به جر و بحث كشيد،  من گفتم ناچارم از طريق وكيل اقدام كنم، او لبخندي زد و رفت و سه روز بعد پليس مرا به اتهام آزار جنسي دختر ليدا دستگير كرد، دختري كه چون فرزند خود دوست داشتم و از گل بالاتر به او نگفته بودم. من وكيل گرفتم، در نهايت ليدا رضايت داد، دست از شكايت بكشد،  بشرط اينكه من بدون هيچ ادعايي طلاق بگيرم و بروم پي كارم ! روز آخر توي صورتم نگاه كردو گفت تو چقدر ساده هستي، اصولا شما بعضي بچه ها كه اينجا بزرگ شديد، خيلي ساده هستيد، باورت شد كه مرد روياهاي مني؟ باورت شد كه من سالها تابلوي تو را در اتاقم مي‌آويختم؟ تابلويي كه همان روزها يك نقاش از روي عكس تو كشيده بود؟
حرفهاي ليدا تنم را لرزاند، براستي با دست خالي از خانه خودم بيرون آمدم، شرايط روحي بسيار بدي داشتم. تا دو ماه پيش مدير كمپاني سابق مرا بكار دعوت كرد،  با همان حقوق و همان مزايا،  مي‌گفت كه از توصادق تر پيدا نكردم.
اينروزها سخت كار ميكنم،  زندگي را از صفر شروع كرده ام، چند روز پيش دوستي زنگ زد و گفت ليدا در حال بازگشت از لاس وگاس بدليل مستي تصادف كرده، خودش درحال كوما و همه اعضاي خانواده اش زخمي در بيمارستان هستند. خوشحال نشدم، دلم مي‌خواست به عيادت اش ميرفتم، ولي ديگر از سايه ليدا هم مي‌ترسم.
1321-2

1322-19