پريا از شمال كاليفرنيا
حضور دوباره او
همه خانه را غم گرفته بود، چون همه دو هفته گذشته، صداي موزيك حزنا~لودي زير سقف خانه پيچيده بود و من همچنان اشكهايم را با پشت دستهايم پاك ميكردم. در همان حال بودم كه زنگ در خانه را زدند. پاهايم را روي زمين كشاندم و در را گشودم. با ديدن داراب در آستانه در، نزديك بود فرياد بزنم، ولي لبخند مهربان هميشگي او، مرا به سكوت كشيد، باورم نميشد، چرا كه به باور من، داراب دو هفته پيش به سفر ابدي رفته بود. بدنم ميلرزيد، دهانم خشك شده بود، داراب چون هميشه دستهايش را بدور بدنم حلقه كرد، مرا عاشقانه بخود فشرد و گفت: از تو، شجاعترين زني كه ميشناختم، چنين برخوردي را انتظار نداشتم!
من همچنان گيج و منگ نگاهش ميكردم، او را بسوي مبل وسط هال بردم و هر دو بروي آن نشستيم و چون همه سالهاي گذشته، بهم تكيه داديم و چشم به تلويزيون دوختيم. سريال دلخواه داراب پخش ميشد و صداي خنده او همه جا را پر كرد و من باورم شد كه براستي او كنارم نشسته است.
به صورتش خيره شدم، كمي رنگ پريده بود. آرام گفت: آيا آن روزهاي سخت را فراموش كردهاي؟ آن روزها كه در كمپ پناهندگان در اتريش چون اسيران جنگي چشم به روزهاي نامعلوم گذشته داشتيم؟ يادت هست دخترمان تازه شيرين زبانيهايش شروع شده بود و پسرمان اولين لبخندهايش را ميزد؟ آهي كشيدم و گفتم بله، همه چيز يادم هست، مگر ميشود آن روزها و سالها را فراموش كرد. تو يادت هست توي پاكستان، يكشب از شدت گرسنگي، امكان شيردادن به پسرمان را نداشتم؟ بعد ناگهان آن فرشته نجات از راه رسيد و ما را چون مهماني عزيز، به خانهاش برد و پذيرايي كرد؟
داراب مرا بسوي عكسهايي كه بروي ديوار بود برد و گفت به اين تصاوير نگاه كن. اين اولين سالي بود كه به اين سرزمين آمديم، هر دو دستپاچه و نگران بوديم. همزمان پدر تو و بعد هم مادر من در ايران از دست رفتند. اشك هم براي ريختن نداشتيم، ولي به پاي ايستاديم. به اين تصوير نگاه كن. اولين روز مدرسه ميترا بود، ببين چه هيجاني توي صورتش موج ميزند، تو چقدر اندوهگين اورا مينگري؟ همان شب تو و ميترا تا نيمههاي شب درباره مدرسه و هم كلاسيها و معلمهايش حرف ميزديد، بطوري كه عاقبت فرياد من به آسمان رفت و تو با خنده گفتي چشم نداري گفتگوي يك مادر و دختر را تحمل كني؟
داراب حرف ميزد و من همه آن سالها را در ذهنم مرور ميكردم. براستي ما با سختي آغاز كرديم، هر دو با شغل سادهاي پا به دنياي كار و فعاليت گذاشتيم، هر دو بدليل صداقت و كوشش و فداكاريمان، به مشاغل بالاتري رفتيم، هر دو در آمدمان بيشتر شد و آن روز كه اولين آپارتمان خود را خريديم، تا صبح توي اتاقهايش راه ميرفتيم، آواز ميخوانديم و ميخنديديم و نفهميديم چه زماني از خستگي بيهوش شديم.
ما دو نفر، دو سفير خانواده، خيلي زود پُل سفر بيش از 10 عضو فاميل شديم، آنها را يكي يكي به اينجا كشانديم، برايشان امكانات ويزا و اقامت و گرين كارت و شغل خوب فراهم ساختيم، چند نفرشان به تحصيل ادامه دادند. اخيراً يكي شان دندانپزشك شد، يكي هم مهندس كامپيوتر و هر دو تصاوير من و داراب را بروي ديوار اتاق شان نصب كرده و ما را بعنوان ناجي خود معرفي نمودهاند.
داراب بخاطرم آورد سفر سال 2001 به دبي را كه تقريباً همه فاميل آمده بودند تا بقول خودشان دو قهرمانشان را ديدار كنند. آنها در لحظه اول تا زمان خداحافظي، ما را ستايش ميكردند و ميگفتند شما دو الگوي خوب براي همه فاميل شديد.
بخاطر آوردم كه در پايان سال 2001، من بيمار شدم و سرطان سينه گريبانم را گرفت و اين داراب بود كه لحظهاي از كنارم دور نشد، او بود كه بمن فهماند براحتي از اين گذر خطرخيز نيز عبور ميكنم و به سلامت به آغوش بچهها باز ميگردم و واقعاً چنين شد و من بعد از يكسال و اندي، به زندگي بازگشتم و با همه نيرو به كار پرداختم و همان سال دخترم بعنوان يكي از برجستهترين دانش آموزان دبيرستان در سراسر ايالت برگزيده شد و مدالها و ديپلمهاي افتخارش، همه ديوارهاي اتاقش را پر كرد.
داراب در همان حال مرا سوار اتومبيل كرد و به سوي دانشگاه ميترا دخترمان روانه شديم. با هم بدرون رفتيم و از فاصلهاي دور به تماشا ايستاديم. داراب از همان فاصله ميترا را نشانم داد كه با شانه هاي افتاده و صورتي غمگين دور از بچهها، روي نيمكتي نشسته و قهوه مينوشد. چقدر دلم بحال دخترم سوخت، بخاطر آوردم كه در طي اين دو هفته حتي يكبار با او سخن نگفتم، در خانه هيچ صدايي جز صداي ضجههاي من نپيچيد.
سر ساعت معين جلوي دبيرستان ”وفا“ پسرمان رفتيم، او را ديديم كه با چهرهاي پر از غم، آرام آرام بسوي اتومبيل كوچك و كهنه خود رفته، آنرا براه انداخت و بسوي خانه روان شد. او آنچنان در خود فرو رفته بود كه ما را نديد، حتي به دستهاي من كه در هوا براي خداحافظي تكان ميخورد توجهي نكرد.
با داراب درون يك كافيشاپ خزيديم، قهوه اي سفارش داديم، بيش از دو ساعت با هم حرف زديم، همه زواياي زندگي مان را مرور كرديم، چه روزهاي سخت و چه سالهاي خوش و پر از نور و روشنايي داشتيم كه كمتر يادشان ميافتاديم. ما حالا بعداز سالها، درون يك خانه بزرگ و شيك سكني گرفته بوديم. من يك شغل حساس و پردرآمد داشتم، بچهها در دانشگاه و دبيرستان موفق بودند، دورمان پر از فاميل و آشنا بود. كه هرگاه اراده كنيم، حداقل ده فريادرس مهربان و دلسوز به سراغمان ميآيند.
با داراب به خانه برگشتيم، چراغ اتاق بچهها روشن بود،گربه كوچولوي ميترا پشت پنجره مرا ميپائيد و بر شيشه چنگ ميزد. كليد را در قفل چرخاندم، بدرون رفتم، ولي ناگهان خود را تنها ديدم، از داراب خبري نبود. ميترا از درون آشپزخانه صدايم زد، بسويش رفتم، او را با همه وجود به آغوش گرفتم، صورتش باز شد، خندهاش كه قشنگترين خنده دنيا بود، به دلم اميد تازهاي تابيد. در همان لحظه، وفا هم آمد، هر دو مرا در خود گرفته بودند، احساس كردم چقدر دوستشان دارم، چقدر به وجودشان افتخار ميكنم و چقدر بهم نياز داريم. چند ساعت بعد چراغ اتاق بچهها، يكي يكي خاموش شد، من همچنان روي مبل نشسته و به تلويزيون چشم دوخته بودم درحاليكه بوي ادكلن خوشبوي داراب را به مشام ميكشيدم و حضور مهرباناش را در زندگي تازهاي كه بايد بدون حضور فيزيكياش طي ميكردم.