در برابر دو مرد عاشق قرار گرفته ام


سنگ صبور عزیز؛
من یک زن ساده ایرانی هستم، نه تحصیلات عالی دانشگاهی دارم و نه از خانواده مهم و ثروتمندی هستم و نه چهره ای چون ستارگان سینما دارم، ولی در برابر دو مرد قرار گرفته ام که هردو به نوعی ایده آل هستند و هردو خواستار و عاشق من
.


ما هم همراه سیلی از ایرانیان در کنار دو سه آشنای فامیلی سالها قبل به خارج آمدیم. خود بخود به عنوان پناهنده سر از آلمان در آوردیم. من 16 ساله بودم که به این سرزمین پا گذاشتم و امروز 28 ساله هستم. ابتدا دختری چاق و بیقواره بودم ولی وقتی دیدم اندام یک دختر می تواند در سرنوشت او نقش مهمی بازی کند، تصمیم گرفتم با رژیم غذایی و ورزش خود را بسازم، هر چه چهره و اندام و ظاهرم متناسب تر میشد روحیه بهتری پیدا می کردم و بیشتر مورد توجه بودم.
محمود یکی از بستگان مادرم که در ایران شغل خوب و پردرآمدی داشت بعد از 5 سال به آلمان آمد و بنا به توصیه مادرم به من زنگ زد تا بقولی از من در باره شروع کار در شهرمان اطلاعاتی بگیرد؛ چون نمیخواستم او را به خانه ام بیاورم، با او جلوی راه آهن قرار گذاشتم. راستش من برای خود قوانین و مقرراتی داشتم، به دوستی های آسان و گذرا تن نمی دادم، اهل پارتی های آنچنانی نیز نبودم، هیجانات غیر عادی را طلب نمیکردم و زندگیم در کار، ورزش و تحصیل در یک رشته تازه خلاصه شده بود. وقتی به دیدار محمود رفتم، محمود هاج و واج مرا نگاه کرد و گفت باورم نمی شود، یعنی تو همان پریسای تپل دیروز هستی؟!
گفتم کار زیاد و دور بودن از خانواده مرا لاغر کرده، خندید و گفت تناسب و زیبایی را از چه درد و رنجی به کف آوردی؟ ! با حرفش خنده ام گرفت، گفتم به هرحال شما که دارای همسر هستید نباید زیاد در باره دخترها کنجکاو باشید. گفت ولی من اینک همسری ندارم، کارمان دو سال پیش به طلاق کشید. گفتم خب حالا چه کاری از دست من بر می آید؟ خندید و گفت باورم نمیشود تو یک ملکه شده ای، آدم شوکه می شود، مسلما با چنین روحیه و استقامتی، میتوانی بهترین راهنما مثل هم باشی.
محمود خیلی زود یک رستوران خرید، یک آپارتمان قشنگ اجاره نمود و همه مقدمات یک زندگی راحت، که آرزویش را داشت، فراهم ساخت. بعد هم کوشید نظر مرا به خودش جلب کند.من از او خوشم می آمد ولی دلم نمی خواست بدون اطلاع و دخالت خانواده ها، به او نزدیک شوم. بهمین جهت یک شب که اصرار داشت با او به دیسکو بروم حرفمان شد و بحال قهر از هم جدا شدیم. بعد از چند شب مادرم از ایران زنگ زد و گفت محمود تو را پسندیده، مادرش آمده خواستگاری، ولی ما گفتیم در این مورد نظر خود پریسا مهم است. اینک تو دختر عاقل و کاملی هستی واقعا چه نظری داری؟ گفتم از محمود خوشم می آید، ولی به نظر می آید کمی خودخواه و مرد سالار است. مادرم گفت این خصوصیات هر مرد اصیل و اهل خانواده است، اگر دوستش داری جواب بله را بده، بقیه اش را به امید خدا دنبال می کنیم. گفتم به من وقت بدهید بعداً تصمیم میگیرم.
رفت و آمد محمود ادامه یافت، به او علاقمند شده بودم، تا آنروز که پدرش بر اثر ناراحتی قلبی در ایران به بیمارستان انتقال یافت و محمود را بر بالین خود خواند. او هم رفت و این رفتن به 6 ماه کشید. با هم مرتب تلفنی حرف میزدیم تا اینکه یکشب محمود از من خواست بدیدار او به ایران بروم تا بعد از سلامت کامل پدرش با یکدیگر بر گردیم، در ضمن شاید در ایران رسما ازدواج کنیم.
من گفتم به دلیل مسئله پناهندگی امکان سفر ندارم و محمود با اصرار خواست که بروم. دوباره حرفمان شد، باز هم قهر کردیم و گوشی را روی هم قطع کردیم. مادرم گفت محمود عصبی شده و از روی لجبازی به خواستگاری یک دختر دیگر رفته، تو هم خودت را اذیت نکن، بی اهمیت به او، به کارت ادامه بده تا تکلیف قضیه روشن شود.
من دیگر از محمود دل کندم و از سر لجبازی با او، خود را از هامبورگ به مونیخ انتقال دادم تا دیگر در مسیر او نباشم. در مونیخ بود که در یک جاده فرعی در یک تصادف زخمی شدم و بیش از سه ساعت بیهوش بودم. راننده رهگذری بنام مایکل مرا به بیمارستان می رساند. من با وجود معالجات اولیه و جان سالم بدر بردن از مرگ حتمی، دچار فراموشی شدم. مایکل که مردی مهربان و فداکار بود، بدلیل همین حادثه اشتباها دستگیر و زندانی شد. ولی بعدها با کمک وکیل از زندان در آمد.او هرروز به دیدار من می آمد، من هیچ چیز بخاطر نمی آوردم، حتی با وجود عکس ها و مدارک خود، ذهنم هیچ چیزی از گذشته را بخاطر نمی آورد. من تحت نظر یک پزشک متخصص بودم. مایکل که اهل اطریش بود مرا تا رسیدن به اولین دریچه های هوشیاری همراهی کرد. من در این مدت به او عادت کرده بودم، او نیز عاشق من شده بود. سرانجام بعد از مدتی حادثه را بطور کامل بیاد آوردم و بی گناهی مایکل معلوم شد و خانواده ام نیز با اطلاع از این حادثه به مونیخ آمدند.
در میان آنها محمود نیز بود، او را در این مدت از ذهنم پاک کرده بودم و حالا با دیدنش دوباره همه خاطراتم زنده شد. فهمیدم او بخاطر من همه جا را زیر پا گذاشته و از هرکسی سراغم را گرفته است.
باور کنید دچار نوعی بلا تکلیفی روحی و سرگردانی شده ام. مایکل بخاطر فداکاری هایش، بخاطر به پای من نشستن هایش، و بخاطر آن روزهای تاریک، از من انتظار دارد به عشق پرشورش جواب مثبت بدهم، حتی پدر و مادر و خواهرش را نیز از اطریش فراخوانده است و با توجه به آن دوره کم، به هم شدیدا نزدیک شده و علاقمندی نیزاز سوی من دیده. او از من توقع دارد به تقاضای عشق و ازدواجش جواب مثبت بدهم، از سوی دیگر محمود را در برابر خود دارم که به جرأت او را هنوز دوست دارم. با وجود آن یکدندگی ها و لجبازی ها، به قول مادرم هنوز دیوانه من است و حاضر است دنیا را به پایم بریزد، حالا آمده که رسما ازدواج کند.
من مانده ام که چه کنم؟

.
پریسا .م. مونیخ

.


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو پریسا از مونیخ در آلمان پاسخ میدهد
توانستید دل به دریا بزنید و به آلمان بروید تا شاید آینده ای بهتر داشته باشید. بطور کلی آدمی زمانی که خود را درچارچوب قوانینی می بیند که راهی به سوی آینده روشن ندارد بدنبال راه حل می گردد و این رفتار را افرادی که می اندیشند با کارکردن و آموختن و زحمت کشیدن بسوی هدف می توانند موقعیت خود را استوار سازند از خود نشان میدهند. با این امید در آلمان با محمود که از بستگان بود روبرو شدید، می دانستید که پیش از این ازدواج کرده و جدا شده است با این همه بدلیل آشنایی پیشین و علاقه ای که او از خود نشان میداد ازدواج با او را به صلاح زندگی خود دانستید. ولی بیماری پدر محمود سبب شد که او به ایران برود و از شما بخواهد با او همراه باشید اما پناهندگی شما و داشتن چنین برچسبی در کارنامه زندگی، این رفتن را مساوی با ایجاد خطر برای خود دانستید. اما محمود تحمل نکرد و به سراغ دختر دیگری رفت یعنی نخواست موقعیت شما را درک کند. گفت و گوهای شما بدلایلی که شرح آن را داده اید منجر به قهر شد و درواقع اساس یک تصمیم تازه در جدایی از یکدیگر را فراهم ساخت؛ در راه رفتن به مونیخ بودید که با آن همه خشم و احساس شکست در هرحال تصادف کردید راننده مقابل شما را به بیمارستان می رساند، شوک رسیده به شما و احتمالا ضربات رسیده به جمجمه سبب میشود که بکلی همه چیز را از یاد ببرید اما راننده اتومبیل (مایکل) شما را تنها نگذاشت. این دیدارها حافظه تازه در شما ایجاد کرد و این پرسش درونی را بوجود آورد که این مرد به چه دلیل جز علاقه، می تواند هر روز وقت بگذارد و مرا ببیند؟ و این دیدارها عشق تازه ای در شما بوجود آورد که پیگیری و علاقه مایکل به شما آنرا به شدت افزایش داد. در تمام این مدت خبری از محمود نبود.
اینک شما برسر دو راهی انتخاب تان قرار گرفته اید زیرا می بینید که محمود از راه رسیده و زمان عاشقانه پیشین را پس از بهبودی و صدماتی که کشیده اید تکرار میکند ولی مایکل بر پا ایستاده و به ازدواج با شما اصرار می ورزد و می پرسید چه باید کرد؟
بنظر من هیچیک از این دو فرد در زمان حاضر و پیش از درمان کامل و آگاهی از میزان استواری احساس، نمی توانند شوهر مناسبی باشند مگر آنکه درجلسات روان درمانی دقیقا روشن شود که عشق شما به کدامیک از ایندو بیشتر است.