همسر هوسباز در کمین دخترم

ظاهرا من تا چند ماه قبل زندگی آرامی داشتم ، احساس می کردم همه خوشبختی های عالم را در کنار خود دارم، شوهری ایده آل، بچه هایی شاد و آینده ای روشن……… ولی ناگهان آن طوفان از راه رسید.
من حدود سالهای نود به آمریکا آمدم، در همان سال نیز بدنبال آشنایی با یک مرد جوان آمریکایی ازدواج کرده و صاحب دختری شدم، متاسفانه بدلایل بسیاری این زندگی دوام نیاورد، از جمله اینکه من دلم میخواست با دوستان و فامیل رفت و آمد داشته باشم، دلم میخواست مادر و برادرانم را به آمریکا بیاورم و زیر چتر حمایت خود بگیرم، ولی متاسفانه شوهرم مخالف بود و همین اختلاف نظرها ، روزی زندگی ما را به بن بست کشاند.
بدون درد سر از هم جدا شدیم، سرپرستی دخترم را هم شخصاً به عهده گرفتم و به زندگی تازه ادامه دادم تا شهریار وارد زندگی من شد. شهریار مردی میانسال و اهل خوزستان بود، همانجا که من کودکی و نوجوانی ام را بدلیل شغل پدرم در شرکت نفت گذرانده بودم. شهریار عاشق من شد و من نیز به او علاقمند شدم و بعد از حدود یک سال و نیم او را ایده آل ترین مرد زندگی خود دیدم. در حالیکه دیگر قصد ازدواج نداشتم، با اصرار او به همسری اش در آمدم و زندگی مشترک جدیدی را شروع کردم. هردو ترتیبی دادیم که در یک شرکت بزرگ مشغول به کار شدیم و در ضمن با کوشش فراوان خانه ای خریدیم و سروسامان تازه ای گرفتیم.
سال دوم زندگی مشترکمان دختر دیگری بدنیا آوردم، حالا خوشحال بودم که دختر بزرگم تنها نیست و در همان زمان مادرم از ایران آمده بود و سرپرستی و مراقبت از بچه ها را عهده دار شده بود.
از حدود یک سال قبل می دیدم که هر دو دخترم گاه در یک انزوای عجیب فرو میروند، من هر چه سعی می کردم بفهمم در درون آنها چه می گذرد، موفق نمی شدم، در عین حال احساس می کردم مادرم نیز مسائلی را از من پنهان می کند!
یک شب که برای دیدار دوستی رفته بودم، وقتی به خانه برگشتم دیدم شوهرم به طرز عجیبی به نوشیدن مشروب مشغول است، مادرم در آشپزخانه سرش را گرم کرده و بچه ها در اطاق خود را بسته و فضای خانه حالت عجیبی دارد. نمی دانم تا به امروز این حالت برای شما پیش آمده که در هوای آزاد احساس خفقان کنید؟ احساس کنید یک چیزی بر روی سینه تان سنگینی می کند؟ انگار هوای اطرافتان سنگین و کشنده شده است! باور کنید آن شب من چنین حالتی داشتم. عاقبت با شوهرم سخن را آغاز کردم، گفت مسئله ای پیش نیامده، ولی من احساس می کنم آن احترام لازمه را در این خانه ندارم! به سراغ مادرم رفتم، به بهانه های مختلف از حرف زدن طفره رفت و عاقبت گفت باید در شرایط بهتری حرف بزنیم، حالا موقع آن نیست! به دیدار بچه ها رفتم، هردو چشمانشان نمناک بود، من کلافه و خسته از این همه رمز و راز، فریاد زدم در این خانه چه می گذرد؟ دختر بزرگم به گریه افتاد، مادرم به درون اطاق دوید و او را با خود برد و با اصرار، من را به درون اطاق خواب هل داد و در همان حال فهمیدم شوهرم خانه را ترک کرده است!
من دیگر طاقتم به آخر رسید، به سراغ دختر بزرگم رفتم و پرسیدم چه شده؟ او بطور ضمنی اعتراف کرد که پدر خوانده اش ( شوهرم ) خواسته به او تجاوز کند! من روی زمین زانو زدم، به شدت گریستم، فریاد زدم ، مادرم به سراغم آمد و گفت حالا که اتفاقی نیفتاده، شاید واقعا نیت بدی در میان نبوده! مادرم را پس زدم و به سراغ دختر کوچکم رفتم، او را به حرف کشیدم. او اقرار کرد که پدرش مدتهاست به خواهرش نظر خاصی دارد، کوشیده او را به بهانه های مختلف ببوسد و به آغوش بکشد، در حالیکه اخیرا خواهرش این مسئله را غیر طبیعی دیده و اعتراض کرده است.
من که سخت عصبی بودم، شوهرم را پیج کردم، جوابی نداد، تلفن دستی اش را گرفتم، یک بار گوشی را برداشت و دوباره قطع کرد، در آن شرایط نمی دانستم چه کنم؟
شوهرم فردا از طریق دوستی پیغام داد که همه این حرفها دروغ است، او دختر بزرگم را چون دختر واقعی خودش به آغوش کشیده و بوسیده و واقعا قصد بدی نداشته، آن ماجرای قصد تجاوز نیز یک شوخی بوده که به چنین مسئله ای تعبیر شده است، با این حال آماده است در مورد زندگی مشترکمان هر تصمیمی که من بخواهم گرفته شود!
من تازه فهمیدم دختر بزرگم شبها تا صبح کابوس می بیند، گاه که به سراغش می روم، بدنش خیس عرق شده و به شدت می لرزد. تازه فهمیدم دختر کوچکم از مردها می ترسد، او نیر دچار نوعی سرگردانی روحی شده است. از سویی دختر بزرگم نیز از من میخواهد قضیه را به پلیس و مدد کاران اجتماعی بکشانم، او می گوید باید پدر خوانده ام جوابگو باشد! من خوب می دانم که دیگر زندگی آرام ما از هم پاشیده، من خوب می دانم که دیگر دخترانم با شوهرم زیر یک سقف زندگی نخواهند کرد، ولی به راستی چه باید بکنم؟ چه راهی عاقلانه و کم خطر است؟ سرنوشت بچه هایم چه میشود؟ اگر پلیس در جریان قرار گیرد چه خواهد شد؟
باور کنید در شرایط روحی بدی هستم، بطوریکه نمیتوانم کار کنم. شهریار هم ظاهرا مرخصی گرفته و به دیدار یکی از دوستان خود در ایالت دیگری رفته است………بگویید چه کنم؟!!
سارا – میامی

زندگی درخانواده هائی که زن و یا شوهر به گونه ای به آزار فرزندان خود بپردازند غیر ممکن است و اگر باشد بیمارگونه است. بانویی که از ازدواج نخستین خود دارای فرزند است، بدلیل نیاز شدید به خانواده اصلی خود و مخالفت شوهر از او جدا میشود و در رابطه ای تازه با “شهریار” آشنا میشود و با عشق دو جانبه با هم ازدواج می کنند، و دارای فرزند دیگری. یک خانواده، بنظر یک خانواده کامل با داشتن زن و شوهری که عاشق یکدیگرند تشکیل می دهد ولی مادر یک شب شوهرش را درحال مستی شدید می بیند. و می بیند که دو دخترش دراتاق خود هستند و در بروی خود بسته اند. احساس مادرانه او ظاهرا در آن لحظه بیدار میشود ولی بنظر من مادر پیش از این هم حس پیشامدی ناگوار را در خود فرو خورده بود و آتش به چگونگی این حس معنی واقعیت بخشید. تحقیق کرد که آیا آنچه احساس کرده است تا چه اندازه واقعی است؟ به سراغ دختر بزرگش می رود او میگوید که پدر خوانده خواسته است به او تجاوز کند. مادر می فهمد که دخترش شبها کابوس می بیند و علائم ناراحتی های ناشی از رفتار شهریار بیشتر از زبان و رفتار دخترش درک می کند. دختر ازمادر میخواهد که به سازمان خدمات کودکان وخانواده زنگ بزند، شوهر به مرخصی میرود و مادر بر سر دو راهی می نشیند که چه باید کرد؟ پاسخ این است که حرف دختر را پذیرفت و به اداره خدمات کودکان زنگ زد. آنها متخصصینی دارند که آموزش مصاحبه با کودکان را آموخته اند و باین وسیله مادر می تواند راه درست زندگی خود را انتخاب کند و یا با شوهر زندگی کند و کودکانش را به دولت بسپارد و یا با کودکان خود زندگی کند و شوهر را ازخانه بیرون بفرستد.
نکته اینکه لازم به تذکر اینست که گاه حتی رفتار مهربانانه می تواند در وجود کودک (بستگی به سن آنها دارد) پاسخ های متفاوتی بوجود بیاورد. مثلا کودکانی که ترس از دیگران بوسیله پدرخوانده به آنها تلقین شده باشد آنچه را که پیش می آید در اندیشه کودک چند برابر جلوه میدهد. در این گزارش به سازمان های مسئول نخستین وظیفه مادر است.