خاطره یک عشق و کابوس

خاطره یک عشق و کابوس

یک حادثه مرگبار زندگیم را به جهنمی تبدیل ساخته و شب و روزم را سیاه کرده است.
در سال ۱۹۹۲ که وارد استرالیا شدم ۲۰ سال بیشتر نداشتم آن روزها ایرانیان آواره به کمپ های پناهندگان منتقل می شدند و من نیز از همان دسته بودم. من که در یک خانواده مرفه به دنیا آمده بودم و تا پایان تحصیلات دبیرستانی خود دست به سیاه و سفید نزده بودم ناگهان خود را در برابر یک زندگی تازه و مشکلات پیش بینی نشده دیدم. طوری که شب و روزم با گریه یکی شده بود.
یک روز بر اثر اتفاق با یک مرد ایرانی که برای یاری رساندن به دوستان هم دانشگاهی و بچه محله های خود از کانادا به استرالیا آمده بود آشنا شدم. با مسعود که پر از شور و نشاط و حرکت و امید بود من نمیدانم که مسعود با من چه کرد که بعد از دوهفته شیفته ی او شدم و همه مشکلات خود را با او به فراموشی سپردم. در روز بیش از ۵ ساعت با او صحبت میکردم حرفهایی که تمام شدنی نبود همه دفتر زندگی بیست ساله ی خود را با او ورق زدم و او نیز از همه خاطرات خود با من گفت.
روزگار ما این چنین می گذشت تا اینکه مسعود دو تن از دوستانش را به طریقی از کمپ بیرون آورد ولی در تلاش برای یافتن راهی جهت نجات من ناکام ماند اما قول داد دست نکشد چون مرخصی تمام شده بود به کانادا بازگشت ولی هر روز با یکدیگر تلفنی حرف میزدیم من مرتب آب به او زنگ میزدم و بیخیال همه رویدادهای زندگی خود را برایش می گفتم و او صبورانه گوش میداد.
۴ ماه بعد یک وکیل از طریق مسعود به سراغ من آمد ولی او هم به خاطر اشتباهات قبلی در پرونده من کاری نکرد تا در آستانه نوروز خود مسعود دوباره به دیدار من آمد و عشق پرشور مان باز هم اوج گرفت. این بار من دیگر اجازه ندادم ترکم کند در همین شرایط بودیم که یک وکیل ایرانی دیگر راهی پیدا کرد و مرا از استرالیا به کانادا آورد و من در طی یک هفته به همه ی رویاهایم دست یافتم.
در کانادا تازه فهمیدم مسعود قبلاً دوبار ازدواج کرده و طلاق گرفته و همین مرا نگران ساخته ولی او برایم توضیح داد که همسر او به دلیل خانواده ی بسیار ثروتمند قابل کنترل نبوده و با وجود یک پسر از هم جدا شده‌اند و دومین همسرش نیز قبلا معتاد بوده و متاسفانه اثرات و عوارض اعتیاد او را از نظر روحی آشفته و سرگردان ساخته بود که تلاش های مسعود نیز بی ثمر بوده و دوباره به اعتیاد بازگشته و عاقبت راهی ایران شده است.
این دلایل مرا قانع کرد ولی تا حدودی نیز دچار تردیدم ساخت. من با یاری مسعود و یک وکیل خوب و مبالغی که پدرم از ایران فرستاد در قالب یک پناهنده در کانادا ماندگار شدم. این وضع ادامه داشت تا مسعود از من رسم خواستگاری کرد و به دلیل اینکه هیچ کدام از اعضای خانواده ی ما در کانادا نبودند قرار شد مراسم ازدواج را در کمال سادگی برگزار کنیم .تا در آینده فرصتی برای یک جشن با حضور عزیزانمان پیدا کنیم. همه ی مقدمات این مراسم ساده آغاز شد. فقط طوری تنظیم کردیم که همزمان به ایران زنگ بزنیم و عزیزان را در جریان بگذاریم .شب موعود هر دو برای تهیه ی هدیه و لباس مناسب بیرون رفتیم. نزدیک یک مرکز خرید از هم جدا شدیم و حدود دو ساعت بعد با پیج کردن هم در پشت پارکینگ آن محل قرار گذاشتیم و درست لحظه ای که من با اتومبیل به سوی مسعود می آمدم او طبق شوخی های همیشگی دست هایش را بالا برده و به حالت تسلیم جلوی اتومبیل من ایستاد اما در چند قدمی او به جای ترمز دستپاچه شده و پایم را روی گاز فشردم و در یک لحظه دنیا در برابر چشمان من سیاه شد. چون مسعود با ضربه هولناک زیر اتومبیل افتاد و من دوباره به او زدم و دیگر تقریباً از حال رفتم. بعد از چند دقیقه به خود آمدم و از جا پریده و ابتدا اتومبیل را در یکی از محل های پارک جا دادم و به سراغ مسعود آمدم. با این که از سرش خون می آمد و حال زاری داشت از من می‌خواست او را ببوسم و به شوخی می گفت دیدی عاقبت با عشق خود من را کشتی؟
گریه ام گرفته بود و شروع کردم به فریاد زدن گروهی به سوی ما آمدند یکی دو تن از رهگذران از مسعود که هنوز حرف میزد پرسیدند چه شده گفت یک وانت به من زده و فرار کرده و در همان حال عاشقانه به من نگاه میکرد و من فقط اشک می ریختم تا آمبولانس آمد و به بیمارستان رفتیم من دیگر تاب و توان از دست داده بودم در همان لحظه با دستپاچگی به ایران زنگ زدم و ماجرای زخمی شدن مسعود را گفتم و آنها خود به بیمارستان زنگ زده و ماجرا را از زبان پزشکان پرسیدند و من مات شده و سرگردان در راهرو ها راه می رفتم و با وجود اصرار پرستاران تا صبح در همان جا ماندم و در ساعت ۷ صبح که همیشه مسعود را بیدار می کردم به سراغش رفتم ولی تختش خالی بود فریاد زدم! همه به سراغم آمدند و من فهمیدم که مسعود برای همیشه رفته است! من همانجا بیهوش شدم. این شوک دوسه روزی مرا در بستر بیماری انداخت و بعد از چند روز تنها و سرگشته و اندوهگین به خانه برگشتم.
در طی ۶ سال گذشته من در جهنم زیسته‌ام ظاهراً کار می کنم ظاهراً غذا میخورم لباس میپوشم ؛حتی آرایش می کنم ولی انگار در میان انسانها زندگی نمیکنم! در این مدت با هیچکس دوست نشده‌ام .هیچ عشق و رابطه و همراهی رانپذیرفته ام. بارها تصمیم گرفتم دست به خودکشی بزنم ولی به نظرم آمده که مسعود ناراحت است! هرگاه اورا در خواب میبینم به رویم می خندد و می گوید از زندگیت لذت ببر، ولی من به جرات چون مرده متحرکی بیش؛ نیستم ….نمی دانم چه کنم؟
رزیتا ک- کانادا

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی ودرمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو رزیتا از کانادا پاسخ میدهد
داستان زندگی شما یک تراژدی کامل است. یعنی همگان از مرگ مسعود و گونه ای که از بین رفته است ناراحت میشوند وهم دلشان درهرحال برای شما میسوزد که دراین ماجرا سبب مرگ همسر خود شده اید. نهایتا بهتر است حادثه را یکبار زیر ذره بین بگذاریم. مسعود دو بار ازدواج کرده بود ولی در این میان توانسته این پنهانکاری را تا زمانی که شما با او وارد مذاکره نشدید ادامه داد. گرچه می گوئید که از حرفهای او “قانع” نشدید ولی نباید فراموش کرد که این پنهانکاری بگونه ای با آنچه شما می اندیشید و درباره مسعود قضاوت میکردید تفاوت داشت.
نکته دیگر اینکه ازدواج های از راه دور بطور “زوم” یک راه حل خانوادگی در نبود افراد مورد علاقه مثل پدر ومادر و بستگان نزدیک است ولی تا کنون نشنیده ام که این گردهمائی بتواند در لحظاتی اتفاق بیافتد که دو موجود شتابزده بخواهند از فروشگاه لباس لازم را خریداری کنند؛ شما بهتر میدانید که خرید اینگونه لباسها و وسائل مورد نیاز به وقت کافی احتیاج دارد.
سوم آنکه می گوئید وقتی همسرتان را دیدید آنقدر دستپاچه شدید که پایتان را بجای آنکه بر پدال ترمز بگذارید روی گاز فشار آوردید درواقع پیش از آن هم پای شما روی گاز بود! فقط بیشتر فشار آوردید و ایجاد حادثه کرده اید.
چهارم اینکه پذیرفتید که این تصادف را به گردن فرد ناشناس بیاندازید و خود از گزارش به پلیس توانستید که شانه خالی کنید. مجموعه این عوامل سبب شده است که از نظر وجدان ناراحت باشید ونتوانید زندگی معمولی خود را با راحتی ادامه دهید. معمولا در چنین مواردی افراد تا زمانی که “سّر” بزرگ را در سینه داشته باشند و خود را گناهکار بدانند رهائی از آن را دشوار می بینند. می پرسید که اینک چه باید کرد؟ ابتدا با یک روانشناس درباره احساس امروز و دیروز خود صحبت کنید. شاید در جلسات روان درمانی نیاز به داشتن وکیل الزام آور شود.