ماجرای آن خانه در استانبول رو شد

روزی که پدرم فوت کرد، من انگار همه زندگیم سیاه شد، چون پدرم مردی مهربان و صبور بود، در برابر مادرم که همیشه تندخو و پرخاشگر بود، پدرم با آرامش حرف میزد، با مهر با من و برادرم روبرو می شد و بارها جلوی مادرم را گرفت که ما را به دلیلی کتک نزند. با رفتن پدرم، تازه مادر جای خالی او را حس کرد، گرچه مادرم زن زیاد وفاداری نبود، چون درست یکسال بعد با آقایی که دوست دایی ام بود ازدواج کرد و او را به خانه مان آورد، آقایی که اهل کارکردن نبود، کارش فقط کشاندن مادرم به اتاق خواب بود و وادارکردن او به رقص و آواز و بعد به جرات چون کنیزی با او رفتار می کرد.
من تازه 17 ساله بودم که یک شب پدرخوانده ام را در اتاق خود دیدم، تا آمدم بخودم بجنبم، دهانم را بسته و به من تجاوز کرد و بعد هم تهدیدم کرد اگر صدایم در آید به مادرم می گوید که من او را به اتاق خود بردم ولخت خودم را به آغوش او انداختم. از آن شب ببعد من به بهانه ترس از او، در اتاق برادرم می خوابیدم. وقتی احساس کردم پدر خوانده ام دست از سرم بر نمی دارد از خانه گریختم و با کمک یک زن پیر به خانه مادر بزرگم در رامسر رفتم، بعد هم چون مادر بزرگم می ترسید دردسری برایش ایجاد کنم با آقایی در همسایگی اش آشنا شدم، وقتی پیشنهاد ازدواج داد پذیرفتم و در حالیکه 40 سال فاصله سنی داشتیم، بدنبال وصلت با او، راهی ترکیه شدیم، گفته بود برای خرید و گردش میرویم، ولی درست بعد از ورودمان در یک هتل مرا واداشت به اتاق آقایی بروم و اینگونه مرا چون یک زن خود فروش بکار گرفت. من از دست او هم گریختم و در یک پارک با خانمی آشنا شدم، که بظاهر مهربان می آمد، مرا به خانه خود برد و من خیلی زود فهمیدم، آن زن هم در خانه خود فاحشگی می کند. قول داد من ماهانه حقوق خوبی بگیرم، دو ماهی هم حداقل ماهی 400 دلار به من می داد. تا یک شب آقایی مرا به تخت بسته و با شکنجه و آزار با من هم آغوش شد، من همه مدت اشک می ریختم و وقتی او بیرون رفت، من چمدان بسته و از آن خانه گریختم. این بار تازه یاد گرفته بودم چگونه مردها را بدنبال خود بکشانم، در بازار قدیمی استانبول، نظر آقایی توریست اهل کویت را جلب کردم، سمیر پرسید اهل کجا هستم گفتم ایرانی هستم، تازه طلاق گرفتم و قصد دارم برگردم ایران، گفت نگران نباش من مراقب ات هستم، مرا با خود به هتل اش برد، هتل شیک و قشنگی که من دلم میخواست از وان حمام اش بیرون نیایم. درست مثل یک زن با شخصیت با من برخورد می کرد و من نیز احساس خوبی داشتم، تا بعد از 20 روز مدارکی برای من تهیه کرد، که دراصل آن مشخصات و مدارک به یک دختر افغانی تعلق داشت. بعد برایم ویزای آلمان گرفت و با هم به هامبورگ رفتیم در آنجا مرا به آپارتمان شیک خود برد و حرف ازدواج میزد، من در پوست خودم نمی گنجیدم انگار روی ابرها بودم، تا یک شب به رستوران گران قیمتی رفته بودیم، آقایی از کنار بار رد شد و به زبان فارسی گفت تو آمدی آلمان، آدرس بده بیام پیش ات! من روی برگرداندم، سمیر گفت آن آقا چه می گوید؟ گفتم مزاحم است، سمیر سکیوریتی را صدا زد وماجرا را گفت، سکیوریتی هم آن آقا را بیرون کرد و وقتی از رستوران درآمدیم، آن آقا جلو آمده و تلفن خودش را جلوی سمیر گرفته و گفت این عکس ها را ببین، متاسفانه دو سه عکس عریان از من بود که در یکی از آنها خودش هم ایستاده بود. سمیر خیلی ناراحت شد و حرفی نزد، ولی همان شب مرا با چمدان پنهانی به یک هتل کوچک برده و برایم اتاقی گرفته و پول 6 ماه را هم پرداخت و یک دسته پول هم در کیف من گذاشت و گفت دیگر با من تماس نگیر.
آن شب تا صبح گریستم، بعد از دو سه روز به خیابان آمدم و همان روز غروب، یک ایرانی دیگر بنام حمید سر صحبت را با من باز کرد گفت اینجا چه می کنی؟ گفتم از شوهر کویتی خود تازه جدا شدم. می خواهم بروم آمریکا! گفت تو با این خوشگلی تنها بروی آمریکا، یک شبه تو را می بلعند. خندیدم و گفتم من فقط بدنبال یک زندگی ساده و آرام هستم، می خواهم مادر بشوم. دورم پر از بچه باشد، توی خانه برای شوهرم هر روز غذا بپزم. گفت الان کجا زندگی می کنی؟ گفتم در یک هتل هستم، برای 6 ماه هم پولش پرداخت شده، گفت یا تو بیا هتل من و یا من بیایم پیش تو، که البته من به او گفتم برای ویزای آلمان ناچار شدم بجای یک دختر ایرانی در قالب یک دختر افغانی اقدام کنم.
من رفتم هتل اش، کلی از من پذیرایی کرد، گفت تو با وجود سن و سال کم همه فنون زن بودن را بلد هستی، من بدنبال همچو زنی می گشتم، من و حمید هر روزو شب با هم بودیم تا بعنوان یک دختر افغان که در ایران بزرگ شده، با من ازدواج کرد و برای ویزای من هم اقدام کرد. دو ماه بعد من در میامی بودم، درخانه قشنگ و رو به اقیانوس حمید که مادرش هم در آنجا زندگی میکرد، شهین خانم، یک زن دنیا دیده و مهربان که خیلی زود جای مادر مرا گرفت و من اغلب شبها که حمید از سر کار دیر می آمد، در اتاق اش می خوابیدم و مثل یک بچه کوچک به او می چسبیدم. حمید عاشق من شده بود، همه کار برایم می کرد و ترتیبی داد به کلاس زبان انگلیسی و منشی گری بروم، می گفت در کمپانی خودم تو را بکار می گیرم کم کم آن حس مادر شدن به سراغم آمده بود و وقتی فهمیدم حمید در مورد حاملگی من دچار اشکال است خیلی ناراحت شدم ولی به او گفتم حاضرم دو سه کودک را به فرزندی بپذیریم، گفت اگر دکترها برایم کاری نکردند، دو تا کودک می پذیریم؛ هر دو درعشق غرق بودیم و مادرش از دیدن رابطه ما از شوق اشک میریخت.
من خیلی سربسته ماجرای پدرخوانده ام که مردی خشن است را گفتم و اینکه دلم میخواهد برادرم را نجات بدهم، حمید گفت من به مرور ترتیب سفر او را می دهم بعد هم، که با تماس با برادرم، دریافت مدارک او، حمید اقدامات خود را شروع کرد درهمین فاصله فهمیدم مادرم دچار زخم معده شده است. مرتب برایش داروهای مختلف می فرستادم، گاه برایش پنهانی پول حواله می کردم تا در تنگنا نباشند.
حدود 2 ماه پیش یکروز در خانه باز شد و سعید برادر حمید که از ایران آمده بود وارد شد، من در همان نگاه اول بنظرم آشنا آمد سعید هم مرتب مرا نگاه می کرد و یکبار هم گفت من دارم فکر می کنم شما را دیده ام، ولی خوشحالم که برادرم و مادرم را خوشحال کردید.
یک هفته گذشت، همگی به کنار دریا رفته بودیم، در یک لحظه سعید دور از چشم برادرش بمن نزدیک شده و گفت من تو را شناختم تو در خانه خانمی در استانبول کار می کردی، من با تو دوبار خوابیدم، من جا خوردم و گفتم اشتباه می کنی، گفت در پشت کمر تو یک خال بود که من کاملا یادم هست، بعد هم لحن صدایت، خنده ات، شکل بدنت، همه را بخاطر می آورم، گفتم خواهش میکنم این راز را درون خود نگه دار، من و برادرت عاشقانه همدیگر را دوست داریم گفت طفلک برادر من که نمی داند همسرش یک زمانی بدنش را می فروخته. بغض کرده او را قسم دادم که این راز را نگه دارد.
گفت به یک شرط؟ گفتم چه شرطی؟ گفت هفته ای دو بار با من باش، وگرنه برای آبروی برادرم ناچارم همه چیز را رو کنم. من حرفی نزدم، ولی در این مدت مرتب تکرار می کند و من به بهانه ناراحتی زنانه از دست او گریخته ام، یک بار هم تصمیم گرفتم او را بکشم، ولی با خود گفتم با شما مشورت کنم، به من بگوئید چکنم؟ اگر به شوهرم بگویم زندگیم تمام میشود، اگر این بهانه ها را ادامه بدهم سعید عصبانی میشود من حاضرم خودم را بکشم ولی تن به چنین رابطه ای ندهم به من بگوئید چکنم؟
نیلوفر- میامی

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی ودرمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو نیلوفر از میامی پاسخ میدهد.

زندگی پراز نشیب وفراز داشته اید. مادری که نیازهای فردی او بیش از عشق او نسبت به شما بوده سبب
شد که حوادث اندوه آفرین و بسیاری را در زندگی تجربه کنید؛ ولی آنچه در این مدت آموخته اید این است که زندگی بدون مرز نمی تواند عاقبت خوبی را پیش بیاورد. در برابر آنچه “مردان” با شما کرده اند فضای هراس انگیزی درخاطره شما باقی گذاشته است که از بیاد آوردن آن وحشت زده هستید. یادتان باشد که اینک در کشوری آزاد زندگی می کنید و سعید و امثال او گرچه ممکن است قصد باج خواهی از شما داشته باشند ولی قانون از شما پشتیبانی می کند. آنچه سعید از شما می طلبد مرا بیاد غیرت بعضی از پاسداران درکشورمان می اندازد که به محض اینکه پسر و دختری را در کنار هم می بینند میخواهند “غیرت” خود را ظاهرا وسیله ای برای کامجویی از دختری بدانند که او را تهدید به دستگیری و بردن به زندان می کنند؛ درواقع یادآوردن شعر مشهور فارسیی است؛…. که از چنگال گرگم در ربودی- بدیدم عاقبت گرگم توبودی! اما در حال حاضر مشکل شما در خانواده است که حمید به شما دلبستگی دارد. در اصرار سعید برای رابطه نا مشروع به شما و بهانه آوردن های شما به دلایل متفاوت پاسخ درست به این تقاضای اخلاقی و غیرقانونی نیست و در برابر سعید استوار و محکم بایستید. با شوهر خود صحبت کنید که برادرش از شما چه تقاضایی دارد. حتی با کمک روانشناس در محل زندگی خود بگذارید که حمید برادر خود را بهتر بشناسد. بهیچوجه لازم نیست که خودکشی کنید! اگر حمید مردی است که می تواند پس از شنیدن ماجرا همچنان پشتیبان شما باشد مردی است که پیمان شما با او با استواری ادامه پیدا می کند ولی اگر آنچه برادرش میگوید برای او بهانه ای برای جدایی باشد، با کمک روانشناس برای یافتن شغل و یافتن راه حل هائی که از نظر آموزش وجود دارد اقدام کنید و توانایی ایستادگی را بیاموزید که مرگ یکبار و شیون یکبار.

!