1464-87

مهتاب از آلمان زنگ می زد

سال اول دانشگاه بودم، که نوشین را دیدم، دختری بلند بالا، با چشمانی کشیده و سیاه، که توجه همه را جلب می کرد، من زودتر از همه بدلیل آشنایی با برادرش نوید، با او سخن گفتم، توضیح داد رشته ادبیات را می خواند، ولی قصد سفر به خارج را دارد. من نوید و نوشین را به جشن تولدم در آخر هفته دعوت کردم، هر دو با یک سبد گل آمدند، شب خوبی بود، خصوصا که من در گوش نوشین خواندم که از او خیلی خوشم آمده و لبخندی زد و گفت من هم بدم نیامده، ولی بهتر است با نوید و با پدرم حرف بزنی. در واقع پیشاپیش به من فهماند که اگر مرد زندگی و زناشویی هستی، قدم پیش بگذار. من دوهفته بعد در یک کافی شاپ نزدیک دانشگاه بطور سربسته، ماجرا را با نوید در میان گذاشتم، گفت تصمیم گیرنده پدرمان است، ترجیح می دهم با پدر و مادرت دیداری با او داشته باشی.
از طریق نوید پیام دادم، پدرش انگار بعد از یک هفته تحقیق جواب داد، عجالتا نوشین آمادگی ازدواج ندارد. دور از چشم خانواده، به مرور من و نوشین به دیدار هم رفتیم، خیلی زودتراز آنچه تصور می کردیم بهم دل بستیم و ماجرا خیلی جدی شد.
نوشین می گفت پدرش برای خواهرانش تصمیم گرفته، خیلی سنتی فکر می کند و بهتر است من راه های دیگری پیدا کنم. یکسال و نیم بعد که من و نوشین واقعا عاشق هم شده بودیم، حتی یکروز هم جدا از هم نبودیم، من یکروز غروب سر زده به دیدار پدرش رفتم، خیلی ساده و بیریا همه آنچه باید بگویم گفتم و قسم خوردم بهترین شوهر برای نوشین باشم.
پدرش یکبار پرسید آیا شما همدیگر را در این مدت مرتب دیده اید؟ گفتم بله، گفت با جرات بگو، آیا همدیگر را بوسیده اید؟ سرم را زیر انداختم و گفتم بله! خیلی آرام از جا برخاست و درخانه را باز کرد و گفت بفرمائید بروید بیرون، شما بدرد دختر من نمی خورید، من این دختر را چنان ادب کنم، که همه عمرش هوس عشق و عاشقی به سرش نزند.
من شرمنده و لرزان خانه شان را ترک گفتم، درمیان راه با خود گفتم با نوشین حرف میزنم، با او به شهر دیگری میرویم و ازدواج می کنیم و بعد هم راهی برای خروج از ایران پیدا می کنیم. چون من تحصیلاتم نیز در دانشگاه تمام شده بود و آمادگی سفر و شروع زندگی تازه را داشتم.
فردا به نوشین زنگ زدم، آنروزها تلفن دستی رایج نبود، ولی اصولا تلفن خانه شان و تلفن خواهرش، تلفن نوید هم جواب نمی داد. دو ماه در سردرگمی ماندم، در آن شرایط پدر و مادرم هم حاضر نبودند با پدر نوشین روبرو شوند.
یکروز غروب نوشین زنگ زد و خیلی با عجله گفت متاسفانه با پدرم راهی خارج هستم، شاید لندن، شاید کانادا، شاید آمریکا، باور کن هنوز نمی دانم، ولی سعی می کنم باز تماس بگیرم. تا حدی دلم قرص شد، حداقل می دانستم که نوشین هنوز دلبستگی خود را حفظ کرده، هنوز در پی راهی برای رسیدن به من است.
4ماه گذشت، نوشین زنگ زد و گفت خیلی متاسفم، پدرم در شرایط بسیار حساس و دور از انتظاری مرا واداشت تا در نیویورک با پسر دوست قدیمی اش که یک پزشک زنان است ازدواج کنم، من گوشی را قطع کردم و دلم خیلی گرفت. تا یک هفته گیج بودم، با هیچکس حرف نمی زدم، پدر و مادرم نگران من بودند، من تصمیم گرفتم ایران را ترک کنم و نوشین در نیویورک بود، من هم باید میرفتم. بعد از گذر از مراحلی، سرانجام به آمریکا آمدم، در نیویورک بدلایلی امکان تحصیل پیش نیامد در سانفرانسیسکو به ادامه تحصیل پرداختم، خواهرم با شوهرش در سن حوزه زندگی می کرد، مرا از هرجهت کمک کرد، روحیه خوبی نداشتم، طفلک خواهرم هرچه دوست و آشنا داشت به من معرفی می کرد. تا شاید من یکی را انتخاب کنم ولی من چشمانم هیچکس را نمی دید. خودم را سرزنش می کردم که نوشین دیگر متاهل است، من هیچ حقی بر او ندارم، نباید مزاحم زندگیش بشوم، باید بخودم بقبولانم که آن عشق برای همیشه گم شده، شاید تا این لحظه به زندگی تازه خود خو گرفته، شاید حامله است، من دیگر حقی در زندگی او ندارم.
درجمع دوستان و فامیل و آشنایان دختران خوبی بودند، ولی برای هرکدام عیبی می تراشیدم، همه را با نوشین مقایسه می کردم و خودبخود همه شکست می خوردند. تحصیلات تازه را هم پایان دادم و در یک مرکز پژوهشی بکار مشغول شدم، ولی قلبم خالی بود، با یکی از دوستان خواهرم دو سه بار بیرون رفتیم، شام خوردیم، زمان خداحافظی گفت شما مذهبی هستی؟ گفتم نه، گفت پس چرا نه بغل می کنی، نه می بوسی، نه حرف های احساسی میزنی، گفتم هنوز آمادگی ندارم، گفت عاشق بودی؟ گفتم بله، گفت هنوز عاشقی؟ گفتم بله، گفت چرا تنهایی؟ گفتم شوهر کرده و رفته! بسراپایم نگاه کرد و گفت آدم هایی مثل تو در این روزگار در تنهایی های خود دق می کنند. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. با خود اندیشیدم دیدم راست می گوید، من به درد هیچ دختر و زنی نمی خورم، من در گذشته هایم فریز شده ام. به سراغ یک روانشناس رفتم، باور کنید 30 جلسه رفتم، هرچه گفت انجام دادم، ولی نتیجه ای نداشت، هرجا نگاه می کردم نوشین را می دیدم، که برویم لبخند میزند، به یاد آخرین دیدارمان افتادم، که عاشقانه او را بوسیدم، گفت این حس را هرگز از دست نده، مرا اینگونه دوست بدار. گفتم قسم می خورم همیشه اینگونه باشم، حالا سالها گذشته بود، موهایم به مرور جو گندمی می شد، از دیدن فیلم های عاشقانه گریه ام می گرفت، از هر صحنه عاطفی واحساسی، حتی از عشق حیوانات به انسانها گریه ام می گرفت.
به توصیه یک روانشناس تصمیم گرفتم با یک زن مناسب ازدواج کنم، با یک زن زیبا که قبلا هم ازدواج کرده بود، آشنا شدم، زن بسیار مهربان و فهمیده و با احساسی بود با خودم گفتم این زن مرا از دنیای تاریک تنهایی هایم بیرون می آورد. بعد از 3 ماه دیدار و رفت وآمد، سینما، رستوران، دیسکو، او به من پیشنهاد ازدواج داد، من هم پذیرفتم، خواهرم دراینجا، خانواده ام در ایران خیلی خوشحال شدند، حتی مادرم خودش را به اینجا رساند، برایم تدارک یک عروسی با شکوه را دیدند همه چیز به خوبی پیش رفت، ولی من در شب موعود هیچ حسی به آن زن نداشتم، سعی کردم نقش بازی کنم خودم را علاقمند و مشتاق، نشان دادم، ولی دو هفته بعد آن خانم که خیلی هم بزرگوار و فهمیده بود به من گفت تو دلت جای دیگری است، من بتوعلاقمند شده ام، تو را مرد ایده الی می بینم، ولی راستش وقتی مرا در آغوش می گیری، در ذهنت زن دیگری را می بوسی و بخود می فشاری، من نمی خواهم زندگیت، رویاهایت را بهم بریزم، مدتی چون دو دوست با هم می مانیم و بعد راه جدایی را پیدا می کنیم تا اطرافیان دچار شوک نشوند.
این نقشه را پیاده کردیم و بعد از 5 ماه از هم جدا شدیم ولی او بعنوان یک دوست نازنین در زندگی من ماند. با او همچنان به رستوران، به سینما، به مهمانی، حتی به سفر میرفتم، ولی او فقط یک دوست بود.
دو هفته پیش خواب نوشین را دیدم، انگار مرا صدا میزد، فردایش به همبستگی ایرانیان رفتم، میان جمعیت می گشتم، نمی دانم چرا به دلم آمده بود، نوشین را می بینم، حدود یک ساعت و نیم در میان جمعیت که با شور و هیجان شعار می دادند، پیش می رفتم. در یک لحظه در نهایت حیرت نوشین را دیدم، کودکی در بغل داشت و با یک زن و مرد حرف میزد، قلبم داشت از سینه ام بیرون میزد. جمعیت را شکافتم و جلو رفتم، خود نوشین بود با همان لبخند همیشگی، همان صدای مهربان، خودم را پشت مردم پنهان کردم بخودم نهیب زدم و گفتم تو از نوشین چه میخواهی؟ او اینک همسر دارد، فرزند دارد، او راه زندگیش را انتخاب کرده، چرا می خواهی او را چون خود به سرگشتگی و آوارگی احساسی بکشانی. از نوشین بگذر، سیر تماشایش کن، یاد آخرین دیدارت، آخرین بوسه ات بیفت، بگذار در ذهنت برای همیشه بماند.
از همانجا که رفته بودم برگشتم، ناگهان صدای نوشین را شنیدم: شهریار! برگشتم. چهره اش پر از عشق بود، چشمانش برق میزد، دوباره به خودم نهیب زدم: مرد او را رها کن، ولی نوشین همچنان مرا صدا میزد. در همان حال دستش را روی شانه ام زد، گفت سالهاست بدنبال تو می گردم، گفتم تو همسر و فرزند و زندگی داری. گفت همسر؟ همان سال اول تمام شد، این کوچولو، پسر خواهرم فریباست. بدون توجه به نگاه اطرافیان، نوشین را بغل کردم و بوسیدم، اطرافیان سرم غر میزدند، آقا مگر خانه ندارید؟ دیگر هیچ صدایی نمی شنیدم، نوشین به من چسبیده بود و من روی ابرها پرواز می کردم.

1464-88