آریانا از: نیویورک
قرار بود پدرم همه ما را با خود به نیویورک ببرد، چون 8 سال در آن شهر زندگی کرده بود و بقولی با زیر و بم آن آشنا بود. من ومادر وخواهرم چمدان های خود را بسته بودیم ودرانتظار دستور پدر، ولی پدرم هر روز بهانه ای می آورد تا یکروز صبح زود همه را از خواب پراند و گفت راه بیفتید! من دو روز بود تب داشتم، بشدت سرفه می کردم و اصلاً حالم خوب نبود، ولی با دستور پدر همه راه افتادیم به سوی فرودگاه، پدر همه امور مربوط به گذرنامه ها و خروج را انجام داد و چمدان ها را هم بازرسی کردند ودرست درهمان لحظه من جلوی چشمانم سیاه شد و نقش زمین شدم و دیگر هیچ نفهمیدم، تا در بیمارستان چشم باز کردم، خاله هایم بالای سرم بودند، پرسیدم مامان کجاست؟ گفتند آنها ناچار شدند بروند، ولی ماموران فرودگاه جلوی پرواز تو را بخاطر تب شدید و بیهوشی گرفتند، گفتم پس من چه باید بکنم؟ گفتند بالاخره یکی از ما راهی خارج میشویم، تو را صحیح و سالم به مامانت تحویل می دهیم.
آنروزها من 16 ساله بودم، وقتی خانواده بعد از یکسال به نیویورک رسیدند، من ارتباط هفتگی با آنها داشتم، مادرم می گفت بزودی تو را می آوریم اینجا. من همه سعی خودم را برای فراگیری زبان انگلیسی بکار گرفتم، همان سال دبیرستان را تمام کردم و بدلیل تلاش شبانه روزی با کمک عموها در دانشگاه پذیرفته شدم و بدنبال رشته دندانپزشکی رفتم، ولی هر لحظه در انتظار بودم، خانواده ترتیب انتقال مرا بدهند.
ظاهراً پدرم هنوز گرین کارت نگرفته بود، بعد هم می گفت انتقال تو بدلیل سن بالای 18 سال، با پیچ وخم هایی همراه است و گاه چند سال طول می کشد. من گاه به شدت نا امید می شدم و گاه دلم روشن می شد، که یکبار دیگر زیر یک سقف با خانواده زندگی می کنم. من همه مدارک لازم را برای پدرم فرستاده بودم تا بمجرد دریافت گرین کارت، برای من هم اقدام کنند، در عین حال بشدت درحال درس خواندن بودم و به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردم وهمین سبب شده بود، از بهترین داشجویان رشته خود باشم وهمزمان با کلی خواستگار هم روبرو بودم که ابداً به آن هم نمی اندیشیدم، چون نه قصد ماندن داشتم و نه از سرنوشت خود در ایران خبرداشتم.
یکی از شب ها، دراتاق مبله و ترو تمیزی که خاله ام برایم آماده ساخته بود و با همه وجود می خواست من جای خالی پدر و مادر را زیاد حس نکنم، با صدای تلفن از جا پریدم و مادرم بود، بنظر غمگین می آمد، پرسیدم طوری شده؟ گفت متاسفانه پدرت را در یک حادثه هولناک از دست دادیم. تو دختر بزرگ من هستی، ابتدا تو باید بدانی، خیلی غمگینم، بسیار اشک ریخته ام، ولی چاره ای جز پذیرش ندارم، من که زبانم بند آمده بود و همه بدنم می لرزید گفتم من حالا باید چکنم؟ گفت هیچ، فقط زیاد غصه نخور، من به هر دری می زنم تا تو را به نیویورک بیاورم. گفتم خودتان بدون پدر چه می کنید؟ گفت نمی دانم، خیلی سخت است، ولی من خوشبختانه کاری را شروع کردم، نمی گذارم به خواهرت سخت بگذرد. گفتم مادر برگرد، گفت دیگر راه بازگشتی نیست، باید صبور باشم.
این تلفن برای من جدا مانده ازخانواده با خاطره آخرین دیدار با پدر، ضربه سنگینی بود؛ دو سه شب نخوابیدم و اشکهایم بند نمی آمد، همه عکس های دستجمعی با پدر را به در و دیوارها چسبانده بودم، خاله ها، دخترهای هم سن و سالم شب و روز دور و برم بودند، طفلک ها با من شب ها را صبح می کردند و همین عشق و محبت سبب شد به مرور آرام بگیرم.
در دانشکده با دانشجویی بنام بردیا آشنا شدم که می گفت 8 سال در لندن زندگی کرده و به سه زبان حرف میزد، از همان روز اول هم گفت من از تو خیلی خوشم می آید، تا حد اینکه روزی با تو ازدواج کنم، من گفتم در این شرایط آمادگی ندارم، من باید هرچه زودتر تحصیلاتم را پایان بدهم و بروم سراغ خانواده ام در آمریکا. گفت من هم در اندیشه سفر به آمریکا هستم، ابدا تحمل زندگی در ایران را ندارم. این جمله آخر کمی مرا آرام ساخت، با خودم گفتم شاید ازدواج با بردیا، سبب هموار شدن راه سفر من بشود، خود بخود ما بیشتر بهم نزدیک شدیم و یک شب با اصرار و خواهش و بعد هم زور و حتی گریه مرا واداشت با او رابطه داشته باشم، گفت ما که بزودی ازدواج می کنیم، پس از چه می ترسی؟ با وجود همه احتیاط ها، من ناگهان متوجه شدم حامله هستم، هر دو دستپاچه شدیم، به دو سه ماما مراجعه کردیم، با دیدن سر و وضع ما ترسیدند، با دو دکتر حرف زدیم، گفتند صبر کنید و بعد از آزمایشات و عکسبرداریها، نظر دادند در شرایط جسمی من و پائین بودن فشارخونم، خطرناک است. بردیا خیلی عصبانی بود، از خانواده خود می ترسید، سرانجام با مادرش حرف زد، آنها علیرغم میل خودشان به ازدواج ما رضایت دادند و من به طبقه پائین ساختمان شان نقل مکان کردم، ولی با همه وجودم ناراحت و غمگین بودم، چون عکس العمل خانواده بردیا که بسیار هم ثروتمند بودند، با من خیلی ناهنجار بود، گاه می خواستم فریاد بزنم، با تولد دخترم، با خود گفتم اوضاع بهتر میشود ولی از همان هفته اول تقریبا همه روز دخترم درجمع آنها بود. شبها زمان خواب با من بود که همین هم خوشحالم می کرد. من ارتباط عاطفی و روحی با دخترم را حفظ می کردم، آنها با هدیه و شیرینی و اسباب بازی او را به سوی خود می کشیدند و بردیا که کم کم رابطه اش با من سرد شده بود، برای خود کلینیکی باز کرد، من هنوز یکسال از تحصیلم مانده بود. مادرم خبر داد که برایم تقاضای گرین کارت کرده، البته به احتمال زیاد دو سال دیگر طول می کشد، ولی امیدهایی وجود دارد که زودتر بدستم برسد.
من با بردیا حرف زدم، گفتم با تمام شدن تحصیل من، با توجه به قولی که دادی، باید برویم نیویورک، گفت نیویورک؟ چرا؟ من اینجا یک کلینیک مجهز دارم، پدرم دارد خانه ای برای من می سازد، گفتم همه چیز مال توست؟ من چی؟ گفت بنظر می آید تو قصد رفتن داری؟ گفتم با توجه به رفتار پدر ومادرت و اخیراً رفتار خودت ترجیح می هم دخترم را بردارم و بروم.
خنده بلندی کرد و گفت دخترت را برداری و بروی؟ کجا بروی؟ مگر من اجازه میدهم، این بچه من است! اگر مادرش هستی، همین جا بمان و از دخترت نگهداری کن، گفتم حاضرم ولی بشرط اینکه از این خانه برویم، حتی یک آپارتمان کوچک بگیریم و با هم زندگی کنیم بردیا گفت یعنی من خانه پدر را ترک کنم، به آنها پشت کنم و با تو بروم توی یک آپارتمان کوچک؟ دیوانه شدی؟ خودت برو توی یک آپارتمان، من اجاره اش را می پردازم.
آنروزها هرچه با خودم خلوت می کردم، حرف میزدم، بقولی یکی دو تا می کردم، تا ببینم چه باید بکنم، به نتیجه ای نمی رسیدم. چون بنظرم می آمد آن خانواده قصد دارند، بچه را از من بگیرند و مرا خلاص کنند. درست یکروز بعد صدای ضجه دخترم را شنیدم، از اتاقم بیرون پریدم، دخترم از پله افتاده بود و از بینی اش خون می آمد، بردیا و مادرش مرتب عکس می گرفتند، من فریاد زدم دخترم زخمی شده، شما دارید فیلم سینمایی تهیه می کنید؟ بدون توجه بچه را بغل کردم تا به بیمارستان ببرم، ولی بردیا و مادرش جلو پریده و بچه را با خود بردند و من هم با اتومبیل بدنبال شان رفتم، نمیدانم به نگهبان و پرستاران چه گفته بودند، که جلوی مرا گرفتند و بعد هم سر و کله پلیس پیدا شد که خانم! چرا دخترت را از پله ها پرت کردی؟ می خواهی از مادرشوهرت انتقام بگیری؟ می خواهی از شر بچه ات خلاص شوی؟ با گریه گفتم من چنین قصدی ندارم، این حرفها را چه کسی زده؟ گفتند مادرشوهرت و شوهرت. آنها می گویند تو طلاق می خواهی که بروی آمریکا، از سر لجباری بچه را پرت کردی تا از شر بچه هم راحت شوی. گفتم من یک پزشک هستم، من یک انسان قسم خورده ام، من وجدان دارم، من عاشق دخترم هستم؛ یکی از مامورین مرا به گوشه ای کشاند و گفت نشان میدهد تو زن خوبی هستی، ولی این خانواده همه جا نفوذ دارند، بهتر است طلاق بگیری و بروی، چون معلوم نیست درآینده برایت چه نقشه هایی بکشند. ما به کلانتری رفتیم، بردیا گفت اگر زنم طلاق بگیرد و دور بچه را هم خط بکشد، من رضایت میدهم، وگرنه من مدعی هستم که این زن قصد نابود کردن بچه مرا داشت.
با توجه به اینکه دخترم 6 ساله بود، قد کشیده بود، مرا و عشق مرا عمیقاً حس می کرد و گاه چون سایه بدنبالم می آمد، ظاهرا درکلانتری تسلیم شدم و سه شب در خانه خاله هایم اشک ریختم، تا بردیا با نفوذ خانواده سریع تر از آنچه تصور میرفت مرا طلاق داد، ولی قسم خورد بعد از چند سال دخترم را به آمریکا می آورد و به من می سپارد.
من بعد از یک دوره سیاه و تاریک و دیدارهای یک ساعته اشک انگیز با دخترم شمیم، عاقبت از ایران خارج شده و با گذر ازمراحل سخت دیگری به نیویورک رسیدم. طفلک مادرم سخت شکسته شده بود، ولی خواهرم بزرگ شده بود، آماده ازدواج بود. حضور من در خانه به مادرم انرژی و امید داد، کمکم کرد تا بدنبال تخصص خود بروم و با من شب ها از دوری دخترم اشک ریخت، تا من جا افتادم و بعد از چند سال کار در یک بیمارستان، بعد هم در کلینیک خصوصی، کلینیک مستقل خود را باز کردم، آنروز که برای اولین بار پا به درون کلینیک گذاشتم، در یک لحظه زانوانم، همه خستگی ها و دردهای سالهای گذشته دوباره رخ کرد و من ناچار شدم روی مبل دراز بکشم، تا همکاران بیایند و مادرم مرادر اتاق نیمه تاریکی بخواباند.
شب و روز کار می کردم، به هر دری میزدم تا با دخترم حرف بزنم، ولی موفق نمی شدم دورادور شنیدم بردیا و مادرش سخت بیمار شده اند ولی خوشحال نشدم. خاله هایم با همه وجود می کوشیدند کاری برای من بکنند، تا یکروز غروب که روی مبل کلینیک دراز کشیده بودم، ناگهان دستی موهایم را نوازش کرد، چشم باز کردم باورم نمی شد شمیم بود شمیم دخترم، قد کشیده بود و زیبا شده بود، مثل یک فرشته، چنان او را به آغوش کشیدم، فریاد زدم که دو همکارم با وحشت از اتاق هایشان بیرون آمدند، بغض کرده گفتم نگران نباشید، فرشته من از راه رسیده است.