محمد متوسلانی را هم بعنوان یک کمدین هنرمند و هم یک بازیگر توانا و یک کارگردان صاحب سبک می شناسیم در سفر محمد متوسلانی به لس آنجلس، فرصتی پیش آمد تا او را به دو سه گفتگوی متفاوت دعوت کنیم.
ازجمله به خاطرات سفرهای سه نفره شان، به دوران کارگردانی اش و دوران بعد از انقلاب پرداختیم که این هفته به بخشی از خاطرات سفرهای گروه سه نفرشان می پردازیم تا در هفته های آینده درباره بخش کارگردانی و تهیه فیلمهایش بپردازیم.
محمد متوسلانی می گوید:
درهفت پرده خیالم هم چنین تصوری نداشتم که روزی به عنوان بازیگر فیلم های کمدی درسینما فعالیت کنم، ولی دست تقدیر و یا تصادف مرا در این مسیر قرار داد. از آن جا که هم زمان با ورودم به سینما فعالیت مطبوعاتی می کردم و برای مجلات سینمایی سرگذشت هنرپیشه ها و گاه خواننده های خارجی را ترجمه می کردم و در کنار آن درمورد کلیه زمینه های مربوط به سینما مطالعه می کردم تصمیم گرفتم در یک قالب خاص نمانم. سرگذشت هنرپیشه هایی مثل لورل و هاردی و بودابوت لوکاستلو در نظرم بود که به محض افول استقبال مخاطبان از فیلمهای مشترک آنها نتوانستند به تنهایی در سینما فعالیت خود را ادامه دهند.اولین قدم این بود که در نخستین فیلمنامه مستقلی که نوشتم نقش ام را از دو نفر دیگر جدا کردم این فیلم ابچه های محلا بود و بعد از آن فیلمنامه دیگری نوشتم به نام اترس و تاریکیب که فیلمی معمائی بود و تحت تاثیرکارهای هیچکاک علی الخصوص اسرگیجهب که نقش اولش را خودم بازی کردم و تهیه کنندگی و کارگردانیش هم به عهده خودم بود. درواقع نقشه ام این بود که پس از نمایش آن فیلم اگر سودی هم نداشت به اندازه سرمایه ای که گذاشته بودم و دستمزد کارهایم بازدهی داشت برای تحصیل در رشته کارگردانی سینما به امریکا بیایم که متاسفانه با شکست تجاری آن فیلم ناچارشدم بمانم و قرض هایم را بپردازم. تنها راه مانده از سرگیری فیلم های سه نفری بود که با اسه تفنگدارب شروع شد.
دوستی مان پا گرفت و آنقدر که با هم بودیم نمی توانستیم درکنار خانواده های مان باشیم.
حوادث تلخ و شیرینی را درکنار هم تجربه کردیم. خوشبختانه در مورد فیلم ها با هم تفاهم کامل داشتیم و اگر فیلمی را مناسب نمی دیدیم شرکت درآن را نمی پذیرفتیم و غالبا تصمیم گیری در مورد آن به من واگذار می شد و به یاد ندارم فیلمی را رد کرده باشم و آن ها با نظر من مخالفت کرده باشند.
خاطرات بسیاری از فیلم هایی که با هم کار کردیم دارم که نقل همه آنها به درازا می کشد. چند نمونه از این خاطرات را که در فیلم های مشترک با تهیه کنندگان کشور ترکیه در نظرم مانده برایتان نقل می کنم. در اولین جلسه فیلمبرداری فیلم ااین گروه زبلب کارگردانی که تهیه کننده هم بود صحنه را توضیح داد و ما آماده شدیم واو مطابق معمول فیلمهای آن دوره که صدابرداری سر صحنه نبود گفت: دوربین ! فیلمبرداری شروع شد و ما منتظربودیم که بگوید: احرکتب که ما هم کارمان را شروع کنیم. پس از لحظه های فیلمبرداری را قطع کرد و گفت: اچرا کارتان را شروع نمی کنید؟ب گفتیم شما حرکت نگفتید. گفت این جا دوربین و حرکت با هم است. تازه متوجه شدیم آن ها برای صرفه جویی در مصرف نگاتیو و پوزتیو این کار را می کنند که تا آن زمان چنین چیزی نشنیده بودیم. آن ها با نهایت صرفه جویی فیلم می ساختند با کمترین بودجه و به همین دلیل بود که تهیه کنندگان ایرانی تمایل داشتند با آن ها شریک شوند و فیلم مشترک بسازند. ما حتی برای ساختن فیلم مشترک دوم که با تهیه کننده دیگری بود ناچارشدیم از ایران نگاتیو رنگی ببریم. در فیلم دوم که فیلمی وسترن بود یک کالسکه ساخته بودند که هنگام فیلمبرداری تمام اجزاء آن از هم جدا شد و ناچار بار دیگر طوری ساختند که بتواند برای گرفتن چند صحنه دوام بیاورد. و در همین فیلم که به نام اسه دلاوربی باکب نمایش دادند. صحنه ای بود که دراثر توطئه افراد خبیث فیلم ما سه نفر متهم به قتل و محکوم به اعدام شده بودیم که باید جلوی ساختمان کلانتر اجرا می شد. سه اسب آوردند که روی یک زمین سنگ فرش باید سوارآن ها می شدیم و طناب به گردن مان می انداختند و درحالی که دستهای ما را از پشت بسته بودند باید به اسبها می زدند تا حرکت کنند و ما حلق آویز شویم ولی قبل از حرکت اسب ها هنرپیشه ای ترک که نقش اول را بازی می کرد با سه گلوله طناب ها را پاره می کرد و ما سه نفر با اسب ها فرار می کردیم. آقای سپهرنیا که نا آرامی اسب ها را می دید و طول مدت فیلمبرداری و پاره شدن طناب ها با چاشنی هایی که در آن ها کار گذاشته بودند را در نظر می گرفت گفت من سوار اسب نمی شوم و به اسب و کار چاشنی ها هم اعتماد ندارم چون اگر طنابها پاره نشوند و اسب ها حرکت کنند چه می شود؟ هرچه کارگردان و عوامل فیلم خواستند او را راضی کنند موافقت نکرد. بالاخره قرار شد دوربین را پشت سر ما بگذارند و سه بدلکار روی اسب ها به نشینند و تا جایی که طناب ها پاره می شوند بگیرند و در پلان بعد دوربین را روبروی ما قرار دهند که طناب ها پاره شد و ما حرکت می کنیم.
بدلکاران جای ما روی اسب ها نشستند و فیلمبرداری شروع شد. به محض این که چاشنی ها ترکید بدلکاری که به جای آقای سپهرنیا نشسته بود از روی اسب افتاد زمین و خون ازدستش جاری شد. متوجه شدیم چاشنی قسمتی از دست او را پاره کرده و نیاز دارد که معالجه ای جدی روی او صورت بگیرد که کارگردان و تهیه کننده خیلی بدان توجه نمی کردند. فیلمبرداری در دهکده ای در نود کیلومتری شهر قرار داشت بدون هیچ درمانگاه و وسیله ای ما سه نفر پول دادیم تا او را به شهر ببرند و دستش را بخیه بزنند و بعد نوبت به فیلمبرداری پلان بعد رسید که باز آقای سپهرنیا از سوارشدن روی اسب خودداری می کرد چون خیلی ترسیده بود. به اصرار من و اقای گرشا بالاخره راضی شد که سوار شود اما به محض این که روی زین قرارگرفت اسب روی پاها بلند شد و او را به زمین انداخت و لگدی هم حواله او کرد که از
نزدیک صورت او که روی زمین افتاده بود گذشت. آقای سپهرنیا بلند شد هرچه از دهانش در می آمد گفت و صحنه را ترک کرد و…. تا روز دیگری که با هزار ترفند او را راضی کردیم تا صحنه را فیلمبرداری کنیم.
ما سه نفرهربار که به سفر می رفتیم، با خاطره های شیرینی باز می گشتیم و این همکاری ما را به کشورهای مختلف برد ازجمله سفری به ژاپن برای فیلم سه ناقلا در توکیو داشتیم.
من با محمد متوسلانی و گرشا رئوفی همکاران و دوستان نازنینم به ژاپن رفتیم، در آنجا با توجه به داستان فیلم، دو سه هنرپیشه ژاپنی هم با ما همبازی بودند، مترجم هم داشتیم و در اغلب شب ها که دور هم جمع می شدیم، من طبق معمول به گفتن جوک و شوخی وخنده می پرداختم و سرهمه را گرم می کردم. یادم هست یک خانم جوان ژاپنی همبازی ما بود، که شیفته حرکات و شوخی های من شده بود و حتی وقتی حرفهای من ترجمه هم نمی شد او بی اختیار می خندید و می گفت درهمه عمرم تا این حد نخندیده بودم و همیشه دلم می خواست شوهری چون تو داشتم.
این حرف آخر کم کم جدی شد و یک شب به من گفت من از توخوشم آمده و می خواهم با تو به ایران بیایم و همسرت بشوم من گفتم امکان ندارد چون من همسر و 3 فرزند دارم، گفت من این حرفها را نمی فهمم، باید مرا با خودت ببری، من تا امروز هیچکس را به اندازه تو دوست نداشتم من می دانستم او تحت تاثیرشوخی ها و با مزگی ها، جنب و جوش و حرکت من قرارگرفته، حتی عکس همسرم را نشان اش دادم، ولی او توجه نکرد، متوسلانی و گرشا هم با او حرف زدند. ولی تاثیری نداشت تا آنروز که راهی ایران می شدیم برای اینکه آن خانم نفهمد، بی سرو صدا به فرودگاه رفتیم ولی در آستانه حرکت، آن خانم را دیدم که با یک عروسک بسیار بزرگ گیشا روبرویم ایستاده ویک چمدان هم در دستش است.
من ناچار شدم او را به گوشه ای ببرم و بگویم امکان چنین وصلت و سفری وجود ندارد من همسر و بچه هایم در ایران منتظر هستند، گفت با من هم ازدواج کن، گفتم ابتدا باید او را طلاق بدهم، بعد چنین مسئله ای اتفاق بیفتد. گفت قول میدهی زنت را طلاق بدهی؟ درحالیکه همه دوستانم نگاهم می کردند گفتم اگر بتوانم زنم را طلاق بدهم، بلافاصله به ژاپن بر می گردم و با تو ازدواج می کنم، گفت پس این عروسک را با خودت ببر تا یادت باشد من چشم به در دارم.
این خاطره همیشه در ذهن من مانده و دیگر هیچگاه با آن دختر نه حرف زدم و نه دیداری داشتم.
عکس روی جلد از: علی بیگدلیCloseUp