پریوش ازسن دیاگو
من با مردی ازدواج کردم، که هیچگاه پولدارنبود، ولی زندگی ما به راحتی و بدون دردسر ونیاز می گذشت و با اینکه شوهرم یک چهره معمولی و من بسیار زیبا وخوش اندام بودم، ولی من و شوهرم به هم علاقه عمیقی داشتیم و وجود دو دختر و یک پسر، زندگی مان را کامل کرده بود.
تا درایران بودیم، فامیل دور و برمان بودند؛ خصوصا پدر ومادر من، اصرار داشتند جمعه ها درمنزل شان دورهم جمع شویم و اگرکسی کم و کسری دارد، همگی کمکش کنیم، که البته پدرم درواقع کمک کننده بود و خیلی از زندگی ها را از هم پاشیدن، طلاق و بن بست های مالی نجات داد. با از دست دادن پدرم و بدنبال او سفرابدی مادرم، من احساس کردم انگار ریشه هایم کنده شده است، در اصل این من بودم که به شیرزاد شوهرم پیشنهاد سفر به خارج را دادم، البته یکی از برادران و دوخواهر کوچکتر شوهرم درآمریکا زندگی می کردند ووقتی فهمیدند ما راهی هستیم، قول همه گونه کمک را دادند.
ما با یک شانس بزرگ همراه شدیم، آنهم برنده شدن در قرعه کشی گرین کارت، که سبب شد بدون دردسر و اتلاف وقت راه بیفتیم و زودترازآنچه تصور می شد، وارد تگزاس شویم ولی بدون اینکه خود بدانیم به منطقه ای رفتیم، که طوفان و سیل و برف و گردباد جزو زندگی مردم بود.
ما ازهمان ماههای اول بدلیل فصل سرما ویخبندان، تصمیم گرفتیم هرچه زودتر به یک شهر وایالت دیگری نقل مکان کنیم.
شیرزاد با خیلی ازدوستان قدیمی خود تماس گرفت وسرانجام دو سه آشنا درسن دیاگو پیدا کرد و قرارومدار نقل وانتقال تازه را گذاشتیم؛ زندگی ما بدلیل همین جابجایی ها، هنوز سر وسامان نداشت، هنوز حتی اثاثیه کامل و شغل مناسب نداشتیم، هنوز بچه ها درمدرسه ای جا نیفتاده بودند. خوشبختانه در ورود به سن دیاگو، همزمان با نوروز، با کلی ایرانی آشنا شدیم، آنها حتی پیشنهاد رفت وآمد دادند، ما هم ازخدا خواسته، استقبال کردیم، شیرزاد بدلیل سابقه کارهای تکنیکی، خیلی زود کاری دست و پا کرد، من هم چون بیشترخانواده ها، بچه های خردسال داشتند، شغل پرستاری از بچه ها را شروع کردم، که درآمد خوبی هم داشت و بیشترخانواده ها آخر هفته ها، ما را به مهمانی های خود دعوت می کردند، در طول هفته هم بخاطربچه هایشان مرتب غذا و میوه و شیرینی روانه خانه ما می کردند و من نیازی به پخت و پز هم نداشتم.
من و شیرزاد واقعا از زندگی مان راضی بودیم، هردو دراندیشه خرید آپارتمان درذهن خود داشتیم، اینکه اتومبیل تازه بخریم، مبلمان زیبا تهیه کنیم و ما هم امکان دعوت از مهمانان و پذیرایی شان را پیدا کنیم، که بعد از دو سال میسر شد والبته دراین میان بعضی خانمها زیاد از رفت وآمد خصوصی با ما استقبال نمی کردند چون شوهرانشان از چهره و اندام من تعریف و ستایش می کردند و مرتب می گفتند خانم شما درایران ستاره سینما بودید؟ شما اهل رقص، ورزش هستید؟ شما مربی باشگاه های زنانه هستید؟ شما خواهر دیگری ندارید؟
من بدلیل علاقه به زندگی زناشویی خودم، احترام وعلاقه به شوهرم، عشق شدید به بچه هایم، این ستایش ها را ازاین گوش می شنیدم وازگوش دیگردر می کردم، تا آنجا که حتی یکی دو تا مهمان غیرایرانی بمن پیشنهاد مدلینگ و بازی در فیلم های تبلیغاتی دادند و من هم چون همیشه همه این پیشنهادات را رد می کردم و به مرور از آن نوع مهمانی ها هم پرهیز می کردم، چون آرامش زندگی خودم را دوست داشتم. بعد ازمدتی آقایی با نامزدش به جمع ما اضافه شد، آقایی بسیار ثروتمند! که یکبار همه را به قایق خصوصی خود دعوت کرد و چنان بریزو بپاشی راه انداخت که چشم ها را خیره کرد، بیش از30 مستخدم و آشپز و سکیوریتی، دهها نوع غذا، دو خواننده ایرانی و اسپانیش و رقصنده ای جورواجور، که مردها را گیج وهیجان زده، زنها را متعجب و حیران کرده بود، دراین ضمن چنان نامزدش را بغل کرده و می بوسید و گل به پایش میریخت، که خانم ها حسرت چنین زندگی و چنین مردی را می خوردند. یکبارهم همه را به خانه اش که یک قصربود دعوت کرد. من بچشم دیدم که خیلی ازدخترها و خانم ها حتی شوهردار، سعی درجلب نظراو را می کردند وهرجا او میرفت، بدنبال اش میرفتند و شماره تلفن هایی هم رد و بدل می شد، ولی من همچنان دوراز این هیاهو بودم، تا یکبار همان آقا که فهمیدم اسمش فارلی است سر صحبت را با من باز کرد، گفت حیف شما نیست که ستاره سینما نباشید؟ شما صدایتان چطوره؟ تا امروز خوانده اید؟ من خیلی خونسرد گفتم نه، علاقه ای به این رشته ها ندارم. این همه دختر خوشگل دوروبرماست که بدرد خوانندگی و هنرپیشگی می خورند ومن درواقع آخر صف هم نیستم.
دو هفته بعد فارلی برای یکی ازدخترهای آن جمع، جشن تولدی روی قایق خود گرفت، کلی هدیه به او داد وهمان شب مرا درگوشه ای غافلگیرکرده وگفت اینقدر مغرور نباش، زندگی هزاران چهره دارد، شما امروز زیبا و خوش اندام هستی، شاید فردا نباشی، شما امروز یک عاشق مثل من داری که حاضر است ثروت اش را بنام تو بکند، تو را به سراسر دنیا ببرد، ناهار را در لس آنجلس، شام را در پاریس، صبحانه را در لندن و عصرانه را در ونیز بخوری! من بعنوان یک زن با شنیدن این جمله های زیبا و این پیشنهادات رنگین به هیجان آمده بودم، ولی از دستش گریختم و تا آخر شب هم جلویش آفتابی نشدم. تا هفته بعد زمانی که از یک فروشگاه بیرون می آمدم، با اتومبیل چند صدهزاردلاری خودش جلوی من ترمزکرده و با اصرار مرا سوارکرد تا به خانه برساند یک ربع بعد یک انگشتری بدست من کرد و گفت این یک هدیه کوچک است، هرچه خواستم آنرا پس بدهم اجازه نداد و گفت برو با خودت فکر کن، براستی تا چه زمانی می خواهی از صبح تا شب کارکنی، در انتظار پول روزانه شوهرت باشی، نگران آینده و تحصیل بچه هایت باشی، تو می توانی برای خودت زندگی کنی در ثروت غلت بزنی، حتی دورادور به شوهر سابق ات کمک کنی، همه هزینه های زندگی و تحصیل بچه هایت را تامین کنی، حتی برای فامیل درایران همه ماهه حواله بفرستی، این چنین زندگی حق توست، ممکن است دیگر همه عمرت با مردی عاشق چون من روبرو نشوی، دریک لحظه گفتم نامزدتان چه میشود؟ گفت راستش با دیدن تو، زندگیم را خالی کردم؛ گفتم ازکجا بدانم فردا یک زن دیگر را جانشین من نمی کنی؟ خندید و گفت پس موافقی زن من بشوی، چه سعادتی! من یک عمر بدنبال چنین زنی بودم، زنی ساده درنهایت زیبایی، که حتی به شوهر معمولی خود، به مردی که هیچ امتیازی از یک مرد جذاب و کامل و ایده ال را ندارد وفادار مانده است. چرا؟ چرا زندگیت را هدر میدهی؟ چرا از شانس بدست آمده بهره نمی گیری؟ چرا دل مرا که با همه وجود عاشق ات شدم می شکنی؟
نمی خواهم به جزئیات بپردازم، ولی این را می گویم که فارلی دست بردار نبود، آنقدر طی 6 ماه مرا وسوسه کرد، آنقدر درگوشم خواند، که یکروز متوجه شدم همسر و بچه هایم را پشت سرگذاشته و درون قایق فارلی به جزیره ای میرویم که آینده را در آن رقم بزنم.
من از شیرزاد جدا شدم و بدلیل اینکه وکیل شیرزاد با توجه به شواهد ومدارک وعکس ها ثابت کرد من شایستگی سرپرستی بچه هایم را ندارم، چشم بروی آنها هم بستم، تا وارد یک زندگی مجلل و اشرافی بشوم و چهره همه زنهای اطراف را ببینم که از حسرت و حسادت چروکیده است. من مست یک زندگی رویایی شدم، مرتب درسفر بودم، مرتب دور وبرم پراز مهمان بود، پراز مردها وزنهایی که مرا تحسین می کردند، می ستودند، مرا خوشبخت ترین زن می خواندند، من آنقدر غرق بودم که در طی 2سال بکلی یادم رفت من سه فرزند داشتم، یک مادر مسئول بودم یک زن نجیب و سرافراز واستوار که خیلی ها آرزوی شخصیت محکم و مقاوم مرا داشتند.
درسومین سال زندگی پرازهیجان و جذاب با فارلی بودم، یک شب در یک مهمانی خانمی بمن نزدیک شده و گفت دلم به حال تو می سوزد! من جا خوردم و پرسیدم چرا؟ گفت چون بزودی می شکنی، خورد میشوی و صدای شکستن ات را همه می شنوند. برسرش فریاد زدم که حسادت چشم و گوش و عقل ات را بسته است، گفت تا چه زمانی میخواهی معشوقه فارلی باشی؟ خواستم بگویم من زنش هستم، ولی چنین نبود، دریک لحظه ازخودم پرسیدم چرا من دراین مدت با فارلی ازدواج نکردم؟ با خشم ازآن زن جدا شدم، به یکی از سکیوریتی ها گفتم با قایق کوچک چسبیده به قایق اصلی، مرا به ساحل برگرداند، گفت چرا؟ گفتم کار مهمی دارم، یک ساعت بعد از اتاق هتل به فارلی زنگ زدم و گفتم من بر نمی گردم تا رسما با من ازدواج کنی. خندید و گفت چنین قراری نداشتیم، گفتم پس دور مرا خط بکش. بازهم خندید، گفت می خواستم خط بکشم، خوشحالم که خودت پیشقدم شدی. همانجا زانو زدم، خودم را یک زن هرزه خودفروش مجسم کردم، به در و دیوار مشت کوبیدم، سه روز بعد به سن دیاگو برگشتم، به سراغ یک دوست قدیمی رفتم، همه شب را گریستم، از بچه هایم پرسیدم، از شیرزاد پرسیدم گفت با هیچکس رفت وآمد ندارند، شیرزاد انگار20سال پیرشده، بچه هایت افسرده ومنزوی شده اند. گفتم میخواهم با بچه ها حرف بزنم، گفت مطمئنی؟ گفتم بله و شماره دخترم را گرفتم، صدایم را که شنید جیغ زد، گریه کرد، گفتم می خواهم برگردم خانه، گفت مادر دست نگه دار. ما همه شکسته ایم، تا رسیدن به ما راه درازی داری. بغضم ترکید، دوستم بغلم کرد و گفت نمیدانم چه خواهد شد، ولی من کنارت می مانم تا دوباره بایستی.