شایان ازسانفرانسیسکو
اولین روز هفته بود، از ماندانا همسرم و دو دختر6و 9 ساله ام خداحافظی کردم و به سراغ اتومبیلم درپارکینگ ساختمان رفتم، احساس کردم چقدرخوشبختم؛ بعد از یک دوره شراکت با دو بظاهر دوست قدیمی، با برملاشدن کلک ها و حقه بازیهایشان، راهم را جدا کردم و کمپانی جدیدی دایرنمودم و سخت بکارمشغول شدم، خدا با من یار بود، خیلی زود کاروبارم گرفت، همه مشتریان سابق هم مرا برگزیدند و به سراغ من آمدند، از سویی ماندانا هم دریک داروخانه بخاطرسوابق تحصیلی و شغلی اش مشغول شد، هر دو فاصله کمی با خانه ومدرسه بچه ها داشتیم، دو بچه بسیارمحجوب ودرسخوان، که به عشق من ومادرشان رنگ دیگری میزدند.
درمسیرتا محل کارم، سر یک چهارراه، خانم جوانی با دست به شیشه اتومبیل زد و با حالت التماس گفت مرا درمسیرتان سوارکنید؛ شیشه را پائین کشیدم تا بهانه ای بیاورم چون دراین زمینه محتاط بودم؛ گفتم من دو سه چهارراه جلوتر سرکارم میروم، گفت من را هم دوسه چهارراه جلوترپیاده کنید، خواهش میکنم، اولین روز کارم است، اگر دیربرسم کارم تمام است. قبل ازآنکه من فکرتازه ای بکنم، پرید بالا و روی صندلی نشست وگفت شما انسان خوبی هستید؛ لهجه اش اسپانیش بود، گفتم ببخشید کجا پیاده میشوید؟ گفت چهارراه پنجم، ترا بخدا مرا برسانید.
دیدم چاره ای ندارم، همان لحظه به ماندانا زنگ زدم تا ماجرا را بگویم، ولی تلفن را برنداشت، نخواستم جلوی آن خانم پیام بگذارم، با سرعت پیش رفتم و قبل از رسیدن به محل کارم، پرسیدم شما که گفتید چهارراه پنجم! گفت توقع دارید من پیاده بشوم؟ گفتم منظورتان چیه؟ گفت عزیزم تازه یک آدم خوش تیپ و ثروتمند پیدا کردم، مگر دیوانه ام که پیاده بشوم؟ گفتم به پلیس زنگ میزنم، گفت من پیش از شما تکست کردم و پیام گذاشتم، نوشتم شما اصراردارید توی اتومبیل مرا ببوسید و دست به همه جای من هم زده اید، بعد دست مرا گرفته و با همه قدرت ناخن هایم را بروی ران خود کشید! من که دچاروحشت شده بودم، نزدیک بود با اتومبیل جلویی تصادف کنم؛ کنارخیابان توقف کردم و درهمان لحظه دو سه اتومبیل پلیس مرا محاصره کردند یکی از آنها فریاد زد دستهایتان را بالا ببرید و از اتومبیل خارج بشوید، من که همه بدنم می لرزید، بیرون آمدم، پلیس دیگری گفت روی زمین بخوابید! من با همان حال و روز روی زمین خوابیدم، دو افسر به دستهایم دستبند زدند ودرحالیکه آن خانم گریه می کرد ومی گفت این آقا میخواست به من تجاوزکند، ببینید با پاهایم چه کرده؟ یک چاقو هم زیرگردنم گذاشت، بلافاصله یک کارد بلند ازلای صندلی اتومبیل برداشته و به دست پلیس داد، طی 20 دقیقه، حداقل 10 تا اتومبیل پلیس دور و بر من جمع شده بودند، اتومبیل های گذری به تماشا ایستاده ویا با سرعتی کم مرا تماشا کرده و پی کارخود میرفتند؛ در همان حال با خدایم حرف میزدم و می گفتم خدایا کاش این حادثه درخواب باشد، اگرواقعیت داشته باشد، من زندگیم سیاه شده است و دیگرآینده ای ندارم.
بعد ازیک بازجویی بظاهرساده وسریع، مرا با خود بردند، از دور می دیدم، که یک تراک اتومبیل مرا بدنبال خود می کشد، آن خانم سوار برآمبولانس روانه بیمارستان شد. من هنوزگیج و منگ با خودم حرف میزدم: خدایا چه شد؟ من که گناهی نداشتم، من که قصد کمک داشتم، من که حتی دستم به این خانم نخورد، خدا تو حداقل می دانی که راست می گویم. من بعد از اتفاق به ماندانا زنگ زدم، ولی او تلفن را قطع کرد، ایرج برادرماندانا با من تماس گرفت و گفت اصلا توقع نداشتیم! تو یکسال است با این خانم رابطه داری، تا فهمیدی حامله است کتک اش زدی و می خواستی او را بکشی!؟ من فریاد زدم بخدا این حرفها دروغ است، من این خانم را همان روز بخاطرخدا سوار کردم، گفت ولی او حتی می داند تو چند تا بچه داری، چه شغلی داری، مادرت درایران مریض است، برادرت دراسترالیا گم شده! شنیدن این حرفها دیوانه ام کرده بود، باورم نمی شد یک زن بیگانه اینگونه درباره زندگی من بداند و این چنین آسان بدون هیچ علت خاصی زندگی مرا از هم بپاشد. فریاد زدم این زن بدنبال پول است! ایرج گفت این زن فقط می خواهد تو مسئولیت فرزندش را بپذیری، هزینه زندگی او را بدهی، وگرنه قصد سو کردن ندارد! من با شنیدن هرجمله ای، بیشتر گیج می شدم، واقعا این زن ازمن چه می خواهد؟ ازکجا سردرآورده؟ این اطلاعات را از کجا پیدا کرده؟ هرچه خواستم برای ایرج توضیح بدهم، او یک جمله شوک آمیز دیگری می گفت، که مرا برجای می نشاند. دریک لحظه به خودم شک کردم، اینکه نکند من واقعا چنین کاری کرده ام وخود بی خبرم؟ شاید ضربه ای به سرم خورده، شاید چیزی به من خورانده اند!
شهباز یکی از دوستانم که مرا از نوجوانی می شناخت ترتیب آزادی موقت مرا داد. طفلک هم خانه اش را گرو گذاشت وهم مبلغ بالایی بابت آزادی من پرداخت. من به ماندانا زنگ زدم، ولی نه تنها جوابم را نداد، پیام گذاشت که وکیل گرفته، شکایت کرده تقاضای طلاق داده، من هم حق بازگشت به خانه را ندارم. من به یک اتاق کوچک خانه آن دوست پناه بردم، همزمان دو کارمندم نیزشکایت کردند که من با آنها رفتار خشونت آمیز داشته ام. یکروز آنقدرناراحت و غمگین شدم، که تصمیم گرفتم خودم را بکشم بهرطریقی بود صدها قرص خواب آورتهیه کردم و بیک متل رفتم تا همانجا خودم را خلاص کنم، ولی شهباز دوستم رد مرا گرفته و سربزنگاه به اتاقم آمد وکلی برسرم فریاد زد و گفت تو یک مرد ناتوان و بدبخت و بیچاره هستی، که خودت هم باورت شده که براستی آدم متجاوز، خیانتکارو دروغگویی هستی؟
درآن لحظه ازخودم خجالت کشیدم، به گریه افتادم. گفتم شهبازعزیز؛ من واقعا بدبخت شده ام، من هیچ روزنه امیدی ندارم من مستاصل و بیچاره شده ام، ببین ازهرسویی برایم می بارد، گفت اولا من با وکیل خودم دربرابردو کارمند خیانتکارت می ایستیم، من می دانم که تو چقدر به این دو نفرخدمت کردی. من سابقه آنها را هم پیدا می کنم، من می فهمم چه کسی آنها را تحریک کرده است، تو فقط ماجرای این زن را روشن کن، اگر براستی تو با این زن رابطه نداشتی، مسلما بچه دارشدن اش، به تو ارتباطی ندارد، ولی این زن را کسی یا کسانی او را بعنوان طعمه جلوی تو انداخته اند. گفتم من مطمئن هستم که دو شریک قبلی ام این توطئه را چیده اند، وگرنه هیچکس درجریان زندگی من وخانواده ام نبوده، هیچکس درمورد بیماری مادرم بجز یکی ازشرکای سابقم نمی داند. شهبازگفت من با وکیل خود ماجرا را دنبال می کنیم، تو فقط دست به دیوانه بازی نزن، اینقدرناتوان نباش.
درحالیکه شهباز با وکیل خود ماجرا را دنبال می کرد، من دو کارآگاه استخدام کردم، تاهمه رفت وآمدهای آن شرکا و این خانم را زیرنظر بگیرند؛ از طرف دیگر تقاضای طلاق ماندانا به دستم رسید، خیلی دلم شکست، ازسویی به ماندانا حق می دادم، چرا که این زن و همدستان اش چنان ماهرانه عمل کرده بودند که او را گیج کرده و باورش شده بود که من یک انسان دروغگو هستم، ایرج برادرماندانا که تا حدی مرا می شناخت و من درمورد ویزایش به آمریکا و پیدا کردن کار و اجاره آپارتمان کمکش کرده بودم، احساس دین می کرد و به سراغم آمد و گفت من هنوزباورم نمی شود تو چنین موجودی باشی، به من واقعیت را بگو تا حداقل کمک ات کنم؛ فریاد زدم اگرابتدا باورکنی که من آدم حقه باز وخیانت کاری نیستم، راحت تر تصمیم می گیری و مرا یاری میدهی و ایرج مرا بغل کرد و گفت من آماده کمک هستم، البته نمی توانم با ماندانا حرف بزنم، چون ذهن او کاملا مسموم شده، باید به او وقت بدهیم، من گفتم تو ازکارت مرخصی بگیر و دفترمرا سرو سامان بده تا من پیگیر این مشکل باشم و او از فردا به دفترم آمد و از ساعت 7 صبح تا 8 شب درآنجا می ماند و من تا حدی نفس راحت کشیدم.
دادگاه ما 45 روزبعد بود، تا آنروز کاراگاهان بیش از 300عکس و فیلم از ارتباط شرکای قبلی من و آن خانم و حتی نواری ازگفتگوی تلفنی شان به من دادند، من آن شب ازشوق تا صبح نخوابیدم، صبح زود به سراغ شهباز ووکیل اش رفتم، آنها سورپرایزشدند وهمزمان درپی سوابق آن خانم به دو پرونده شکایت دیگرتقریبا شبیه شکایت من دسترسی پیدا کردند.
با وجود همه این مدارک وکیل شهباز می گفت بستگی به قاضی دارد، گاه منصفانه و بدون غرض پرونده را بازبینی می کند و همه چیز را بهم می ریزد وگاه اصلا توجهی به مدارک نمی کند و فقط به مسئله حمله، زخمی کردن پای آن زن و حاملگی اش متمرکز میشود و یک حکم دوراز انتظارصادر می کند.
من یک هفته خواب راحتی نداشتم تا با بدست آوردن حق و مجوزی جهت ارائه عکس ها و فیلم ها و سوابق گذشته آن زن و مدارک حقه بازی و کلک شرکای سابق، راهی دادگاه شدیم؛ قاضی ابتدا حاضر به دیدن فیلم ها و عکس ها نبود، ولی با دیدن دو دخترم که درآغوش مادرشان اشک می ریختند و درواقع حق ورود به دادگاه را هم نداشتند، سریع پرونده را زیر و رو کرد و نه تنها حکم برائت مرا صادر کرد بلکه حکم دستگیری آن خانم و دو شریک سابق مرا هم صادرکرد.
دریک لحظه ماندانا را دیدم که با صورت خیس اشک به سویم می آید، آغوش برویش گشودم، گفت مرا می بخشی؟ صورتش را بوسیدم و گفتم راه خانه کجاست؟