دلارام از نیویورک
افشین را ازسالهای قبل ازورود به نیویورک می شناختم. مادرش دوست قدیمی مادرم و ازبستگان دور پدرم بود. من وافشین به یک کالج می رفتیم، دو سال بعد او به اتفاق نامزدش به مریلند رفت، من دیگراو را ندیدم، تا بروی فیس بوک پیام داد، جوابش را دادم، گفت حقیقت را بخواهی من ازهمان لحظه دیداردوباره تو، عاشقت شدم، ولی جرات ابراز نداشتم، وقتی بتو گفتم نامزد شدم، تو خیلی خونسرد گفتی مبارک باشد، من بخودم قبولاندم که تو به من تمایلی نداری وعلیرغم میل خودم ازدواج کردم و بعد از 7سال با وجود یک دختر و پسرفهمیدم، به بن بست رسیدم و هفته قبل طلاق گرفتم و به نیویورک برگشتم. وقتی فهمیدم تو هنوز ازدواج نکردی، خیلی خوشحال شدم، اجازه میدهی قدم پیش بگذارم؟ گفتم ابدا، اگرخانواده من بفهمند که تو ازهمسرت باوجود دو فرزند جدا شدی، اجازه نزدیک شدن ات به مرا نمی دهند، گفت ولی من سرپرستی بچه ها را گرفته ام، همسرم نیز به ایران بازگشت تا با نامزد سابق خود ازدواج کند.
مدتی ازافشین خبری نبود؛ من هم سرم گرم یک کارجدید بود، همزمان برادرم ازدواج کرد، این ماجرا هم ما را درگیرکرد و افشین به بهانه تبریک به سراغ ما آمد و چنان برای مادرم از غصه هایش، از تنهایی و بیکسی بچه هایش گفت، که مادرم پیشنهاد کرد روزها بچه ها را به او بسپارد. تا یک پرستار دلسوز پیدا کند، من میدانستم این نقشه افشین برای نزدیک شدن و احتمالا هموار کردن راه وصلت با من است.
من بچه هایش را نمی دیدم، چون قبل از ورود بچه ها خانه را ترک می گفتم وبعد از خروج آنها باز می گشتم، ولی مادرم خیلی دچاراحساسات شده بود و می گفت این بچه ها به یک مادر نیازدارند، خوشبختانه همان روزها پدر و مادر افشین به نیویورک آمدند و مقیم شدند و خود بخود بچه ها به آنها سپرده شد، ولی افشین به بهانه دلتنگی بچه ها، گاه آنها را به خانه ما می آورد، تا یکروز مادرم گفت این افشین سالها عاشق توبوده و هنوز برای تو می میرد، چرا با او ازدواج نمی کنی؟ کارش که خوب است، تا امروز هم خطایی از او ندیدیم و تا آنجا که من شنیدم زن سابق اش معتاد بوده و چشم اش بدنبال نامزد سابق اش بوده و این طفلک را کلی اذیت کرده است.
نمی دانستم به مادرم چه بگویم؟ ولی کمی روی خوش نشان دادم تا شخصیت تازه افشین را بشناسم و بعد تصمیم بگیرم وهمین رفت وآمدها سبب شد تا بعد از 3ماه به او احساس علاقه کردم واو هم عاشق من شد.
مادرم مشوق اصلی من برای این وصلت بود، متاسفانه درست یک ماه بعد از ازدواج مادرم را از دست دادم و بسیاراحساس تنهایی کردم، چون مادرم زنی آگاه ومهربان و یک رفیق صمیمی بود، او دنیای جوان ترها را خوب می فهمید و توصیه اش این بود، که قدر هر لحظه زندگی را بدان و یک بعدی فکر نکن وتصمیم نگیر وآرزویش خوشبختی من ودیدن نوههایش بود، که به آرزویش نرسید.
زندگی من وافشین با دو فرزندش درنهایت آرامش پیش میرفت، بچه ها به احتمال زیاد بدلیل سابقه اعتیاد مادرشان، بچه هایی عصبی بارآمده بودند. بقولی ناگهان جوش می آوردند و ناگهان هم پشیمان می شدند و زمانی که من دخترم را به دنیا آوردم، یکروز پسرافشین بخاطر جیغ و فریاد دخترم سرش فریاد زد و من همان شب به شوهرم گفتم اگربچه هایش را به مادرش نسپارد، من از این خانه میروم، افشین علیرغم میل خود، بچه ها را به خانه پدر ومادرش برد به خانه ای که همیشه درسکوت بود و بچه ها حق دیدن تلویزیون هم نداشتند، ولی بهرحال به من ربطی نداشت.
افشین یکی دو بارآخر هفته ها، بچه ها را به خانه آورد، ولی من روی خوش نشان ندادم و به او توصیه کردم، با آنها به سینما ورستوران و گردش برود، ولی آنها را به خانه نیاورد. افشین هم پذیرفت و من غرق درزندگی و کار و دخترم بودم.
همان روزها دخترم دچار نوعی مسمومیت شده و کارش به بیمارستان کشید، من طی 3 شبانه روز بالای سرش بودم و یک شب که به اصرارافشین به خانه رفتم تا بخوابم، فردا صبح نگران راهی بیمارستان شدم و از پشت پنجره دیدم که بچه های افشین با چند تا عروسک و گل به عیادت دخترم آمده اند، دچار احساسات شدم، به درون رفتم، بچه ها دچار ترس شده و می خواستند به سرعت از اتاق خارج شوند، ولی من تشکر کردم و بغل شان کردم و گفتم رویا دخترم، مثل خواهر شماست، هردو از بغلم دور نمی شدند انگارجای امنی یافته بودند.
افشین آنها را با خود برد، ولی از بیرون زنگ زد و گفت راستش بچه ها خیلی اصرار داشتند به عیادت رویا بیایند، مرا ببخش که تو را در جریان نگذاشتم، گفتم کار خوبی کردی، رویا هم خوشحال شده بود، ولی یادت باشد من این فاصله با بچه ها را دوست دارم و بگذار بچه ها با پدر بزرگ و مادر بزرگشان باشند.
یک روز که دخترم کمی تب داشت، از یکی از دوستانم کمک گرفتم، او رویا را به خانه خود برد، من بعد از ظهر کمی زودتر به سراغش رفتم، درخانه دوستم باز بود، به درون رفتم، درحالیکه صدای موزیک از طبقه بالا می آمد، رویا را دیدم که دراتاق پائین روی تخت خوابیده، با دیدن من توی آغوشم پرید. با وجود دلخوری، از دوستم تشکرکرده ودخترم را به خانه آوردم، یک لحظه به بچه های افشین فکر کردم، که درخانه مادر بزرگ شان همیشه تنها و در سکوت هستند، در ضمن بخودم نهیب می زدم که احساساتی نشو، بگذار بچه ها درآغوش مادربزرگ شان بزرگ شوند. تو به بچه خودت برس. از دو روز پیش بساط هفت سین را درخانه پهن کرده بودم، دخترم مثل پرنده ها در اتاق ها می دوید، شنیده بود که بخاطر نوروز ازاطرافیان هدیه می گیرد، مرتب می پرسید تو برایم چی خریدی؟ پدرم چی خریده؟ من توضیح می دادم مثل کریسمس و ژانویه باید تا زمان تغییرسال صبرکنی، ولی او آرام و قرار نداشت. مرتب درباره هفت سین می پرسید و دور از چشم من، گاه به شیرینی ها و نقل و آجیل ها ناخنک میزد.
آن شب خواب ازچشمانم پریده بود، نیمه های شب ازجا پریدم واتاقی را که قبلاً به بچه های افشین تعلق داشت، زیرو رو کردم، همه چیز را با سلیقه جابجا کردم، عکس هایشان را روی دیوارجای دادم و فردا صبح با رویا به سراغ شان رفتم. دیررسیدم، هر دو به یک کلاس خصوصی رفته بودند، از مادر بزرگ شان پرسیدم چه ساعتی مرخص میشوند؟ گفت ساعت 12، گفتم بچه ها را بر می گردانم، لباس هایشان را آماده کن، او لباس ها را درون دو تا ساک جای داد و با رویا جلوی آن کلاس پارک کردیم، بچه ها وقتی بیرون آمدند، از دیدن ما تعجب کردند، گفتم بچه بپرید بالا، میرویم خانه ما، هر دو گفتند خانه شما؟ گفتم برای همیشه، اتاق تان آماده است. امسال با هم عید را جشن می گیریم. هر دو به گریه افتادند، دخترم رویا گفت بگو جون رویا! بغض کرده گفتم جون هرسه تا شما عزیزانم، سربسرم نگذارید بپرید بالا.