امیر -کالیفرنیای جنوبی
تا پدرم زنده بود، خانواده ما بروی ستون های خود استوار بود. مادرم فداکارانه برای من و همه برادران بزرگترم، شب و روز تلاش می کرد و پدرم دربیرون خانه مرتب برثروت خانواده و هم برآبروی خانواده می افزود. تا بدلایلی تصمیم به سفربه امریکا گرفت، دراینجا هم من تنها کسی بودم که بدنبال تحصیل رفتیم، برادرانم فقط با پول توجیبی مادرم زندگی می کردند. من از همان کودکی خوب می فهمیدم که برادرانم شرور و سرکش و معتاد هستند و تنها اختلاف میان پدر ومادرم برسرآنها بود. می شنیدم که پدرم می گفت اگر دلسوزی های تو نبود، اگر به من اجازه می دادی، این بچه ها را به کار سخت وا می داشتم، مجبورشان می کردم هزینه زندگی شان را خود تهیه کنند، ولی می دانم که تو در پشت پرده به آنها میرسی، هرچه طلب می کنند، در اختیارشان می گذاری، امیدوارم روزی ازاین دلسوزیها و خدمات مادرانه خود پشیمان نشوی.
من 13ساله بودم که پدرم براثرسکته قلبی درگذشت، ولی قبلا می شنیدم که به مادرم می گفت اگر روزی من مردم، همه چیزرا قانونا به نام تو کرده ام، مراقب باش این بچه های شرور، از چنگ ات در نیاورند.
با درگذشت پدرم، برادرانم هر روز دور و بر مادرم می چرخیدند واز ارثیه خود می پرسیدند و مادرم می گفت پدرت ارثیه ای برای شما برجای نگذاشته، ولی من تا زنده ام از شما مراقبت می کنم، من وصی پدرتان هستم، چون همیشه نمی گذارم شما درتنگنا باشید، اگر هم من روزی نبودم، آنچه پدرت وصیت کرده انجام میدهم.
برادرانم گاه ساعتها با مادرم حرف میزدند، که قصد دارند کسب و کاری براه اندازند، نیاز به سرمایه دارند و مادرم گاه مبالغی به آنها می داد تا بقول خودشان کسب و کار راه بیاندازند و دوباره بعد از چند ماه پیدایشان می شد که ضررکردند، باید دوباره شروع کنند.
طفلک مادرم بارها کمک هایش را ادامه داده، حتی ترتیبی داده بود که درخانه 6 خوابه بزرگ مان، هر سه برادر بتوانند در صورت ازدواج صاحب زندگی مستقلی باشند، ولی آنها بکلی فاسد بودند، معتاد بودند، الکلی بودند و سبب آزارمادر بودند. من متاسفانه کاری از دستم برنمی آمد، ولی شب وروز درس می خواندم و در پی تحصیل در دانشگاه بودم.
مادرم برای اداره و سرپرستی دوساختمان بزرگ که پدرم خریده بود و پراز دفاترتجاری بود، از دایی بزرگم کمک گرفته بود. دایی جان یک انسان پاک و دلسوز بود و ترتیبی داده بود، که مادرم خیالش راحت باشد.
بدنبال بیماری خاله ام درایران، مادرم بلافاصله راهی شد و همه امور را به دایی جان سپرد و درضمن از او خواست به برادرانم نیز رسیدگی کند و آنها را در تنگنا نگذارد. با سفر مادر برادرانم دور دایی جان را گرفتند و بعد از دو سه هفته، وقتی دیدند او زیربار کمک نمی رود، ظاهرا رهایش کردند ولی یک هفته بعد اتومبیل اش آتش گرفت و خاکسترشد، نزدیک بود خانه اش هم آتش بگیرد. پلیس هیچ رد پایی بدست نیاورد، ولی من خوب میدانستم زیرسر برادرانم است. با بازگشت مادرم، دایی جان می خواست خود را از مسئولیت هایش کنار بکشد، که با التماس های مادرم همچنان ماندگار شد. برادرانم آنروزها از در دیگری وارد شدند. هرسه از مادر خواستند ترتیب ترک اعتیادشان را بدهد تا به زندگی سالمی برگردند، مادرم گفت اگربراستی چنین کنید من بلافاصله به هرکدام یک آپارتمان هدیه می کنم.
برادرها براستی دریک مرکز ترک اعتیاد بستری شدند، مادرم مرتب به آنها سر می زد و همه هزینه های آن مرکز راهم پذیرفته بود و بعد از دو ماه که خیالش راحت شد، آنها واقعا ترک کرده اند، سه آپارتمان از مجموعه آپارتمان های پدر را بنام شان کرد، درحالیکه دایی جان مخالف بود. چون درست یکسال بعد متوجه شد هرسه آپارتمان را فروخته اند و به مادر گفتند که ما خیلی قرض داشتیم و نزدیک بود به زندان بیفتیم. مادرم هم پذیرفت و دیگراعتراضی نکرد، گرچه دو سه بار به دایی جان می گفت تو باید مادر باشی تا بدانی حتی پسرت اگرقاتل باشد، باز هم جگرگوشه توست.
از بخت بد مادر، دایی جان در88 سالگی درسفری به ایران از دست رفت ومادر تنها شد، من نگران بودم، می ترسیدم برادرانم مادر را وادار به واگذاری آپارتمان های دیگری بکنند، تا یک شب مادر گم شد، برادرانم که بظاهر نگران بودند، با من به اداره پلیس آمدند، گزارش گم شدن مادر را دادیم، من شب وروز نداشتم، برای من قابل قبول نبود که مادر این گونه ناگهانی غیبش بزند وحتی یک تلفن هم به من نزند.
از دو سه هفته بعد برادرانم ظاهرا وظایف دایی جان و مادرم را انجام می دادند، اجاره ها را جمع می کردند، برای خانه مایحتاج لازم را می خریدند، حتی بمن اصرار می کردند بدنبال تعلیم رانندگی بروم تا برایم اتومبیل بخرند، من حیران مانده بودم که چه اتفاقی افتاده، با دایی دیگرم در ایران حرف زدم، گفت برادرهایت می گویند اخیرا مادر دچار فراموشی شده بود، شاید دربیمارستانی بستری است. شاید تصادف کرده، شاید اتفاقی بدی برایش افتاده، باید هنوزبه پلیس مراجعه کنی، باید به بیمارستان ها سر بزنی، نباید دست بکشی، مادرت کسی نبود که غیبش بزند و با تو تماس نگیرد.
من ازآن لحظه همه وجودم کنجکاوی شد، اینکه درپشت پرده زندگی برادرانم چه می گذرد؟ آیا آنها رد پایی از مادر دارند؟ آیا آنها مادر را درجایی پنهان کرده اند؟ آیا خدای نکرده سرمادر بلایی آورده اند؟ و دهها و صدها سئوال دیگر که برایم بی جواب بود.
از فردا درغیبت برادرانم به اتاق هایشان سرزدم، همه کشوها،میزها و لابلای لباس ها و خلاصه همه زوایای اتاق هایشان را گشتم ودرمیان نامه ها، یک کیف دستی و یک سری نامه وآدرس پیدا کردم، یک آدرسی در تیوانای مکزیک بود، دلم به شورافتاد، درهمان حال مادرم را صدا زدم که کجایی به من زنگ بزن، فقط بگو سالم هستی.
بدون اینکه با برادرانم حرف بزنم، آن مدارک را به اتاق خودم بردم، یکی ازآن مدارک خبراز تشخیص جنون مادرم می داد. و اینکه به اطرافیان حمله می کند، نامه ای به انگلیسی بود که یکی از برادرانم نوشته بود، بنظر می آمد برای یک پزشک و یا کلینیک نوشته است من داشتم دیوانه می شدم، فورا به یکی از برادرانم گفتم برای تولد یکی از دوستانم به لاس وگاس میروم، خیلی خوشحال شد و هزاردلار نقد به من داد و گفت بروبازی کن بچه، شاید هم بردی، ولی اگر باختی هم مهم نیست.
من فردا به سوی مکزیک راه افتادم تا سن دیاگو با قطار رفتم و خودم را به آن سوی مرز رساندم، با تاکسی به آن آدرس مراجعه کردم. یک کلینیک دوطبقه بود چند زن ومرد را دیدم که با خودشان حرف میزنند. صدای فریاد و گریه ای از درون می آمد، پرستاری را پیدا کردم و100 دلار کف دستش گذاشتم و عکس مادرم را نشان دادم و گفتم مادرم اینجاست؟ کمی تامل کرد و بعد گفت طبقه دوم اتاق 8 است، ولی من با تو اصلا حرف نزدم، گفتم مطمئن باش، درا تاق شماره 8 رسیدم، قلبم به شدت میزد، در را باز کردم دستهای مادر نازنینم را به تخت بسته بودند، حالت مستی داشت با دیدن من بغض کرده گفت امیرم تویی؟ بغلش کردم، دستهایش را باز کردم، بیحال توی بغلم افتاد به هر زحمت و دردسری بود، از پله های عقب ساختمان بیرون رفتیم، تاکسی گرفتم مادرم را تا مرز رساندم، درآنجا به مامورین همه چیز را گفتم، یک کارآگاه به سراغم آمد و همه چیز را از ابتدا تا آخر برایش توضیح دادم.
مادرم را با آمبولانس به بیمارستان بردند و فردا صبح با مامورین به سراغ برادرانم رفتم، درحالیکه آنها را با دستبند می بردند، برادر بزرگم فریاد زد می آیم بیرون پوست ات را می کنم و کارآگاه گفت وقتی می آئی بیرون پیرشده ای!
هفته بعد درون یک تاکسی مادرم بمن تکیه داده بود و آرام آرام اشک می ریخت و می گفت بچه ها الان کجا هستند مبادا اذیت شان بکنند! و من یاد آن جمله اش افتادم: یک پسرقاتل هم برای مادرش جگرگوشه است!