1464-87

روزبه ازجنوب کالیفرنیا:

بعد از یک دوره نامزدی نافرجام با یک دخترکانادایی، خانواده مرا تحت فشار گذاشتند، که یا با تینا همکار امریکایی خود، که دختری بسیارمهربان و اهل خانواده بود ازدواج کنم، یا آنها برایم دختری مناسب پیدا کنند. که توضیح دادم، درمورد تینا دیر جنبیدم، چون شوهرکرد و رفت، ولی درمورد دخترایرانی باید مطالعه کنم. خانواده پیگیر بودند، هر روز به بهانه ای بحث تشکیل خانواده را پیش می کشیدند، تا من یک شب اعتراف کردم، با توجه به یک تجربه قبلی، من بچه دار نمی شوم و باید در پی همسری باشم که این مسئله را بپذیرد. این حرف من، تا ماهها همه را ساکت کرد، تا من با مژگان دراداره راهنمایی و رانندگی آشنا شدم. برای امتحان کمکش کردم وهمان کمک سبب قبول شدن اش شد و از همانروز هم دوستی ما آغاز شد.
مژگان دختری تحصیل کرده ایران، ازیک خانواده خوب بود، که درجنوب کالیفرنیا فقط یک دخترخاله داشت و بقیه فامیل اش درایران بودند احساس کردم مژگان می خواهد از دخترخاله اش جدا شود، ولی تکیه گاهی ندارد. در یک کمپانی بیمه کار می کرد، درآمدش هم خوب بود. من پیشنهاد کردم درهمان ساختمان، که من زندگی می کردم، یک استودیو را با قیمت مناسب اجاره کند، خوشحال شد وگفت می کوشم همسایه خوبی برایت باشم وحداقل گاه به گاه برایت غذایی بپزم.
بجرأت مژگان همسایه خوبی بود، آپارتمان مرا برق انداخته بود، یخچالم پرازغذای ایرانی کرده بود. گاه با هم شام می خوردیم و گپ میزدیم و یک شب که من دستهایش را لمس کردم، سرش را به شانه من گذاشت و کلی از دلتنگی خانواده اش اشک ریخت من به او اطمینان دارم که کنارش هستم، مراقبش هستم و تنهایش نمی گذارم.
رابطه ما خیلی جدی شد، در همان فاصله من به مژگان فهماندم که بچه دار نمیشوم، او با مهرخاصی گفت من و تو آنقدر باهم سرگرم هستیم؛ که نیاز به بچه نداریم، درعین حال فرصتی است برای ساختن آینده مان، پس انداز و خرید خانه و همه آنچه خیالمان را راحت می کند.
دو سه ماه بعد، مژگان خبرداد، پسرعمویش به لس آنجلس آمده، باید سری به او بزنیم، گفتم خودت یک سری بزن و نیازی به من نیست، بااکراه پذیرفت ورفت، یک هفته نگذشته بود، که پسرعمویش به شدت سرما خورد و حتی خونریزی بینی داشت که مژگان به سراغش رفته و چند روز بعد از ظهرها به او سرمیزد، من زیاد خوشحال نبودم، مژگان فهمید و دیگر حتی به تلفن های او هم جوابی نداد. یک شب من خسته از سرکار آمدم، مژگان غذای خوشمزه ای آماده کرده بود، من قبلا به او گفته بودم، استودیو را پس بدهد و به آپارتمان من بیاید، خیلی خوشحال شده بود ولی وقتی آن شب پرسیدم با منیجر ساختمان حرف زدی؟ با صدای گرفته ای گفت عجله ای نیست! تعجب کردم، از پشت بغل اش کردم و پشت گردنش را بوسیدم و گفتم چرا من عجله دارم، تا آخر ماه باید ازدواج کنیم، برادرم از استرالیا می آید، او نماینده فامیل من است، تو هم که دخترخاله ات اینجاست. گفت بعدا توضیح میدهم، احساس کردم مژگان مسئله ای را از من پنهان می کند، نخواستم اصرارکنم، گفتم خودش توضیح می دهد، تا فردا صبر می کنم. آن شب دو سه بار مژگان به بهانه ای به آشپزخانه رفت وخودش را سرگرم جابجایی ظروف کرد، بعد هم که خوابید، من خوب می فهمیدم که بیقرار است و مرتب آه می کشد.
صبح زودتر بیدار شدم. پریدم بیرون دو تا قهوه داغ خریدم و وقتی برگشتم، مژگان را ندیدم، در استودیویش را زدم، صدایش آمد، در را باز کرد پرسیدم چه خبرشده؟ چرا حرف نمی زنی؟ اتفاقی افتاده؟ گفت بعدا توضیح میدهم، گفتم بعدا همین حالاست. برایم بگو چه خبرشده؟ بدون توجه به حرف من، کیفش را برداشت و راه افتاد و درهمان حال زیرلب گفت، تلفن میزنم، الان عجله دارم. بازویش را گرفتم و خواستم بغل اش کنم خودش را کنار کشید، عصبانی شدم و گفتم هرطور که خودت می خواهی. برو به کارت برس.
آن روز من تا غروب آرام و قرار نداشتم، هزاران فکراز سرم گذشت، یکی دو بارخواستم به تلفن دستی اش زنگ بزنم، ولی جلوی خودم را نگه داشتم تا به آپارتمانم برگشتم، هنوز مژگان نیامده بود، بدون هدف چشم به تلویزیون دوخته بودم، عاقبت زنگ زدم گوشی را برداشت و باهمان صدای گرفته گفت من حامله ام! من برای چند دقیقه زبانم بند آمد، با خودم گفتم لابد با پسرعمویش رابطه داشته، شاید پای مرد دیگری درمیان است، وگرنه من که به اصطلاح عقیم هستم، بچه دار نمی شوم. بدون هیچ حرف و سخنی گوشی را گذاشتم، بجرأت یک ساعت مات شده روی مبل افتاده بودم، نه غذایی خوردم، نه کاری به تلویزیون داشتم، می خواستم فریاد بزنم، گریه کنم و بپرسم چرا این قرعه فال را بنام من سرگشته زدند؟
آن شب تا صبح نخوابیدم، فردا با احساس خستگی و دلمردگی سرکار رفتم، دل و دماغ حرف زدن با کسی را نداشتم، بعد از ظهرکه برگشتم احساس کردم دراستودیوی مژگان باز است، در را فشار دادم، هیچ اثری از اثاثیه مژگان نبود، دلم گرفت، نمی دانستم باید از مژگان نفرت داشته باشم و یا دلم برایش بسوزد. چون می دانستم دراصل پناهی دراین سرزمین ندارد.
نمی خواستم با هیچکس دراین باره حرف بزنم، خانواده از ایران زنگ میزدند، ولی من حوصله جواب دادن نداشتم، تصمیم گرفتم دو هفته ای مرخصی بگیرم، با برادرم تماس گرفتم و گفتم تو نیا، من دارم میایم استرالیا، خوشحال شد و گفت خبرخوشی دادی چون آپارتمانم بخاطر آتش سوزی درآستانه ویرانی است، بعد گفت ازدواج ات چی شد؟ گفتم وقتی آمدم توضیح میدهم. چهار روز بعد در فرودگاه سیدنی برادرم مرا بغل کرد و گفت چه خبر؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟ گفتم هیچ یک مشکل بزرگ پیش آمد، من عقیم هستم، ولی مژگان حامله است، برادرم خیلی جا خورد و گفت مطمئن هستی؟ گفتم بله خودش اعتراف کرد، گفت مژگان حالا کجاست؟ گفتم غیبش زده، گفت بیش از این توضیح نده، دو سه روزی استراحت کن تا بعد درباره اش حرف بزنیم. برادرم با همه نیرو می کوشید بمن خوش بگذرد، دیگر دراین باره هم بحثی نکردیم و من با روحیه بهتری به امریکا برگشتم، نمیدانم چرا دلم هوای مژگان را کرده بود، او را پاک ترو نجیب تراز این میدیدم، که بمن خیانت کند. ولی متاسفانه با توجه به شرایط خودم به بن بست می رسیدم.
چند ماهی گذشت، یک شب روی سایت ها، بیک مورد جالب برخوردم، اینکه گاه مسئله عقیم بودن، صد درصد قابل قبول نیست! چند مقاله دیگرهم دراین زمینه خواندم و سپس فورا به سراغ یک پزشک بسیارمعروف رفتم، تحت آزمایشات و عکسبرداریهای تازه قرارگرفتم و 12 روز بعد منشی دکتر بمن زنگ زد و من با هیجان به سراغش رفتم، دکتر گفت چه کسی گفته شما بکلی عقیم هستی؟ گفتم فلان دکتر! گفت ولی شما می توانی بچه دار بشوی، من نمیدانم درآن زمان به استناد چه آزمایش و چه تستی تو را صد درصد عقیم شناخته؟ من از شوق پیشانی دکتر را بوسیدم و بیرون آمدم، در همان حال به همه دوستان و آشنایان مژگان زنگ زدم می خواستم مژگان را پیدا کنم، می خواستم براستی بدانم من پدر فرزندش هستم یا نه؟
تلاش من ده روز ادامه داشت، تا عاقبت از طریق یکی از همکاران سابق مژگان خبردارشدم، در سن دیاگو نزد یکی از دوستان خود زندگی می کند، همان شب راهی سن دیاگو شدم، آدرس را پیدا کردم ولی هیچکس آنجا نبود. از همسایه ها پرسیدم گفتند مثل اینکه یکی از دوستانشان دربیمارستان وضع حمل کرده امروز رفته سراغش.
خودم را به بیمارستان رساندم. اتاق مژگان را پیدا کردم. از پشت پنجره برایش دست تکان دادم با حیرت نگاهم کرد و رویش را برگرداند. به درون رفتم، کنار تخت اش با زوردستش را گرفتم، غرق بوسه کردم. دریک لحظه صدای گریه نوزادی در اتاق پیچید و من به سویش دویدم، انگار دریچه دیگری از زندگی برویم باز شد، و مژگان گفت برو پرت را بغل کن!

1464-88