1464-87

پریس از کالیفرنیای جنوبی:

توی کافی شاپ روبروی محل کارم، درحال خرید قهوه و شیرینی بودم، که خانم جوان و زیبایی به من نزدیک شد، سلام کرد و خیلی مؤدبانه گفت آیا می توانم با شما چند دقیقه حرف بزنم؟ گفتم درباره چه مسئله ای؟ گفت خیلی خصوصی و خیلی کوتاه. او را به بیرون کافی شاپ دعوت کردم، با اصرار برایش یک قهوه خریدم. روبرویم نشست و گفت شاید تا امروز کسی این چنین تقاضای عجیبی ازشما نکرده، ولی جواب هرچه باشد، من می پذیرم، ممنون هم هستم.
خودش را صبا معرفی کرد و گفت 4ماه است ازایران آمده ام. درقرعه کشی گرین کارت برنده شدم، ولی راستش را بخواهید پشیمانم. چون درایران درآستانه ازدواج بودم، ولی همین سفرهمه چیزرا بهم ریخت، نمایشنامه زندگی من، از ابتدا یک بازیگرسرگردان و سیاه بخت داشته، آنهم خودم بودم. امروز صبح که بیدار شدم، گفتم به سراغ یک فرشته میروم، درمیان این همه آدم که جلویم رژه میروند و گاه با خودشان حرف میزنند، یکی پیدا میشود که خوی فرشته داشته باشد و مرا یاری دهد.
گفتم به راستی چه می خواهی؟ گفت من هیچ آشنا و فامیلی دراینجا ندارم، همه راه های بازگشت نیز بسته است، من آرزو دارم دریک خانواده اصیل و مهربان پذیرفته شوم، حاضرم همه کاربکنم، پرستاری از بچه ها، پدربزرگ ها، آشپزی و خلاصه هرکاری که جوابگوی این محبت بزرگ باشد. گفتم من شوهر و دو فرزند دارم، هردو کارمی کنیم. بچه ها را صبح به مدرسه می بریم و ساعت 4 بر می داریم درواقع نیاز به کمک نداریم، گفتم الان درچه شرایطی هستی؟ گفت با یک خانم هم اتاق بودم، ولی با آمدن خواهرش، عذرم را خواسته. گفتم درهیچ شرایطی شانس برگشت به ایران را نداری؟ گفت ابدا، علیرغم مخالفت پدرم به امریکا آمدم، گفت دیگردختر من نیستی. نامزدم مخالف بود وقتی راهی شدم، گفت دور مرا خط بکش، من یک دختر خوب و مطیع و خوشگل تراز تو سراغ دارم، گفتم میروم جاده را برای تو هموارکنم گفت عرضه این کار را نداری. درهمان حال گذرنامه ومدارک اقامت و مدارک سال اول دانشگاه درایران و خلاصه هرچه داشت به دست من داد. من گفتم امشب را بیا خانه ما، با هم حرف میزنیم، می دانستم که یک ریسک است، ولی آنقدر بنظرم دختر ساده و بی پیرایه ای آمد، که با خود گفتم شاید به درد زندگی ما بخورد و من هم یک کارانسانی کرده باشم.
پیشاپیش به پوریا شوهرم زنگ زدم، کلی عصبانی شد و گفت چرا سری که درد نمی کند، دستمال می بندی؟ داریم زندگی آرام خود را می کنیم میخواهی دختری را که نمی شناسی بیاوری تو خلوت مان؟ گفتم بنظردخترخوبی می آید و شاید بتواند پرستار بچه ها و یک آشپزخوب باشد. پوریا گوشی را گذاشت، شب که به خانه آمد و با صبا روبرو شد، بیشترعصبانی شد، مرتب مرا به گوشه ای می کشاند و می گفت تو چطوربه این دختر اطمینان کردی؟ ازکجا می دانی عضو یک باند سارقین خانگی نیست؟ از کجا می دانی نقشه نکشیده و فردا به بهانه ای ما را سو کند؟ اگر یک شب صدای جیغ و داد شنیدی که من قصد تجاوز به او را داشتم و پلیس آمد ودستگیرم کرد و من هرچه قسم خوردم، بخدا من توی رختخواب خودم خوابیده بودم، چه کسی مرا باور میکند؟ در آن شرایط باید این خانه را بفروشیم و به این خانم باج بدهیم.
پوریا را آرام کردم و گفتم چرا از دیدگاه مثبت به این ماجرا نگاه نمی کنی؟ اینکه یک مهمان بی پناه، بی آزار، یک پرستار دلسوز، یک خواهرمهربان، یک دخترخانه دار، آشپزی خوش دست، خدا برایمان فرستاده است. هرچه می گفتم پوریا جواب منفی می داد، حتی یکبار گفتم من فردا سوارش می کنم و می برم همانجا که همدیگر را دیدیم و میگویم دختر تو را به خیرو ما را به سلامت!
گفتم ترا بخدا چند روزی صبرکن، این بیچاره به ما پناه آورده، فکرکن یک دوست یا آشنایی دو سه روزی آمده مهمان ما باشد.
پوریا گفت من هشدارهایم را دادم، دیگربقیه اش به خودت مربوط است، ولی حداقل چیزهای قیمتی ات را جای امن بگذارو به او خبربده ما دوربین خانگی داریم.
صبا آن شب با سرعتی باورنکردنی یک غذای خوشمزه برای ما پخت، خودش از بچه ها پذیرایی کرد وهمان چند ساعت توجه بچه ها را بخود جلب کرد و حتی آنها را خواباند و بعد هم دراتاق کوچکی، که نیم اش پراز اثاثیه اضافی خانه بود، خوابید و فردا صبح هم صبحانه مفصلی تدارک دید و با اینحال پوریا زمان خروج ازخانه گفت مراقب باش، اگر امکان داشت ردش کن برود، ولی اگر قرارشد بماند، همه زیرو بم زندگی ات را جمع و جورکن. گفتم نگران نباش من همه وجودم از امروز چشم وگوش میشود.
برخلاف آنچه پوریا تصور میکرد، صبا خیلی زود خودش را در جمع ما جا انداخت، پوریا را خان داداش صدا میزد، من خواهرجونش بودم و بچه ها هم امید زندگیش و با توجه به علاقه صبا و با پیشنهاد من، قرارشد، پوریا یک شغل حاشیه ای پارت تایم کمپانی اش را به او بدهد، تا هم سرش مشغول کار بشود و هم بعد از ظهرها زودتر به خانه بیاید، به بچه ها برسد و غذای روزانه مان را آماده کند.
پوریا با اکراه پذیرفت، ولی بعد از دو سه روز گفت این دختره حواس پرته، بدرد کار من نمی خورد، از اینها گذشته، من بودجه ای برای پرداخت حقوق ندارم، گفتم خودش گفته تا چند ماه که با کارش آشنا شود، حقوقی نمی خواهد. صبا هفته بعد با من درد دل کردو گفت خان داداش خیلی بداخلاق وجدی است، اگر من مزاحم کارش هستم، بدنبال یک کارنیمه وقت دیگر می روم، گفتم نه، پوریا اخلاق اش همیشه همین بوده، ولی نیت بدی ندارد، کم کم عادت می کنی. نکته مهم اینکه پوریا حاضر نشد صبا را با خود سرکار ببرد، گفت می تواند با اتوبوس بیاید، گرچه من بدلایلی حرف او را می پذیرفتم، ولی درنهایت دلم بحال صبا می سوخت.
یکروز صبح که من بدلیلی دیرتر سرکارم میرفتم، خواستم او را برسانم، ابتدا زیربار نمیرفت ولی با تشکر بسیار پذیرفت، ولی وقتی من ازمسیرخانه تا محل کار پوریا می رفتم، اتومبیل پوریا را که یکربع زودتر ازما رفته بود، جلوی یک ایستگاه اتوبوس دیدم، ولی اصلا بروی خود نیاوردم و به سرعت رد شدم، شب هم حرفی به میان نیاوردم، ولی فردا بعد ازخروج از خانه، درگوشه ای منتظر ماندم تا صبا، بعد از ده دقیقه مسیری را پیمود و سرایستگاه اتوبوس سوار اتومبیل پوریا شد و رفت، من که برجای خشک شده بودم، اصلا باورم نمی شد، چنین منظره ای را دیده باشم. چنان این ماجرا مرا از پای انداخت که به محل کارم زنگ زدم و به بهانه بیماری به خانه برگشتم، ولی مثل روح سرگردان توی اتاق ها راه میرفتم و ازخود می پرسیدم چرا؟ پوریا که شوهرکامل و وفاداری بود، صبا که خود را یک دخترمعصوم نشان داده بود من چه غفلتی کردم که چنین رابطه ای بوجود آمد؟ هرچه با خودم جنگیدم، که این حادثه را با خونسردی پی بگیرم موفق نشدم وهمانروز با یک وکیل حرف زدم، قبل از آنکه صبا برگردد، چمدان اش را جلوی در گذاشتم و با یک یادداشت برویش که لطفا برو دنبال یک شکاردیگر ویا دنبال پوریا و خوشحال باش یک زندگی را ازهم پاشیدی، ساعت 3 بعد ازظهر هم به پوریا زنگ زدم و گفتم لطفا به خانه نیا، من با وکیل حرف زدم، تا تکلیف طلاق مان، بهتر است بروی هتل. درتمام مدت که حرف میزدم، با وجود تلاش پوریا، به او اجازه سخن گفتن ندادم، در همین فاصله خانواده خودم وخانواده پوریا و دوستان نزدیک را در جریان گذاشتم و بروایت خودم ریشه پوریا را همه جا زدم و آبرویی برایش نگذاشتم.
دو روز بعد منصور همکار قدیمی پوریا وهمسرش با اصرار به سراغ من آمدند، منصور برایم توضیح داد، همه این حوادث را به گردن من بیانداز، من گناهکارم، گفتم چرا شما؟ گفت من سه چهارروز پیش صبا را درآن هوای داغ درایستگاه اتوبوس دیدم، باورکن وقتی سوارش کردم، از شدت گرما درآستانه بیهوشی بود. آنروز با پوریا حرف زدم، گفتم این دخترگناه دارد، چرا سر راهت او را با خود نمی آوری؟ گفت نمی خواهم هیچ تصوری برای همسرم پریس پیش بیاید، گفتم زحمت این دو روزه را بکش، تا من با پریس حرف بزنم، درواقع این من بودم که حتی درمورد دیداربا شما دیراقدام کردم، مرا ببخشید و زندگی تان را ازهم نپاشید. من درتمام این مدت بدنم یخ کرده بود، نمی دانستم چکنم، ازاینکه عجولانه قضاوت کرده بودم، به پوریا امکان دفاع و توضیح نداده بودم، ازخود خجالت می کشیدم، از اینکه صبا را بیرحمانه از خود راندم دلم می سوخت.
با دوستان همه شب اقدام کردیم، پوریا را با تقاضای بخشش برگرداندم و صبا را به بهانه قضاوت عجولانه، بغل اش کردم و به خانه آوردم و آن شب بارها و بارها بیدار شدم و به هردوسرزدم تا خیالم راحت باشد هردو زیرسقف خانه ام هستند.

1464-88