1464-87

نگین از اورنج کانتی:

زهره از روزی که اطراف خود را شناخت و پدری بالای سرش ندید، مرا زیرسئوال برد که چرا؟ پدرم کجاست؟ اگر ازهم جدا شدید، چه علتی داشت؟ اگر بدلیلی غیبش زده، کجا رفته و چه کسی عامل آن بوده است.
من هربار بهانه ای می آوردم، تا در 13سالگی اش، در یک سفربه شمال، قصه پدرش را بازگو کردم، برایش گفتم که من و پدرت با عشق ازدواج کردیم، درحالیکه من حداقل 5 خواستگار دیگر هم داشتم، که یکی ازآنها دوست صمیمی پدرت بود. بعد از ازدواج مهران همان دوست مرتب مزاحم من می شد، من ازترس اینکه فاجعه ای پیش نیاید، با پدرت سخن نمی گفتم و مزاحمت ها و تهدیدهای اورا پنهان می کردم، تا یک روز گفت ترتیبی میدهم که ژوبین شوهرت، تو را رها کند و برود. دو سه هفته ای از مهران خبری نبود، تا یکروز غروب زنگ زد و گفت من خسته شدم دست کشیدم، تو را به ژوبین بخشیدم. ولی یک یادگاری کوچک دارم، که باید به دستت برسانم، گفتم خواهرم را می فرستم، گفت این آخرین دیداراست، چون من پس فردا پرواز می کنم.
من ساده دل، به فرودگاه رفتم، درست درلحظه ای که مهران یک پاکت بدستم داد، خود را با ژوبین روبرودیدم، رنگش بشدت پریده بود، فریاد زد پس تو دراین مدت بمن خیانت می کردی؟ پس مهران راست می گفت! سعی کردم توضیح بدهم، ولی ژوبین غیبش زد و مهران با لبخند تلخی ازکنارم گذشت. من همانجا زانو زدم، به خواهرم زنگ زدم مرا ازآنجا ببرد، آن شب ژوبین به خانه نیامد، درحالیکه می خواستم به او خبرخوشی بدهم، خبرحامله شدنم را.
از ژوبین خبری نبود تا برادرش تلفن کرد و گفت بخاطرخیانت تو، برادرم کارش را هم رها کرده و به ترکیه رفته تا راهی کانادا شود. من دیوانه شدم، باورکنید یک ماه مریض بودم، دربسترافتاده بودم، غذا نمی خوردم، با قرص های مسکن و خواب آور، درحال نیمه بیهوشی بودم.
پدر ومادرم مرا به خانه برگرداندند، بارها و بارها مرا نزد روانشناس و روانپزشک بردند، تا پدر برایم درشرکت خود، مسئولیتی سپرد تا من سرم گرم باشد، سرانجام تو بدنیا آمدی و تو بهانه زندگی من شدی، در این فاصله حاضرنشدم حتی غیابی طلاق بگیرم ویا به دهها خواستگار جورواجور خود جواب بدهم. تو همه زندگی من شدی، با از دست رفتن پدرم، من همه مسئولیت های شرکت را بعهده گرفتم، پدرخانه مجلل و بزرگ مان را بنامم کرد، البته برادرم نیز به نوع دیگری صاحب ملک واملاک شد، ولی درمورد من پدر سنگ تمام گذاشته بود. من درتمام سالهای گذشته سعی کردم از طریق فامیل پدرت او را پیدا کنم، واقعیت را برایش بگویم، ولی هیچکس خبری از او نداشت، مهران نیز وقتی نا امید شد با عذاب وجدان به خارج رفت، ولی شنیدم در یک تصادف جان باخته است، این را خواهرانش می گفتند ولی من باورم نمی شد چون به اندازه کافی عذاب نکشیده بود.
زهره درآن سفرصدها سئوال دیگر از من کردو من هم جواب دادم، درچشمانش نوعی عزم راسخ دیدم، اینکه او روزی مرا سروسامان خواهد داد، دخترم در تحصیل نابغه بود، از برگزیدگان کنکوردانشگاه ها بود، رشته حقوق را دنبال کرد و هدفش کمک به افرادی بود که نشانه هایی از بیگناهی در پرونده شان بود، ولی توانایی استخدام وکیل نداشتند. بارها بیگناهی مرد و زن جوان، میانسال و حتی بزرگسال را دردادگاه ها ثابت کرد و من صدای گریه وخنده فامیل شان را می شنیدم و به وجود دخترم افتخار می کردم.
دو سه کمپانی بزرگ او را بعنوان وکیل خود استخدام کرده بودند، درآمد بالایی داشت وهمیشه اصرار می کرد من تن به ازدواج بدهم و من می گفتم هرگز!
3سال پیش زهره تصمیم گرفت، با هم به امریکا بیائیم، می گفت آینده من در آنجاست، ولی من میدانستم او رد پای پدرش را دنبال می کند و همیشه می دیدم بروی لپ تاپ اش، نام هایی شبیه پدرش را پی می گیرد، به دهها کمپانی زنگ میزند، از همه سراغ اورا می گیرد، ولی ژوبین انگارچون قطره ای در دل دریا فرو رفته بود.
با توجه به تصاویری که از پدرش درآلبوم های خانوادگی دیده بود، یک شب درهمین مجله جوانان، چهره مردی را درمیان شرکت کنندگان درمراسم سیزده بدر نشان داد، که به باور من هم پدرش بود. ولی من گفتم کمی شبیه است، ولی خود پدرت نیست. زهره بدنبال عکاس سیزده بدر رفت، حتی عکس های اصلی را از دفتر جوانان گرفت و شما خیلی کمک اش کردید، و درشناسایی یکی دو نفراز افرادی که نزدیک ژوبین نشسته بودند، یاری اش دادید، ولی هنوز هیچ رد پای درستی دردست نبود. یکی از آن افراد که تقریبا تصویر ژوبین را تائید کرد، نام کاملاً غریبه ای گفت که درپالم دیل زندگی میکند، که آن نام هم پیدا نشد.
زهره دست بردارنبود، تا عاقبت یکروزبمن خبرداد، مهران را در اورنج کانتی پیدا کرده، او زن و چند بچه دارد. من مانع روبرو شدن او با مهران شدم، ولی زهره به من گوش نداد و گفت من باید این معما را حل کنم و سه روز بعد دیدم که با آقایی حرف میزند، که مشخص شد خود مهران است و خواهرانش درمورد مرگ او دروغ گفته اند، چون مهران تصادف را تائید کرد و حتی ازناقص شدن پایش هم خبرداد و وقتی فهمید زهره دختر ژوبین است، سعی کرد طلب بخشش کند، ولی زهره به او گفت با من روبرونشو، فقط رد پای پدرم را پیدا کن، شاید از عذاب وجدان ات کم شود.
یک ماه طول کشید، تا مهران به زهره زنگ زد و گفت من پدرت را پیدا کردم همه چیز را برایش توضیح دادم و گفتم که من توطئه کردم، ولی درهیچ شرایطی حاضر به روبرو شدن با مادرت نیست و حتی می گوید من فرزندی ندارم. زهره تلفن وآدرس او را گرفت، او همان شب هرچه سعی کرد تلفن ها قطع بود، از طریق دوستی، با مراجعه به همان آدرس، آپارتمان را دید.
من که نا امید و خسته شده بودم، به زهره گفتم دست بکشد و پدرش را رها کند، چون همیشه دراخلاق اش نوعی یکدندگی هم وجود داشته وهرچه او بیشترجلو برود، اودورتر میشود.
من وزهره آخرین رد پا ونشانه های ژوبین را هم گم کردیم. زهره گفت دست می کشد تا شاید روزی درآینده، اتفاقی سبب بازگشت پدرش بشود. من هم موافق بودم. زهره در یک کمپانی بزرگ بکار پرداخت، من هم بدلیل گذراندن یک دوره میکاپ دریک مرکز زیبایی مشغول شدم.
درست یادم هست، شب تولدم بود، تلفن دستی ام زنگ زد، گوشی را برداشتم. ابتدا سکوت و بعد من بدون اراده گفتم ژوبین؟ صدای گرفته اش درگوشی پیچید: یک سئوال دارم. آیا ازدواج کرده ای؟ گفتم هرگز، گفتم تو چی؟ گفت هرگز! بعد گفت من تا یک ساعت دیگرپشت آپارتمان ات خواهم بود. بغض اجازه حرف زدن نداد، فقط به زهره تکست زدم خودت را برسان، پدرت درراه است.

1464-88