1464-87

کتایون از پالم دیل کالیفرنیا:

نمی دانم چرا دخترم سپیده، ازهمان نوجوانی نا آرام و سرکش و متفاوت بود. در درس و تحصیل بسیارخوب بود، ولی در رفتارهای اجتماعی وخانوادگی، گاه تابع هیچ قانونی نبود. درخانواده ما تنبیه و کتک زدن وجود نداشت. تنها منع رفت وآمد با دوستان، خاموش کردن موزیک و تلویزیون، این نقش را انجام می داد.
سپیده زیبا و خوش اندام بود، توجه خیلی ها را جلب کرده بود. ولی بدلیل همان روحیه نا آرام، خیلی از عاشقان خود را سرجای خود نشانده بود و بمرور کمتر پسری به او نزدیک می شد. همین او را تا حدی هم منزوی کرده بود. از 17سالگی بمروراخلاق اش عوض شد، موزیک عاشقانه گوش می داد تا حدی آرام شده بود و همین مرا به شک انداخت. پیگیری کردم و فهمیدم با یک پسرحداقل 6 تا 8 سال بزرگترازخودش دوست شده و با او بیرون میرود. او را به حرف کشیدم، گفت دوستی ساده ای است، ارتباطی وجود ندارد، آن پسرهم بسیارعاقل ومهربان است. من با شوهرم حرف زدم، گفت اینگونه پسرها گاه دخترها را از فضای خانواده دور می کنند، حتی پای حاملگی ناخواسته، فرار وکلی دردسرهای دیگر پیش می آید. من نگران شدم، یکروزغروب با او به بهانه خرید بیرون رفتم و همه دلواپسی های خودم را با او درمیان گذاشتم، جا خورد و گفت مادرجان، من الان 18ساله هستم، با عقل و منطق کامل. من بیراهه نمی روم و بی دست و پا هم نیستم، زیاد هم سربسرمن نگذارید، من دارم زندگی عادی خود را می کنم، یک همدم خوب پیدا کردم، که ازمن هیچ چیزجزصداقت و رفاقت نمی خواهد.
ناچارشدم از پیشروی دست بکشم، ولی همچنان شب و روزنگران بودم، گاه کابوس می دیدم، متاسفانه مادرانی چون من، کابوسهایشان نیزهولناک است. نیمه شب ها از خواب می پریدم، بربالین اش میرفتم، پیشانی اش را می بوسیدم گاه بیدار می شد و می گفت احساس میکنم 5ساله هستم. چرا مرا جدی نمی گیرید؟ من بخدا بزرگ شدم. کلی تجربه دارم، تو را بخدا مرز و حد را نگه دارید، مگراینکه بخواهید آرامش مرا برهم بزنید.
من ازآن روز، دیگردراین باره با سپیده حرف نزدم ولی ته دلم شورمیزد، اغلب شبها که کمی دیرتر می آمد، با صدایی ازجا می پریدم، صدای آژیرپلیس همه بدنم را می لرزاند. تا بیک روانشناس مراجعه کردم. او همه این دلواپسی ها را بی مورد دانست و توصیه کرد سپیده را آزاد بگذارم. ولی از محبت و عشق دریغ نکنم، من چنین کردم. 3سال پیش درسال آخردبیرستان، سپیده ناآرام شد، شبها دیر می آمد، تا دیروقت می خوابید. شوهرم بدون مشورت با من ، یک نیمه شب جلوی او را گرفت. گفت اگر بخواهی هرشب دیربیایی، دراین خانه جایی نداری! سپیده حرفی نزد، ولی فردا صبح من اتاقش راخالی از لباس ها عکسها و وسایل اش دیدم، سپیده ازخانه رفته بود. متاسفانه تلفن دستی اش جواب نمی داد، بعد از 4ساعت به پلیس مراجعه کردیم، یک لیست 400نفره گمشده نشان مان دادند. بعد هم گفتند حرف ها و حرکات شما، او را فراری داده، ولی بهرحال همین اطراف است. مطمئن باشید به شما سرمیزند. هر دو نا امید به خانه برگشتیم، درمدت دو هفته ، هرکدام دیگری را به کوتاهی و عدم توجه کافی متهم می کردیم، کار به جایی رسید که من به خانه خواهرم رفتم، برادرشوهرم برای همدمی، به خانه ما آمد.
من میلی به غذا نداشتم، سرکارم بکلی حواسم جای دیگری بود، بطوری که مدیرکمپانی به من مرخصی 20روزه داد و گفت برو خودت را پیدا کن و بعد برگرد. چون با این شرایط بدرد کار روزانه ات نمی خوری.
دوستان دورم را گرفتند، هرکدام نظری می دادند. ولی درنهایت دلگرمی بود، تنهایم نمی گذاشتند، درمدت 9ماه، یکبار سپیده برایم یک پیغام گذاشت که مادرنگران من نباش. فقط خواستم خبربدهم، نوه ات به دنیا آمد. این خبرتکانم داد، خدای من دخترم بدور از من حامله شده و زایمان کرده و من بالای سرش نبودم، طفلک چقدر احساس بیکسی و تنهایی کرده است! توی اتاقم پراز تصاویرنوزادان کوچک و بزرگ بود، چهره نوه ام را درصورت آنها جستجو می کردم، چشمهایم به تلفن خشک می شد ولی از سپیده خبری نبود.
از دو سه ماه قبل که ماجرای کرونا و حبس خانگی آغاز شد. من بروی فیس بوک و اینستاگرام ، همه سوشیال میدیاها بدنبال رد پای سپیده بودم، ولی هیچ عکس و نشانه و خبری نبود و همین مرا افسرده و سرگشته کرده بود.
یک ماه قبل، یک نیمه شب، کلیدی در قفل خانه چرخید، من دراوج خواب، پریدم و بیرون آمدم، سپیده بود، رنگ پریده و لاغرروبرویم ایستاده بود، بغل اش کردم، تا یک ساعت هردو گریستیم، حرف نمی زدیم، من موهایش را نوازش می کردم و می بوسیدم، جرأت نداشتم بپرسم نوه ام کجاست؟
او را به اتاقش بردم، روی تخت خواباندم و قبل از آنکه من سئوالی بکنم، سپیده درخواب عمیقی فرو رفته بود تا ساعت 5 صبح بربالین او نشستم و نگاهش کردم و از خدایم تشکر نمودم که او را به من بازگرداند.
فردا صبح برایش صبحانه آماده کردم، شوهرم هم آمد، هر دو در اطراف اش نشستیم، ازهرگونه اشتباه مان عذرخواستیم و او گاه سرش را به سینه من و گاه برشانه پدرش می گذاشت، اشک می ریخت، ولی چشمانش پرخون و انگارهمه گریه هایش را کرده بود. هیچکدام جرات نداشتیم درباره نوه مان بپرسیم فقط من یکبار گفتم مهمان کوچولویمان کجاست؟ نگاهش را به من دوخت و گفت ازاو نپرس، خواهش میکنم حرفی از او نزن!
بدلیل همین حبس خانگی بیرون نمی رفتیم، سپیده درون اتاق خودش به موزیک گوش می داد. من دریک لحظه تصویردخترکی را روی لپ تاپ اش دیدم، مثل یک فرشته بود، آتش گرفتم، ولی دم نزدم.
هفته قبل یک رویا دیدم، که به اتفاق سپیده و نوه ام دریک باغ بزرگ پرگل می دویم و من ازشوق فریاد میزنم و نوه ام را روی شانه هایم می گذارم تا گل ها را پرپر کند و پرنده ها را نوازش دهد. نمی دانم چه ساعتی بود، با صدای خنده کودکانه ای ازخواب پریدم، هراسان به سوی اتاق سپیده رفتم، درنهایت تعجب سپیده را دیدم که دخترکی را روی سینه خود خوابانده و با او حرف میزند. جلوی در زانو زدم، باورم نمی شد یعنی واقعیت داشت؟ جلوتر رفتم، سپیده بغض کرده گفت بچه ام، نفسم، زندگیم را به من بازگرداند. حالا خوشبخت ترین مادر دنیا هستم، هردو را درآغوش گرفتم و صدای شوهرم را که درآستانه درایستاده بود شنیدم، کابوس ها تمام شد. من امشب راحت می خوابم.

1464-88