1464-87

سویدا از لس آنجلس

من همیشه از سفر به سرزمین های غریب واهمه داشتم. به سمیر شوهرم می گفتم همین که ایران را پشت سر گذاشتیم و به امریکا آمدیم کفایت می کند و من اهل سفر به مکزیک، هاوایی و باهاماس نیستم. متاسفانه شوهرم بی تاب سفر بود. من حتی به او پیشنهاد کردم، با دوستان خود به سفر برود، و دور من و دو دخترمان را خط بکشد، ولی او حرف خود را میزد.
سمیر بعد از 4 سال، آنقدر درگوش بچه ها خواند، که آنها هم مشتاق سفر شدند و خانه را به همسایه های امریکایی، که دو سه خانه بالاتر از ما زندگی می کردند سپردیم و رفتیم. سفرمان به سواحل رزاریتا بود، عجیب اینکه از همان لحظه ورود به مکزیک، من دلم به شور افتاد و سمیر مرا مسخره می کرد و می گفت تو از سایه خودت هم می ترسی و من می گفتم پیتر وننسی همسایه های امریکایی مان از سفر به مکزیک می ترسند و به ما هم گفتند مراقب باشید، ولی به گوش شوهرم نمی رفت. شادی دختر بزرگ مان 17 ساله و شبنم دختر دیگرمان 14 ساله بودند، آنها از همان روز اول برای خرید و آشنایی با منطقه مرتب گم می شدند و تا برگردند، من آرام و قرار نداشتم، تا یکروز غروب برای حضور در یک پارتی ساحلی، هر دو راهی شدند و به هشدارهای من هم توجهی نکردند. من بیقرار پشت پنجره اتاق هتل چشم به خیابان داشتم و سمیر با دو دوست تازه اش در کلاب مشروب می نوشید و خوش بود.
حدود ساعت 11 شب، شبنم زنگ زد و درحالیکه گریه می کرد، گفت شادی گم شده، من هرچه می گردم پیدایش نمی کنم. گفتم الان کجا هستی؟ نشانی های محل را داد، من یک تاکسی گرفتم و رفتم. درمیان راه به سمیر زنگ زدم و گفتم چه پیش آمده و او که کاملا مست بود، گفت حتما پسرهای محلی دخترمان را دزدیده اند. برسرش فریاد زدم و تلفن را قطع کردم.
راننده تاکسی به جمعیت زیادی که در ساحل به رقص و پایکوبی مشغول بودند اشاره کرد و گفت همین جاست، من بیرون پریدم و دقایقی بعد شبنم را پیدا کردم. گفتم آخرین بار که شادی را دیدی کجا بود؟ با چه کسی بود؟ چرا از هم جدا شدید؟ گفت راستش پسری به شادی چسبیده بود و مرتب با او می رقصید. بعد هم به شادی مشروب خوراند و من از آن لحظه گم اش کردم. گفتم با پلیس حرف زدی؟ گفت نه، چه باید بگویم، آنها می گویند لابد رفته خوش بگذراند! من به دو پلیسی که به اتومبیل خود تکیه داده بودند،نزدیک شده و ماجرای گم شدن شادی را گفتم، یکی از آنها گفت چند ساله بود؟ گفتم 17 ساله، گفت نگران نباش، فردا صبح پیدایش میشود، گفتم منظورتان چیه؟ گفت ما همیشه در این پارتی ها، شاهد غیب شدن دخترها بوده ایم که فردا صبح پیدایشان شده، لابد رفته تجربه یک رابطه عاشقانه داشته باشد. من که به شدت ترسیده بودم، با صدای بلندی گفتم شما مرا کمک می کنید یا نه؟ افسر مسن تر گفت چه کمکی؟ گفتم بگردید پیدایش کنید، شاید او را دزدیده باشند، شاید بلایی سرش آمده، شاید یک گوشه ای افتاده ونیاز به کمک دارد. گفت بیا با اتومبیل ما اطراف را بگردیم، من و شبنم پریدیم توی اتومبیل و جمعیت را شکافتیم و جلو رفتیم، در طی 2 ساعت همه جا را گشتیم، من با نشان دادن عکس شادی، از سکیورتی چند کلاب و مردم رهگذر پرسیدم، هیچکس اطلاعی نداشت و فقط آقایی گفت چنین دختری را با یک پسر جوان دیدم، که به سوی هتل روبرویی میرفتند. من به سراغ آن هتل رفتم، ولی هیچکس دخترم را ندیده بود.
افسران پلیس گفتند شما میتوانید پرونده ای برای گم شدن دخترتان در مرکز پلیس باز کنید و به انتظار بمانید تا شاید به ما خبری برسد، شاید حادثه ای پیش آمده، شاید کسی او را کشته و گوشه ای انداخته! من با شنیدن جمله آخر به گریه افتادم، فریاد زدم چنان شما به راحتی از مرگ و قتل یک دختر نوجوان حرف میزنید که انگار راجع به شکار یک خرگوش حرف میزنید. هر دو ساکت شدند و توصیه کردند، ما به هتل برگردیم و تا فردا صبح کنیم.
من دلم شور میزد، آرام و قرار نداشتم، صدها منظره هولناک جلوی چشمانم شکل می گرفت. نمی دانستم چکنم، پلیس ما را به هتل برد و پیاده کرد، من به سراغ سمیر رفتم، چنان بی خیال و راحت روی تخت افتاده بود، که انگار صد سال است خوابیده! او را تکان دادم، فریاد زدم، گفتم دخترمان گم شده، سمیر بخود آمد، دست وصورتش را شست و گفت چه شده؟ برایش توضیح دادم، گفت چه باید بکنیم؟ گفتم برویم همه منطقه را بگردیم. هر سه راه افتادیم و تا طلوع آفتاب تقریبا همه منطقه را زیر پا گذاشته بودیم، ساحل از جمعیت خالی شده بود، دو سه نفری روی نیمکت ها به خواب رفته بودند، اتومبیل های پلیس در رفت و آمد بودند، من دوباره به سراغ آنها رفتم و کمک طلبیدم. ولی نه تنها آن روز، بلکه 5 روز بعد هم نشانی از شادی بدست نیامد و نا امید وسرگشته و با دلی پر ازغم به خانه مان در شهر پاسادینا برگشتیم، پیتر و ننسی بلافاصله به سراغ مان آمدند، هر دو به شدت ناراحت شدند. تلفنی با پلیس مکزیک حرف زدند و پیتر درباره شادی و خصوصیات اخلاقی و توانایی ها و هنرها و جذابیت هایش می پرسید و من هم بغض کرده جواب می دادم، تا سرانجام گفت اهل خواندن و رقصیدن هم بود؟ گفتم خیلی زیاد، حتی در نمایشات مدرسه همیشه ستاره صحنه بود.
پیتر و ننسی زن و شوهر مهربان و دلسوزی بودند، آنها از اولین روز ورودمان به آن محله، پشتیبان ما بودند و در چند مورد برایمان سینه سپر کردند، چون آنها بدلیل پدر ننسی که دو سه سالی کارمند سفارت امریکا در ایران بود، با سرزمین و اخلاق و فرهنگ ما آشنایی داشتند و همین به من امید میداد که آنها دلسوزترین دوستان ما هستند، درست حدس زده زده بودم، چون یکروز صبح پیتر خبر داد می خواهد دو سه روزی به مکزیک سفر کند و با کمک از آشنایان قدیمی رد پای شادی را پیدا کند. ننسی می گفت امکان دارد، شادی را همان گنگ های محلی و مافیای مکزیکی در کلاب ها بکار گرفته اند و معمولا آنقدر این دخترها را معتاد می کنند، که آنها نمی دانند کجا زندگی می کنند. این حرفها همه وجودم را می لرزاند.
من دلم از تلاش پیتر قرص بود و بخودم می گفتم دخترم پیدا میشود، ولی بجزکابوس های هولناک، که هر بار شادی را می دیدم لباس مندرسی به تن دارد و با گریه از من میخواهد تا او را به خانه برگردانم. اندیشه دیگری به ذهنم راه نمی یافت، بهرحال پیتر با یکی از دوستان خود به مکزیک رفت و بعد از 3 روز خبر داد با نشان دادن عکس های شادی، رد پاهایی از او و آن پسری که با او بوده بدست آورده است، روز بعد خبر داد آن جوانک را پیدا کرده و پلیس را هم خبر کرده، ولی آن جوانک می گوید آن شب عده ای برسرشان ریختند و شادی را بردند و او را هم مجروح برجای گذاشتند.
من فردایش خودم را به پیتر و دوستانش رساندم، دو روز بعد سمیر وپسرعمویش هم آمدند، هرکدام به سویی رفتیم، از هر صاحب هتل، رستوران، کلابی سراغ شادی را گرفتیم، یکی دو نفرشان نشانی هایی دادند، که با مشخصات شادی مطابقت می کرد، آنها از حضورش در یک بار با دو سه مرد گفتند، که ظاهرا شادی حال عادی نداشت و تلوتلو می خورد، من در دلم غوغایی بود، از خدایم می خواستم تا پیدا کردنش، سالم بماند.
پیتر فردا شب خبر داد، که شادی در یک کلاب دورافتاده ساحلی می رقصد، ولی در برخورد با من، مثل غریبه ها بود و مرا پس زد، من همان لحظه با سمیر و پسرعمویش به آن کلاب رفتیم، من از میان جمعیت و سالن نیمه تاریک و بوی مشروب و سیگار گذشتم وخودم را نزدیک صحنه رساندم، خدای من! این دختر معصوم من شادی بود، که روی صحنه بی پروا ولی خارج از کنترل می رقصید.
فریاد زدم شادی، عزیزم! در یک لحظه روی برگردانید و مرا دید، در همان حال فریاد زد: مادر نجاتم بده، مرا ببرخانه، مادر من می ترسم. من جلو پریدم و او را از صحنه پائین آوردم و همزمان چند پلیس وارد کلاب شدند، آنها با پیتر آمده بودند.
شادی به گردن من آویخته بود، رهایم نمی کرد، او را به خود فشردم و گفتم نازنینم نترس. مامان اینجاست. برمی گردیم خونه…

1464-88