1464-87

فرهاد از سانفرانسیسکو:

من ومینا 15 سال زندگی پر از عشق و تفاهمی داشتیم، من واقعا عاشق مینا بودم و برای خوشحالی او همه کار می کردم. دو دختر 11 و 14 ساله مان نیز سهیلا و مرجان نیز در چنین فضایی بزرگ شدند، هر دو در تحصیل و دربرخوردهای اجتماعی سرآمد و الگو بودند. یکروز غروب که به خانه آمدم، دیدم همه شان گریان روی مبل ها نشسته و چشم به تلویزیون دوخته اند، پرسیدم چه شده؟
مینا گفت امروز ناظم خشن و متعصب مدرسه، به دلیل بیرون بودن موهای سر مرجان، او را به شدت تنبیه کرده، بطوری که با ضربه هایی که به پشت گردنش خورده، مرتب گیج میرود و تعادل اش را از دست میدهد.
من آن شب مرجان را به یک کلینک بردم، کلی عکسبرداری و آزمایش شد. فردا صبح هم با خشم فراوان به مدرسه رفتم، ولی با ماموری روبرو شدم که توصیه کرد به دادگستری بروم و خودم را بی جهت در فضای مدرسه به دردسر نیاندازم، حتی گفت من اگر لازم بود شهادت می دهم.
بگذریم که دوندگی های 3ماهه ما به جایی نرسید، ولی ناگهان تصمیم گرفتیم ایران را ترک کنیم و دریک سرزمین غریبه راهمان را ادامه بدهیم. بعد از فروش خانه و حراج اثاثیه و سپردن بخش مهمی از دستمایه مان به پدرم، راهی ترکیه شدیم و دریک هتل ارزان قیمت سکنی گرفتیم، تا راههای دستیابی به ویزا و امکان سفر به امریکا را بررسی کنیم.
مسئله ای که از همان روزهای اول پیش آمد، پسرمدیر هتل بود، که مرتب در آنجا رفت و آمد میکرد و از مسافران درباره کیفیت هتل و برخورد کارکنان اش می پرسید و در ضمن مرتب از مینا تعریف و ستایش می کرد و می گفت آقا شما زیباترین همسر را دارید، اگر یک خواهر داشت من همین الان میرفتم ایران و با او ازدواج می کردم. در ابتدا، قضیه را جدی نمی گرفتیم، ولی من کم کم دچار حسادت شدم، درحالیکه مینا می گفت طفلک جوون مودب و مهربانی است، قصد خاصی ندارد، بی جهت حسادت نکن و ما هم که اینجا نمی مانیم، مدتی تحمل کن تا راهی بشویم. من به چشم می دیدم، که مایک که مسلما نام اصلی اش نبود، با چشم مینا را دنبال می کند و یکی دو بار هم گفت دختران تان هم خوشگل هستند، ولی مثل میوه کال هستند!
من در اندیشه انتقال به یک هتل دیگر بودم، که یکروز مینا حدود 100 دلار بلیط لاتاری خرید و فردا دو سه ساعتی گم شد و بعد یک نامه برجای گذاشت که مرا ببخش، سرنوشت من بکلی عوض شده، من باید براه خود بروم، ولی با شما و بچه ها در تماسم، از من دلخور و عصبانی نشو، شاید این سرنوشت من بود، شاید در آینده به نفع تو و بچه هایم باشد و دنبال من نیا. من هرطور شده تماس می گیرم. این یادداشت مرا دیوانه کرد، اصلا باورم نمی شد زنی که 15 سال با من زیر یک سقف زندگی کرده، اینک بدون دلیل خاص و بدون توضیح درست، مرا ترک کند و حتی بچه هایش را هم پشت سر بگذارد، براستی مینا عاشق بچه ها بود، کوچکترین رویدادی در مورد آنها، مینا را منقلب می کرد.
فردا با غیب شدن مایک، من فهمیدم که همه چیز زیرسر او بوده، با پدرش حرف زدم، گفت من بی خبرم، با یکی دو تا از کارکنان هتل حرف زدم، هیچکس اطلاعی نداشت، تا یکی از مستخدمین پیر هتل، مرا به گوشه ای کشید و گفت مینا و مایک هفته ها بود با هم رابطه داشتند و تا آنجا که من خبردارم مینا یک جایزه بزرگ لاتاری برد و با مایک غیب شان زد!
من تا دو سه هفته گیج بودم، بچه ها ماجرا را فهمیده بودند، هر دو ناراحت وغمگین بودند، هر دو میخواستند به ایران برگردیم، ولی من ترجیح دادم راه را ادامه بدهیم و همزمان با دو سه خانواده آشنا شدیم که از مسیر پناهندگی اقدام کرده بودند و ما را هم با خود به همان مسیر بردند.
8 ماه بعد ما ترکیه را ترک کردیم، درحالیکه هنوز هیچ رد پا و خبری از مینا نداشتیم، هر سه غمگین بودیم، ولی من مرتب به بچه ها می گفتم سرنوشت خوبی انتظارمان را می کشد، نگران نباشید. من همه جا پشت شما ایستاده ام، ضمن اینکه به کمک شما هم نیاز دارم. بدلیل ماجرای مینا، در امریکا به سراغ فامیل و دوستان قدیمی نرفتم، چون واقعا شرمنده بودم، درعوض همین بیکسی به ما کمک کرد تا روی پای خود بایستیم، مرجان و سهیلا در دبیرستان و بعد کالج، بهترین بودند و همین به من انرژی می داد تا شب و روز کار کنم. بچه ها ضمن تحصیل، کار هم می کردند و سرانجام هر دو وارد دانشگاه شدند.
من از طریق برادرانم در ایران، مینا را طلاق غیابی دادم و مدارک آنرا هم ترجمه کردم تا در آینده بکار گیرم، روزی که ما هرسه سیتی زن شدیم، مرجان سال سوم دانشکده پزشکی بود و سهیلا سال آخر رشته حقوق بود، سهیلا سریع تر از آنچه تصور میرفت، وکیل شد و در یک دفترحقوقی معتبر بکار پرداخت، او کمک کرد تا مرجان بدون کار حاشیه ای، به تحصیل خود بپردازد و من هم یک رستوران خریدم، که بدلیل سابقه خوب، در همان ماه اول با درآمد خوبی روبرو شد.
من و سهیلا چشم به روزی دوخته بودیم، که مرجان فارغ التحصیل شود، که ناگهان یک ضربه کاری، زندگی ما را دچار تلخی و سیاهی برد، مرجان دچار سرطان سینه شد، من و سهیلا بشدت ترسیده بودیم، درحالیکه خود مرجان باکی نداشت و میگفت این نیز بگذرد! براستی هم آن رویداد هم بدون خطر بزرگی گذشت و یکروز پزشکان خبردادند که مرجان بکلی از سرطان رها شده است. فارغ التحصیلی مرجان و سلامت کامل او، زندگی ما را دوباره روشن کرد.
در جشن شروع کارمرجان، سهیلا با مرد مورد علاقه خود نامزد شد. هر دو اصرار داشتند، من با یک دوست قدیمی فامیل که زن آگاه و اصیلی بود ازدواج کنم، درحالیکه من هنوز در مورد ازدواج تردید داشتم، 15 سال زندگی نافرجام با مینا، مرا کاملا ترسانده بود. ازدواج سهیلا و نقل و انتقال از سانفرانسیسکو به لس آنجلس، بعد نامزدی و ازدواج قریب الوقوع مرجان، به من فهماند که باید در فکر خود باشم و این بار بچه ها آنقدر مرا تحت فشار گذاشتند، که عاقبت با فردوس همان خانم خوب و مهربان ازدواج کردم.
یکروز چشم باز کردم و دیدم که همه ما زیر یک سقف، کریسمس را جشن گرفته ایم، همه خوشحال بودیم و این خوشحالی وقتی به اوج رسید که سهیلا خبر داد دو قلو حامله است و دوباره به سانفرانسیسکو باز می گردد، چون دفتر اصلی شان به وجود او نیاز دارند.
دوقلوهای سهیلا زندگی همه ما را دچار شور و هیجان تازه ای کرد، فردوس خانه را پایگاه آخر هفته بچه ها کرده بود. بهرطریقی بود، همه را به خانه می کشید، بهترین غذاهای ایرانی را برایشان آماده میساخت و دور هم به راستی خوش بودیم. یکی از آخر هفته ها بود که زنگ در خانه را زدند، وقتی در را باز کردم با مینا روبرو شدم، مینای شکسته و تکیده که اصلا باورم نمی شد به چنین روزی افتاده باشد، بچه ها جلو پریدند، همه هاج و واج او را نگاه می کردند، فردوس وقتی فهمید ماجرا چیست، مینا را به درون آورد و روی مبل نشاند و با اشاره به سهیلا و مرجان فهماند که او را بغل کنند و بچه ها او را از هر دو طرف در میان گرفتند و مینا در آغوش بچه ها، به جرات یک ساعت اشک می ریخت و در پایان گفت من قابل بخشش نیستم من این را می دانم، فقط مرا پناه دهید و بگذارید زیر یک سقف حتی تنها زندگی کنم.
فردوس مینا را تا یک ماه درخانه پناه داد تا سرانجام بچه ها برایش آپارتمانی اجاره کردند و او را با خود بردند و همه با هم قرار گذاشتیم، هیچگاه از او نپرسیم در این مدت بر او چه گذشته؟ کجا بوده؟ و چرا به چنین روزی افتاده است. من هم با او کاری نداشتم ولی فردوس به بچه ها سفارش کرد تنهایش نگذارند.
کریسمس امسال همه مهمان خانه ما هستند، فردوس با مهر همیشگی خود پذیرای آنهاست و مرتب به من میگوید مینا به اندازه کافی شکسته است، نگذارید بیش از این بشکند.

1464-88