1464-87

فرهاد از دالاس:

12 سال پیش در سفری به ترکیه، بهاره را دیدم، زنی بلند بالا و زیبا، با موهای طلایی و چشمان روشن قهوه ای، که از دیدگاه من، یک تابلوی زیبا بود. سر میز صبحانه سر صحبت را با او باز کردم، کمی با اکراه جواب می داد، ولی وقتی فهمید از امریکا آمده و بعد از 15 سال به دیدار خانواده شتافته ام، آرام شد و گفت راستش به مردان داخل ایران اعتمادی ندارم، 90 درصدشان رازهایشان را پنهان می کنند و زن را از دید اندام و زیبایی و جوانی اش می بینند، برای آنها دانش، معلومات، تجربه و اصالت های خانوادگی و اخلاقی مهم نیست.
من دوباره و سه باره بهاره را در رستوران هتل و یکی دو بار، در مراکز خرید دیدم، همین سبب شد تا با هم صمیمی تر بشویم و من او را به شام دعوت کردم. با تامل پذیرفت وآن شب فهمیدم که او زن 40 ساله تحصیلکرده رشته پزشکی است، که بدلیل مخالفت های پدرش و بعد شوهرش تحصیل را نیمه کاره رها ساخته و مدتها بعنوان داوطلب دربیمارستان های جنوب شهر خدمت کرده و یک ازدواج نا فرجام و زجرآور داشته و شوهرش او را به شدت کتک میزده و شکنجه می داده است. بعد از یک هفته من به راستی شیفته بهاره شده بودم، به او پیشنهاد ازدواج دادم. گفت از ازدواج می ترسد، خاطره خوبی ندارد، گفتم من آدم احساسی و بسیار اهل خانواده هستم، دلم بچه می خواهد، که گفت من بچه از خودم نمی خواهم، ولی حاضرم کودکی را به فرزندی بپذیرم. همان روزها با مادرم برای خرید رفتند، در بازگشت مادرم گفت بهاره یک فرشته است، بسیارمهربان، دست و دلباز است. از مادرم پرسیدم او را بعنوان عروس می پذیری؟ گفت صد در صد، او کامل ترین زنی است که تا امروز دیده ام. من در همان ترکیه با بهاره ازدواج کردم، چون گذر از مراحل قانونی و تهیه ویزا، آسان نبود، قرار شد من به دالاس برگردم و او چند هفته و شاید یکی دو ماه در استانبول بماند، تا بعدا به من پیوندد.
درتمام مدتی که بهاره در استانبول بود حاضر نشد از من پولی بگیرد، به شوخی می گفت هر وقت وارد خانه ات شدم، هزینه ها برگردنت می افتد، ولی اجازه بده من یاد بگیرم، گلیم خودم را از آب بیرون بکشم، باید یاد بگیرم و تجربه های تازه ای بیاموزم. بهاره از همان روزهای نخست ورودش به دالاس، اصرار می کرد دور رفت و آمدها را خط بکشیم، می گفت از همین رفت وآمدها و دوستی های بدون ریشه بلا می خیزد.
زندگی با بهاره با خوبی و خوشی پیش می رفت و او فقط هرچندگاه به خاطر دردهای عضلانی گردن و شانه های خود، به پزشک مراجعه می کرد تا بوتاکس بزند، چون می گفت تنها از تزریق همین بوتاکس دردهایش آرام شده است. شغل من هرچندگاه، سفری یکی دو هفته ای را می طلبید وخوشبختانه بهاره، دو سه دوست بسیار صمیمی داشت، که آنها شب و روز مراقبش بودند و من هم خیالم راحت شده بود.
یکی دو بار که باهم به فروشگاه های ایرانی رفته بودیم، بهاره می کوشید با کلاه وعینک بزرگ تیره، کاملا از دید ایرانیان بدور باشد. می گفت من از90 درصد زنان هموطن خودم می ترسم، این خانم ها آشوبگر وویرانگر هستند، بهتر است فاصله خود را با آنها حفظ کنیم. گاه فکر می کردم بهاره از یک چیزی فرار می کند، رازهایی در دل دارد، ولی از آنها سخن نمی گوید، به اندیشه خودم این عکس العمل ها را به حساب شوهر سابق اش و پدر خشن اش می گذاشتم، که سالها او را اذیت و آزار داده بودند، او بقول خودش اینک بعد از سالها به عشق و آرامش واقعی دست یافته است. من حتی پیشنهاد دادم رشته پزشکی را دوباره دنبال کند، گفت حقیقت را بخواهی از دیدن خون به کلی منقلب می شوم و بهتر است آن رشته را فراموش کنم، ولی علاقمند رشته زیبایی ام.
او را تشویق کردم در کالج نزدیک خانه، همان رشته دلخواه خود را دنبال کند. ولی بعد از 8 ماه گفت می خواهد کالج را عوض کند، چون دو سه زن ایرانی وارد کلاس ها شده اند، که همان خاصیت های بد را دارند! من کمی تردید کردم، ولی رضایت دادم، راستش بهاره یک زن کامل بود، از هر جهت مرا ارضا می کرد و همین سبب شده بود، زیاد بدنبال اسرار درون او نروم، گاه با خود می اندیشیدم، اگر یک مشکل و مسئله ای پیدا کنم، همه این خوشبختی ها از دست میرود. یک شب که به جشن عروسی یکی از دوستان قدیمی ام رفته بودیم، در نیمه های جشن، ناگهان بهاره گفت حالش خوب نیست و باید برگردد خانه! گفتم چرا؟ گفت سرم گیج می رود، در همان حال من آقایی را دیدم، از دور با کنجکاوی ما را می پاید، زمان خداحافظی از دوستم، آن آقا جلو آمده گفت خیلی مرا ببخشید، این خانم همسر شما هستند؟ گفتم بله، ولی به شما چه ربطی دارد؟ گفت مرا ببخشید، من او را با ژیلا همسر یکی از دوستان قدیمی اشتباه گرفتم! من با بی تفاوتی گفتم سعی کنید چنین حدس هایی نزنید. درون اتومبیل به بهاره گفتم اون آقا را دیدی با من حرف میزد؟ گفت نه، گفتم مدعی بود که تو شبیه خانمی بنام ژیلا هستی، همسر یکی از دوستان قدیمی اش! گفت تازه به حرف من رسیدی، می بینی چقدر این آدم ها فضول و مزاحم هستند؟
بهاره یک دوره کامل زیبایی پوست را گذراند، من کمکش کردم، یک کلینیک کوچک زیبایی باز کرد. بعد هم با یکی از دوستان برادرم که جراح زیبایی بود، حرف زدم و او را به همکاری دعوت کردم، قرار شد در هفته سه روز بعد از ظهرها به آن محل بیاید و خانم ها وآقایانی را که نیاز به جراحی های ساده، لیزری، بوتاکس و دیگر شیوه های زیبایی دارند را درمان و بقولی اصلاح و ترمیم کند.
جالب اینکه خود بهاره نیز گاه از امکانات آن جراح بهره می برد و چهره اش را شاداب تر و زیباتر می کرد، من هم خوشحال بودم. تا یکروز غروب تلفن دستی ام زنگ زد، آقایی آن سوی خط می گفت شما شوهر ژیلا هستید؟ من گفتم من ژیلا نمی شناسم، گفت همان خانمی که با هم به آن عروسی آمده بودید، گفتم شما چرا مزاحم زندگی ما هستید؟ گفت من مزاحم نیستم، من واقعیت مهمی را باید با شما در میان بگذارم، ولی قسم تان میدهم تا زمانی که من حرفهایم را به شما نزده ام، تا حرفهایم را ثابت نکرده ام، با ژیلا یا هر نام دیگری حرفی نزنید!
من با اکراه پذیرفتم و دو روز بعد در یک کافی شاپ قرار گذاشتیم. در آن دوشبانه روز من هزاران فکر از سرم گذشت، فقط دعا می کردم، زندگی آرام و عاشقانه من با بهاره به هم نریزد. به موقع به آن دیدار رسیدم، همان آقایی بود که آن شب جلویم را گرفت. روبروی هم نشستیم، نمیدانم چرا قلبم به شدت میزد، احساس می کردم اسراری را بازگو می کند، که سرنوشت مرا تغییر می دهد.
آن آقا گفت فقط اجازه بدهید من همه چیز را برایتان توضیح بدهم، بعد خود قضاوت کنید، من گفتم سراپا گوشم و او توضیح داد، نام این خانم ژیلاست و برخلاف تصور شما، این خانم شوهر دارد، هنوز طلاق نگرفته، دو دختر 30 و 35 ساله و 4 نوه 14 تا 17 ساله دارد، این خانم در سن بالای 60 سالگی است، تا امروز بیش از 5 بار تحت عمل های جراحی زیبایی قرار گرفته، یک دوست پسر 50 ساله داشته و با بهره از نفوذ شوهرش، در مدارک شناسایی خود دست برده و نه تنها نام، بلکه سن و سال و محل تولد خود را تغییر داده، البته انجام این کارها در ایران زیاد مشکل نیست، بعد هم ناگهان به سرش زد و از ایران خارج شد و دیگر هم بازنگشت. درحالیکه شوهرش بعد از یک سکته قلبی ومغزی، هنوز در یک مرکز مراقبت های ویژه بستری است. آن آقا بعد عکس ها و فیلم هایی از لحظات مختلف زندگی بهاره به من نشان داد و خداحافظی کرد و رفت.
من وقتی از کافی شاپ بیرون آمدم، احساس کردم بهاره رادیدم که درون یک تاکسی به سرعت از آنجا دور شد و من در مسیرخانه به بهاره زنگ زدم، گفتم خواهش میکنم درخانه بمان، با هم بسیار حرف داریم.
به خانه رفتم، ولی خبری از بهاره نبود، خیلی چیزها بهم ریخته بود، احساس کردم بهاره لباس ها و ضروریات مهم خود را برداشته و با یک چمدان خانه را ترک کرده است، برایش پیغام گذاشتم بهتر است قبل از هر اقدامی با هم حرف بزنیم. ولی تا 48 ساعت هیچ خبری از او نبود تا یکروز صبح که بیدار شدم، یک پیام از او روی تلفن بود:« فرهادجان. من بسیار خطا کردم، من بسیار دروغ گفتم. من بسیار تو را آزردم، ولی من بچه طلاق بودم، بچه یک پدر ومادر همیشه در جنگ و مادری فاسد و پدری خوشگذران. از من چه توقعی داری؟ مرا ببخش، نمی دانم در کجای دنیا با یک بغل دروغ دیگر، با مردی مهربان وساده چون تو وصلت می کنم. فقط نام مرا و خاطره ام را ازدفتر زندگیت پاک کن. بهاره… ژیلا… یا هر نام تازه دیگری!»
…. و من بعد از سال ها هنوز گیج و منگم و از سایه هر زنی می ترسم.

1464-88