1464-87

داراب از لس آنجلس:

وقتی پدرمان را از دست دادیم، مادرمان خیلی جوان بود، درست یادم هست، من 12 ساله، خواهرم 14 ساله و مادرمان 32 ساله بود. همین سبب شد، تا همه فامیل و خانواده او را تشویق به ازدواج دوباره بکنند.
مادرم به دلیل زیبایی خیره کننده، خواستگاران فراوانی داشت، ولی خود از میان آنها، فرامرز را انتخاب کرد، که 17 سال از خودش بزرگتر بود.
بعد از ازدواج، ما به خانه پدر دوم خود رفتیم، که ابتدا رفتاری بسیار مهربان و ملایم داشت، بطوری که من احساس می کردم جای خالی پدرم را پر کرده است، ولی متاسفانه به مرور چهره تازه ای از خود نشان داد و ما شاهد بودیم، که به بهانه های مختلف مادرمان را کتک می زد. وقتی من اعتراض می کردم، به جان من هم می افتاد و درواقع همه آن رویاهای شیرین من وخواهرم بر باد رفت، ما ترجیح می دادیم، بیشتر اوقات در خانه پدر بزرگ مان باشیم و خودبخود بعد از یکسال و اندی، قرار شد ما از زندگی مادرمان جدا شویم و همخانه پدر بزرگ و مادر بزرگ بشویم.
4 سال بعد دایی هایم، تصمیم گرفتند پدر بزرگ و مادربزرگ را نزد خود در امریکا ببرند، آنها را تشویق کردند خانه و زندگی خود را بفروشند و با آنها همراه شوند. در آغاز حرف از بازگشت ما به خانه مادر بود، ولی وقتی دایی ها همه ماجرای زندگی مادرم را شنیدند، نه تنها شوهرش را تهدید به شکایت کردند، بلکه همه اختیار ما را گرفته و با خود به امریکا آوردند.
روزی که از مادر جدا می شدیم، یکی ازغم انگیزترین روزهای زندگی ما بود، ولی مادرم که همه آن لحظات را اشک می ریخت، به ما گفت خوشحالم که میروید، شما در اینجا سرنوشت سیاهی خواهید داشت. طفلک مادرم اسیر همان اخلاق سنتی بود، که طلاق آنهم برای زنی که قبلا ازدواج کرده، ننگی برای خانواده است و همین اورا واداشت تا با آن زندگی سیاه بسازد، خصوصا که حامله هم بود.
ما به لس آنجلس آمدیم، زندگی تازه، محیط تازه، آدم های تازه، تطبیق دادن خود با آدم ها و فضا و مدرسه و زبان و هم سن و سالان، بکلی ما را از اندیشه مادر دور ساخت. البته هفته ای دو بار تلفنی با مادر حرف میزدیم و فرامرزخان هم خیلی مهربان و مودب بود و آرزو میکرد هرچه زودتر همدیگر را ببنیم، وقتی از مادر می پرسیدیم، رفتارش چگونه است؟ می گفت خیلی بهتر شده، ولی من بغض را در صدای مادر احساس می کردم.
روزگارمان پیش میرفت، من و خواهرم پروین در درس ها سرآمد بودیم، بچه های مزاحم و دردسرساز مدرسه هم به مرور با ما کنار آمدند، معلمین از پیشرفت ما در درس ها و ابتکارات ما، آگاهی های حاشیه ای ما، از اطلاعات وسیع مان درباره همه چیز شگفت زده، فقط تشویق مان می کردند و طی 2 سال در آخر هر سال، من و پروین در موفقیت کلاس ها در سراسر منطقه نقش مهمی داشتیم. وقتی با مادر در این باره حرف میزدیم، خوشحال می شد، اشک می ریخت، از شوق فریاد میزد و می گفت تنها آرزویم این است که دوباره شما را به آغوش بگیرم و غرق بوسه تان بکنم.
در این فاصله مادرم صاحب دختری بنام فرشته شده بود، می گفت براستی مثل فرشته است، او اینک همه امید من، سرگرمی من، انرژی من و پیوند من به آینده است. می گفت همه آزار واذیت های فرامرز را بجان می خرم، بشرط اینکه حتی یک لحظه از این فرشته جدا نشوم. بعد از چند سال، ما تلفنی با خواهرمان حرف میزدیم یک کودک نابغه، که درباره همه چیز اطراف خود حرف میزد، بیشتر از دو برابر سن خود، آگاهی داشت و مرتب می گفت امیدوارم شما را زودتر ببینم.
روزی که دایی ها تصمیم گرفتند مادرمان را به امریکا دعوت کنند، ناگهان در خانه اش طوفانی برپا شد فرامرز تهدید کرد که بهتر است به زندگی او کاری نداشته باشیم، اگر هم قصد دارید مادرتان را به آنجا بکشانید، دور خواهرتان را خط بکشید.
این التیماتوم سبب شد مادر بکلی از سفر منصرف شود، چون می گفت نه طاقت دوری از فرشته دارم و نه جرات تنها گذاشتن او را در ایران دارم، چون فرامرز به شدت معتاد شده، اگر امکانی بیابد، این دختر معصوم را هم کتک می زند.
خواهرمان 10 ساله شده بود، ما در حسرت دیدار مادر بودیم، من رشته پزشکی می خواندم و پروین رشته وکالت، هر دو در بهترین شرایط تحصیلی بودیم، عکس های تازه مادر، شکستگی چهره و اندوه عمیق چشمانش را خبر میداد وهمه ما نگران بودیم، ولی کاری از دستمان بر نمی آمد، چون من به دلیل سربازی امکان سفر نداشتم، خواهرم اصلا جرات سفر به ایران را نداشت و یکی از دایی ها که قبلا 10 روزی به ایران رفته بود، برایمان گفت شکایت او در دادگاه به جایی نرسید و در اصل حق را به فرامرز می دادند که همسرش را وادار به اطاعت و تمکین کند. چند ماه بعد از این ماجراها، پدر بزرگم بشدت بیمار شد و به بیمارستان انتقال یافت، درحالیکه مرتب سراغ مادرم را می گرفت و می گفت ما این دختر را تنها رها کردیم و آمدیم، از دایی ها می خواست او را به امریکا بیاورند، حتی یک شب گفت اگر من بمیرم و رویا را نبینم، شما را هرگز نمی بخشم. این حرف سبب شد یکی از دایی ها، بلافاصله راهی ایران شود، تا ترتیب سفر مادرم را بدهد، ولی بعد از سه روز زنگ زد و گفت فرامرز اجازه نمی دهد، مادرم با فرشته سفر کند، ناچاریم موقتا مادرتان را بیاوریم و برگردانیم. چاره ای نبود، مادرم علیرغم میل خودش و نگرانی های عمیقی که درباره خواهرم داشت، بدلیل خواسته پدربزرگ، بعد از یک ماه به امریکا آمد، مادری که ما بعد از حدود 11 سال می دیدیم، اصلا آن مادر با طراوت، پر انرژی و زیبای همیشگی نبود. مادرمان تکیده و شکسته و غمگین بود و هیچگاه اشک چشمانش بند نمی آمد.
در تمام مدت اقامت مادر، خواهرمان فرشته زنگ میزد و بی تابی می کرد و عاقبت پدر بزرگ رضایت داد مادرم برگردد و عجیب اینکه درست 24 ساعت بعد پدر بزرگ را از دست دادیم، انگار او با همه نیرو، زنده مانده بود تا مادرم را سیر ببیند.
مادرم در بازگشت ناچار شد در یک شرکت دو شیفت کار کند، تا جوابگوی هزینه های اعتیاد فرامرز و زندگی خودشان باشد، ما خوب می فهمیدم مادر چه می کشد، و چه روزهای تلخ و سیاهی دارد، تا یکروز زنگ زد و گفت فرامرز خانه را فروخته، مرا طلاق داده و به اتفاق فرشته به یکی از شهرستان ها رفته و من هیچ خبری از آنها ندارم.
دایی ها اصرار کردند مادرم به امریکا بیاید تا راه چاره ای بیابیم، طفلک مادرم با دلی پر غصه به لس آنجلس آمد، سعی می کردیم او را همه جا ببریم و سرش را گرم کنیم، حتی دوستان و فامیل به دیدارش بیایند، ولی متاسفانه مادرم بیقرار بود، شب ها کابوس می دید، می گفت می ترسم دخترم را بکشد، بفروشد و نابودش کند.
من تازه دانشگاه را با بالاترین درجه تمام کرده بودم، در دانشگاه در یک بیمارستان بزرگ بکار مشغول بودم، ولی تصمیم گرفتم خود به ایران بروم و مادرم را از این سرگشتگی درآورم، مادری که بقول خودش سرنوشت اش با شکست و دربدری، اندوه همراه بود، در اوج جوانی همسر اول خودش را از دست داده و بعد با مردی وصلت کرده، که یک هیولای خطرناک بوده است.
به ایران رفتم، ابتدا سربازی خودم را خریدم، بعد به سراغ باقیمانده فامیل وآشنایان رفتم، رد پای فرامرز را در کرج پیدا کردم، در یک شهرک دورافتاده، درون یک اتاق نیمه تاریک زندگی می کرد و خواهرم فرشته را واداشته بود، در یک کارخانه دو شیفته کار کند و وقتی من با او روبرو شدم، صورت و دستهای کبودشده اش خبر از شکنجه های پدر می داد، او را به آغوش گرفتم، او که از من هم می ترسید، مرتب می گفت مرا رها کن! اینجا کسی را بغل نمی کنند! اصلا چرا آمدی؟ چرا نگذاشتی من در این زندگی سیاه تا نابودی بروم؟
شب فرامرز و فرشته را به یک هتل در کرج بردم، از آنها پذیرایی کردم و حتی به فرامرز پول کافی دادم، موادش را تهیه کند، از او خواستم فرشته را رها کند، او را به من ببخشد. گفت بدون فرشته می میرد، گفتم چقدر پول میخواهی؟ گفت 20 هزار دلار. گفتم با خودم 5 هزار دلار دارم و می توانم از طریق بانک و کردیت کارت ها 5 هزار دلار دیگر هم بدهم، گفت نه 20 هزار دلار. گفتم تو همه مدارک سرپرستی و خروج فرشته را به من بسپار و من بقیه اش را هم می پردازم، گفت اول 10 هزار دلار را بپرداز و من تا دو روز بعد آن مبلغ را به فرامرز دادم، بعد با او به چند اداره رفتم، ناچار بودم هرجایی میروم مبلغی بپردازم، تا بعد از دو هفته، همه مدارک به امضای فرامرز رسید و یک گذرنامه اضطراری هم با پرداخت مبلغ قابل توجهی گرفتم و تا آخرین روز، همه 20 هزار دلار را هم به فرامرز دادم و درحالیکه همه وجودم پر از هیجان بود، بار سفر بازگشت را بستم، ولی درست در روز پرواز ناگهان سرو کله فرامرز پیدا شد، با یک مامور آمده بود تا فرشته را پس بگیرد راستش من جرات نداشتم بگویم تا این لحظه 20 هزار دلار باج داده ام، چون خودم هم به دردسر می افتادم و در عین حال مدرکی هم نداشتم.
به فرامرز التماس کردم، فرشته به پایش افتاد، ولی خیلی راحت درگوش من گفت 10 هزار دلار دیگر میخواهد. متاسفانه هواپیما پرواز کرد و من ناچار شدم، آن مبلغ را تهیه کنم و دوباره از فرامرز امضا بگیرم و با کمک یک افسر فرودگاه، قبل از آنکه فرامرز دوباره در جریان سفر ما قرار گیرد، به سوی لندن پرواز کردیم تا به لس آنجلس بیائیم و من بروی آسمان تهران، نفسی براحت کشیدم و طفلک فرشته در گوشم گفت فرامرز نمی تواند دیگر جلوی مرا بگیرد؟ گفتم نه خیالت راحت باشد و او سرش را به شانه من سپرد و به خواب رفت.
40 ساعت بعد وقتی من زنگ خانه دایی بزرگم را زدم، مادرم هراسان جلو آمد، او هنوز فرشته را پشت دیوار ندیده بود فریاد زد برسر دخترم چه آمد؟ وقتی فرشته جلو پرید، من فقط دو بدن لرزان را دیدم، که در آغوش هم فرو رفته بودند.

1464-88