1464-87

فیروزه از شمال کالیفرنیا

… یک هفته قبل از ترک ایران، مادرم گفت به زری، که ماهی دو سه بار برای تمیز کردن و سر و سامان دادن به خانه ما، می آمد، سری بزن و حالش را بپرس، ببین نیازی ندارد. من که همیشه از زری خاطره خوش داشتم، مهربان و بیریا و فداکار بود، در مرگ مادر بزرگم زری بیشتر از همه ما اشک ریخت، در عروسی برادر بزرگم، زری بیشتراز همه، از خوشحالی پرواز می کرد، همه جا اسپند دود می کرد، انواع سمبل های ضد چشم بد و نیت شیطانی را به همه دیوار خانه آویخته بود. روزی که شنید ما راهی خارج هستیم، از پای افتاد، او من، خواهر و برادر کوچکم را چون فرزندان خود دوست داشت و همه کار برای خوشحالی و رضایت ما می کرد.
زری از روزی که خبر رفتن ما را شنید، تا دو هفته پیدایش نشد. گفت بیمار است و به راستی بیمار شده بود. زری دو دختر 4 و 8 ساله داشت و با اصرار ما گاه آنها را به خانه ما می آورد. دخترهای محجوب و مودب و ساکتی بودند. من به سفارش مادرم به دیدار زری رفتم، از دیدنش شوکه شدم، به شدت لاغر و تکیده شده بود، صدایش در نمی آمد، بغل اش کردم و گفتم ما هرچند سال یکبار سری به ایران می زنیم، شاید روزی امکان سفر برایت فراهم ساختیم، از لرزش بدنش می فهمیدم که گریه می کند و این آخرین دیدار بود، چون می گفت دلم نمی آید به فرودگاه بیایم و پرواز شما را تماشا کنم.
ما سرانجام به آمریکا آمدیم در اوایل به او زنگ می زدیم ولی بعد آنچنان در زندگی تازه غرق شدیم، که یادمان رفت یک زری مهربان داشتیم که طاقت دوری ما را نداشت. 6 سال بعد یک شب زری زنگ زد و گفت من مسافرم! من با تعجب گفتم کجا می روی؟ گفت مسافر اون دنیا هستم، سخت بیمارم، دوام نمی آورم ولی دخترکوچکم پروانه را به شما می سپارم، پدرش خشن و ظالم و زورگوست. همیشه بدن پروانه زیر کتک های پدرش سیاه و کبود است گفتم چه کاری از دستم بر می آید؟ گفت اگر امکان دارد، بعد از رفتن من، پروانه را نجات بده، او را ببر خارج، دخترم طاقت نمی آورد، می ترسم خودش را بکشد. گریه ام گرفت و گفتم با مادرم حرف میزنم حتما یک کاری خواهیم کرد، نگران نباش. گفت حالا راحت می روم سفر، پروانه با شما خوشبخت میشود.
با مادرم حرف زدم، به فکر فرورفت و گفت چنین کاری سخت و شاید غیرممکن باشد، چنین پدری به ما اجازه نمی دهد دخترش را به خارج بیاوریم، ولی من حاضرم با تو به بهانه دیدن مادربزرگت به ایران برویم، شاید برای پروانه بتوانیم کاری بکنیم.
پروانه تلفنی خبر رفتن مادرش را داد و 4 ماه بعد من و مادرم راهی ایران شدیم، به دیدار پروانه و پدرش رفتیم، مادرم به پدرش گفت اگر اجازه بدهید ما پروانه را با خود ببریم، پدرش با خشم ما را نگاه کرد و گفت من زحمت این دختر را کشیدم که روزی یک شیربهای سنگینی از خواستگارش بگیرم و طبقه بالای خانه ام را بسازم و اجاره بدهم.
مادرم پرسید این شیربها چه مبلغی است؟ پدر پروانه مبلغی را گفت که از نظر مادرم منطقی و قابل پرداخت بود، گفت ما قبول داریم، توی این دو سه روزه تقدیم تان می کنیم و از همین حالا پروانه را می بریم خانه خواهرم، پدر پروانه گفت باید مقداری قبلا بپردازید مادرم حدود 400 دلار نقد پرداخت و ما پروانه را به خانه خاله ام بردیم، طفلک از شوق می رقصید و می خواند و گریه می کرد، زیر لب ورد می گفت. سه روز بعد مادرم مبلغی را که قرار بود، برای پدر پروانه برد، ولی او ناگهان دبه کرد گفت همه می گویند با شیربهای این دختر خوشگل و بلند بالا میشود دو طبقه آپارتمان ساخت! مادرم برجای خشک شد و مبلغی را که او پیشنهاد داد، خیلی بالا بود، مادرم گفت 400 دلار مال شما و من ناچارم پروانه را برگردانم. باور کنید آن شب همه ما ماتم گرفته بودیم و درحالیکه پروانه سخت به مادرم چسبیده بود و می گفت ترا خدا مرا بر نگردانید، با چشمان اشک آلود او را به خانه پدرش بردیم. تعارف کرد چای و شیرینی بخوریم و بعد هم گفت من فکرهایم را کردم، بخاطر لطفی که به زری داشتید، نصف این مبلغ را می گیرم، بغض پروانه ترکید، مادرم بی اختیار بغل اش کرد همان شب مبلغ را پرداختیم و فردا صبح در یک محضر قراردادهایی را امضا کردیم و به خانه خاله ام رفتیم و چند هفته بعد با گذرنامه پروانه چمدان ها را بستیم. البته در اداره گذرنامه کلی سئوال و جواب شد، به یکی از کارمندان، زیرمیزی مبلغی دادیم و مشکل را حل کردیم، روز موعود ما چنان عجله داشتیم که خیلی از خریدهایمان را در خانه خاله جان جا گذاشتیم و راهی فرودگاه شدیم. در فرودگاه یکی از مامورین بد جوری به گذرنامه پروانه و به نامه های محضری گیر داده بود، بطوری که گفت باید از وزارت خارجه نامه بیاورید. همین سبب عقب افتادن سفر و پرداخت کلی جریمه شد، ولی از بخت پروانه، در آن اداره یک انسان خوب و فهمیده، کارمان را به سرعت انجام داد و از نیت خیر مادرم بسیار استقبال کرد و نامه مستندی به دستمان داد و ما عاقبت سوار بر هواپیما شدیم و زمانی که هواپیما روی آسمان تهران پرواز می کرد، پروانه چون پرنده ای لرزان به من و مادرم چسبیده بود مرتب می گفت دیگر مرا بر نمی گردانند؟
ما به سانفرانسیسکو آمدیم، پروانه مات شده به خیابانها، مردم، اتومبیل ها و فروشگاهها نگاه می کرد، شبها دو سه بار بیدار می شد و به من می گفت مرا دیگر بر نمی گردانند؟ پدرم به سراغم نمی آید؟ و من اطمینان می دادم، که همه چیز روبراه است.
پروانه عضو دیگری از خانواده ما شد، مدرسه را تمام کرد و با تشویق مادرم به کالج رفت، همان زمان یک خواستگار خوب پیدا کرد، یک دندانپزشک جوان بود، عاشق پروانه شده بود، پدر و مادرم از سویی و من از سوی دیگر درباره اش تحقیق کردیم، او را انسان مهربان و اصیلی دیدیم، در این میان پروانه می ترسید، بارها و بارها به مادرم گفت من آمادگی ازدواج ندارم، من از مردان غریبه می ترسم، من از اینکه از شما جدا بشوم و به خانه دیگری بروم، بدنم می لرزد، اجازه بدهید به تحصیلم ادامه بدهم، خواهر بزرگترم درایران، بارها از شوهرش کتک می خورد، حتی دو بار دستش شکست، یکبار با لگدهای شوهرش جنین اش را سقط کرد.
مادرم به خواستگار پروانه گفت صبر کند و برایش توضیح داد بدلیل سوابق خانوادگی و بلاهایی که سر خودش و خواهرش آمده، هنوز آمادگی ازدواج ندارد، آن مرد جوان نیز پذیرفت، ولی به پیشنهاد پدرم، همه هفته ها به خانه ما می آمد و یا ما را به شام دعوت می کرد. کم کم مادرش را هم به جمع ما آورد، مادری مهربان و تحصیلکرده و آگاه، که به مرور در دل پروانه جا گرفت و بعد از یکسال ونیم درست سه ماه پیش سرانجام پروانه به این وصلت رضایت داد، آنهم درست در همان هفته که پست پذیرش یکی از دانشگاهها را برایش آورد، پروانه اصرار داشت رشته پزشکی بخواند ما هم خوشحال بودیم. هفته قبل با همت پدرم، که پروانه را دختر خود صدا می زد، جشن عروسی پروانه و فرهاد برپا شد، پروانه تصویر بزرگی از مادرش زری را بالای سالن جای داده بود، بقولی با حضور مادرش جشن گرفته بود.
آخر شب که عروس و داماد سوار یک لیموزین راهی یک شهرک ساحلی بودند، پروانه به مادرم چسبیده بود، مادرم گفت در این سفر، دیگر ما جایی نداریم، ولی خیالت راحت باشد دورادور مراقبت هستیم، از دور می دیدم که پروانه قاب عکس بزرگ مادرش را بغل کرده بود و مادرم که براستی دخترش را شوهر داده بود اشک می ریخت.

 

1464-88