1464-87

رمهدی از لس آنجلس

زندگی من و پریزاد، در آغاز عاشقانه و آرام بود. تا پای دوستان جدیدی به زندگی ما باز شد. ما از هنگام ورود به آمریکا، در سن دیاگو در یک محله آرام و آمریکایی نشین زندگی می کردیم، تا پریزاد در سفری به لس آنجلس، پا را در یک کفش کرد که باید برویم لس آنجلس، دلم پوسید از بس همزبان ندیدم! گفتم داریم در این شهر آرام زندگی می کنیم. بچه ها به بهترین مدارس میروند، من شغل خوبی دارم، تو هم که در یک فروشگاه کار نیمه وقتی داری، چرا می خواهی این آرامش را بهم بزنی؟ می گفت ما دراین شهر با کسی رفت و آمد نداریم، من در دو سه سفر به لس آنجلس، حداقل دو سه تا دوست قدیمی را پیدا کردم، دو سه تا دوست جدید در مسیرم قرار گرفتند. هرجا می روی صدای ایرانی به گوش ات میرسد، فروشگاه ها، رستوران ها، کتابفروشی ها، رفت و آمدهای خیابانی، آغوش بروی هم گشودن ها، واقعا دلم برای چنین لحظاتی تنگ شده است. پریزاد آنقدر گفت و گفت، که تصمیم گرفتیم به قلب جامعه ایرانی کالیفرنیا، یعنی وست وود و سانتامونیکا بیائیم، من به سختی کار پیدا کردم، پریزاد بعد از مدتی کار در یکی از شعبات همان فروشگاه، بدلیل اینکه با دوستان روبرو می شد، از کار دست کشید و خانه نشین شد؛ البته من تقریبا دو شیفت کار می کردم، زندگی مان تامین بود؛ همزمان پای دوستان جدید به زندگی ما باز شد، خانم هایی که همه وجودشان تظاهر و خودنمایی و چشم و هم چشمی بود. در مدت 3 سال شاهد چند طلاق و جدایی های موقت و دعوای قانونی بودیم و متاسفانه به مرور پریزاد هم خوی و خصلت آنها را گرفته بود. حرف از خرید خانه میزد که در توان ما نبود، حرف از سفرهای 10 روزه و مهمانی های 100 نفره میزد، که امکان اش را نداشتیم، ولی پریزاد دست بردار نبود، تا آنجا که کارمان به جر و بحث و خط و نشان کشید، حتی یکروز از خواب برخاسته و گفت من در برابر دوستانم شرمنده و خوار شده ام، وقتی توان برابری با آنها را ندارم، بهتر است برگردم ایران، پدرم مریض است و شاید از دست برود. شاید به من ارثیه ای برسد، شاید من بتوانم زندگی مستقل خود را در اوج بسازم، چون ادامه زندگی با تو به هیچ جا، جز حسرت و اندوه نمی رسد. من دلم نمی خواست زندگی مشترک مان از هم بپاشد، نمی خواستم بچه ها دچار سرگشتگی بشوند، ولی پریزاد دست بردار نبود تا مرا تحت فشار گذاشته و گفت هرچه دستمایه از ایران آوردیم و هرچه پس انداز داریم به من بده، تا برگردم ایران، دوباره خودم را بسازم! من در شرایط نه چندان دلخواهی رضایت دادم، با این تفاوت، که پریزاد دو تا پسرها را هم با خود برد. من کاملا تنها شدم.
بعد از رفتن آنها شدیداً دلتنگ و منزوی بودم، با هیچکس رفت و آمد نداشتم، در برابر وسوسه بعضی دوستان سابق پریزاد به دوستی پنهانی و سفر تن ندادم، به تحریکات دوستان خودم به شب زنده داری ها، هوسبازی ها توجه نکردم. هر چند ماه یکبار با وجود آن اقدام ظالمانه پریزاد برایشان حواله ای می فرستادم و پریزاد هم یک تشکر با جمله: وظیفه ات را داری انجام میدهی!
بچه ها در سن و سال نوجوانی بودند و در مدرسه با مشکلاتی مواجه شده بودند، گاه هر شب زنگ می زدند و گله می کردند چرا آنها را با مادرشان روانه ایران کردم؟ چرا آنها به مدارس و سیستمی فرستادم که تحت فشار و تعصبات و دستورات عجیب و غریب باشند. من می گفتم تقصیری ندارم، مادرتان اصرار داشت.
پریزاد تلفنی خواست، من او را به سبک ایرانی طلاق بدهم، تا او اگر شانس ازدواج تازه ای یافت، با مشکل روبرو نباشد، من هم برایش وکالت فرستادم، که هر کاری دلش می خواهد بکند، بچه ها مدتی بعد خبر دادند آقایی جوان عاشق مامان شده و قصد ازدواج دارد و مامان هم انگار رضایت داده است.
4 ماه بعد خبردادند که آن آقا انگار سر مامان کلاه گذاشته و هرچه پول داشته به بهانه بیزینس از چنگش دراورده و به ترکیه گریخته است و مادر شب و روز اشک می ریزد! خیلی ناراحت شدم و به بهانه بچه ها برایشان مبلغ قابل توجهی حواله کردم، که برای اولین بار پریزاد تشکر کرد و گفت باز هم به غیرت تو، که هنوز مرد اصیل ایرانی هستی!
در مسیر تازه زندگیم با خانمی بنام رزا آشنا شدم، که بسیار فهمیده و منطقی و کارآمد بود، شغل خوبی داشت، خانه مستقل داشت و به من علاقه پیدا کرده بود تقریبا قرار یک رابطه جدی را گذاشتیم و با هم دو روز به سفر رفتیم و درست در آستانه سال نو، قرار سفر به لاس وگاس و ازدواج ساده را گذاشتیم، ولی نمی دانم چرا ناگهان رزا بهانه آورده و این تصمیم را به بعد موکول کرد، من خیلی تعجب کرده بودم ولی نخواستم زیاد وارد جزئیات بشوم.
رزا بعد به بهانه دیدار خواهرش برای دو هفته به تورنتو رفت، من هاج و واج مانده بودم، تا پسرها زنگ زدند و گفتند مادر خیلی پشیمان شده، خیلی افسرده شده، همیشه چشمانش پر از اشک است و عکس های عروسی تان را به همه جا چسبانده و می گوید حیف زندگی خوشبخت خود را از دست دادم! من دچار شک شدم، میان این حرفها و مسئله رزا، ارتباطی احساس کردم و یک شب بدون مقدمه به پسرها گفتم شما چرا به رزا زنگ زدید؟ هر دو جا خوردند و گفتند بخاطر مادرمان این کار را کردیم، ما را ببخش، دلمان می خواهد شما دوباره با هم آشتی کنید.
من اذیت شدم، ولی صدایم در نیامد، چون به بچه ها حق می دادم، تا از حدود 4 ماه قبل پریزاد مرتب زنگ می زد و می گفت نگران پسرهاست، می گفت ترا خدا بیا بچه ها را ببر، من می ترسم بچه ها کمی سرکش شده اند! با بچه ها حرف زدم، دیدم حال و هوای دیگری دارند. سرانجام تصمیم گرفتم به ایران بروم و بچه ها را برگردانم، خوشبختانه بچه ها سیتی زن آمریکا بحساب می آمدند گذرنامه مشترک با مادرشان داشتند، به ایران رفتم، از دیدن پریزاد جا خوردم، بسیار شکسته و از پای افتاده بنظر می آمد. بچه ها خیلی خوشحال شدند، از آنها خواستم برای بازگشت آماده شوند. مادرم گفت اگر در فرودگاه جلویتان را گرفتند چه می کنید؟ گفتم نگران نباشید، مدارک بچه ها اشکالی ندارد و در ضمن من مدارک تشویق نامه های مدرسه شان و نامه ای که یکی از مسئولان مدرسه سابق اشان نوشته که این بچه ها آینده طلایی دارند را با خود دارم.
روز بازگشت رسید، بچه ها چمدان ها را بسته بودند، از پریزاد خبری نبود، حتی برای خداحافظی هم نیامده بود با خانواده خداحافظی کردیم و سوار بر هواپیما شدیم. کنار من خانمی با حجاب کامل و عینک و ماسک نشسته بود، من هم خودم را جمع و جور کردم. در یک لحظه بچه ها که صندلی پشت من نشسته بودند، یک یادداشت به من دادند، نوشته بود، ما مامان را هم آوردیم، بدون شما در ایران می میرد. مامان کنارتان نشسته و ترا خدا مادر را رد نکنید.
اشکهایم سرازیر بود، از قلب مهربان بچه ها، از تنهایی و بی کسی پریزاد، با دست روسری، عینک و ماسک اش را برداشتم او را به خود فشردم و گفتم هنوز یاورت هستم، هنوز جایت درخانه خالی است. پریزاد در آغوش من گم شد.

1464-88