1711-78

هرگونه برداشت و يا كپـي و چاپ ‌از اين رمان در نشريات بايـد با دريافت مجوز رسمي از سـوي نماينده نويسنـده در دفتر جوانـان در امريكــا باشد، در غير اينصـورت پيگـرد قانونـي دارد.

1711-79

1711-80

اول مهر
چند روزیست که رضا درگیرنقشه شبیخون زدن به حاج آقا مهرشهری است. نمیدانم درمغز منحرف او چه می گذرد ولی خودم هم با این موضوع درگیرم. راستش ازاینکه ماجرای حاج آقا و باغ «مهرشهر» را برای رضا گفتم، پشیمانم. درست است که من درکف شیرنر خونخواره ای مثل رضا افتاده ام و دارم با او همکاری میکنم تا طبق وعده ای که داده مرا رسما عقد کند و زندگی سالمی برایم فراهم نماید اما وجدان پاک و ساده من هرگز با این گونه نقشه های ناجوانمردانه سازگارنیست، آن حاج آقا به من اطمینان کرده بود و من نباید جواب اطمینانش را با نامردی میدادم. این درگیری ذهنی حسابی مرا درفشار گذاشته بود و بدبختانه کسی را نداشتم که با او درد دل یا مشورت کنم. درا ین لحظه های نا امیدی به یاد «کله گنده» افتادم. اصلا چطوراست که از او بخواهم مرا از چنگ و بال رضا خلاص کند و برای همیشه به زندگی عادی خودم برگردم.
ساعت دوازده ظهر بود که شماره تلفن کله گنده را گرفتم. صدای یک خانم جوان در گوشی پیچید. ترسیدم همسرش باشد و بلافاصله تلفن را قطع کردم. بلاتکلیف درخیابان قدم میزدم و هیچ راه نجاتی پیش رویم ظاهر نمیشد. ناگهان این فکر به سرم زد و بخودم گفتم: خنگ خدا… هیچوقت آن کله گنده ای که من دیدم شماره تلفن خانه اش را به من نمی داد تا «لو» برود حتما شماره تلفن دفترکارش را به من داده است. دوباره شماره را گرفتم همان خانم جواب داد… بفرمائید. چون من نام و فامیل کله گنده را نمی دانستم گفتم: من باآقا کار دارم. بفرمائین من آهو خانم هستم. خنده ام گرفت. لابد منشی فکر کرده بود که من با رئیسش خیلی نزدیکم که اسم کوچکم را گفته ام. تلفن را وصل کرد. کله گنده آدم تیزهوشی بود و فورا مرا شناخت.
– فکرمیکردم زودتراز اینها به من زنگ میزنی. چیکار می تونم براتون بکنم؟
– میخوام شما را به بینم!
– بسیارخوب! لباس چی پوشیدی!
از این سئوالش متعجب شدم.
– یه پیرهن سبزحلقه ای، یه روپوش خاکستری، موهامو امروز دم اسبی کردم.
بلافاصله گفت: سرساعت دو نیم جلوی سینما شهر فرنگ خوبه؟
سرساعت دو نیم که هوای مهرماه با نسیمی ملایم همراهی میشد کله گنده سواربراتومبیل خوشرنگش درضلع شمالی سینما ترمز زد و من فورا در صندلی جلو جا خوش کردم… مثل دفعه پیش خیلی شیک پوشیده بود. در این روزها مردها کمتر به شیکپوشی توجه دارند و به همین دلیل از او بیشترخوشم می آید. چهره اش همچنان ملایم و مطبوع بود. هیچ اثری ازخشونت در او نبود وهمین موضوع اعتمادم را بیشتر جلب میکرد. اتومبیلش رو به سمت شمال به حرکت افتاد، بعد نگاهی به چهره ام انداخت.
– امروز از دفعه پیش که دیدمت آهوتری…
مثل هرزنی از تعارفش خوشم آمد. پرسیدم چرا می خواستین بدونین چی پوشیدم؟ لبخندی زد و گفت خیلی زود می فهمی!…
وقتی اتومبیل کله گنده جلو هتل بزرگی متوقف شد تازه متوجه سئوالش درمورد لباسم شدم. رفتن به چنین محلی با لباس سردستی آنهم با آدمی کله گنده مناسب نیست… فضای رستوران آنقدر با شکوه بود که من دست و پایم را گم کرده بودم. از استقبال گرم گارسونها متوجه شدم که کله گنده آدم سرشناسی است واین برداشتم سبب نوعی ترس ودلهره شد. دختری از یک خانواده فقیر چطور میتوانست با آن حرفه شرم آورش سرمیز آدم کله گنده ای بنشیند و غذا بخورد؟ باید تمام آداب و رسوم این رستوران سطح بالا را رعایت می کردم که برایم بسیار نا آشنا بود. کله گنده سرش را روی «منو» غذا انداخته بود و من که با غذای هتلی به این بزرگی آشنا نبودم نمی دانستم چه غذایی انتخاب کنم. کله گنده نگاهی به من انداخت و پرسید چرا غذایم را انتخاب نمی کنم؟
– ببخشین! من با منوی غذای این هتل آشنا نیستم اگه شما برام انتخاب کنین ممنون میشم!
او برای انتخاب غذای من سرش را دوباره در «منو» غذا فرو کرده بود و من از خودم می پرسیدم آیا اوصاحب زن و بچه ای هم هست یا نه؟ در این فکرها بودم که گفت:
– استیک فلفل اینجا خیلی معروفه! میخواهین براتون سفارش بدم؟
نزدیک بود مرتکب اشتباه وحشتناکی شوم و بگویم من تا بحال استیک فلفل ندیدم و نخوردم اما جلو زبانم را گرفتم.
او برای من استیک فلفل و برای خودش شاتوبریان سفارش داد. غذاهائی که من هیچ جور هویت شان را نمی دانستم.
گارسون پرسید:
– قربان! نوشیدنی چی میل دارین؟ برا دخترخانمتون چی سفارش میدین…؟
از این سئوال آخری لبخندی روی لبهایم افتاد که ازنظرکله گنده دور نماند…
– اون حق داره فکر کنه که با دخترم برا صرف ناهار اومدم یک دختر خانم هیجده ساله با مردی پنجاه ساله هیچ تناسبی با هم ندارن جز اینکه دختر و پدر باشن!
کله گنده پس از فراغت از انتخاب غذا دوباره با آن نگاه موشکافانه اش به من خیره شد و پرسید:
– نگفتی درچه رشته ای درس می خونی…؟
هول نشدم و به او گفتم سال اول رشته پزشکی هستم.
لبخندی از سر رضایت نثارم کرد.
– خوب رشته ای انتخاب کردی! تو برا بیمارات میشی طبیب روح و جسم!
من پرسیدم:
– چطور؟
او گفت: هم تیزهوشی و هم خوشگل! تیزهوشی پس دکتر خوبی میشی، خوشگلی و میتونی قلب و روح بیمار رو ازغم و ترس از مرگ شفا بدی… تازه خوشم می آد که برا آینده ت خیلی خوب تصمیم گرفتی. اغلب جوونای امروزی پیرو مکتب هرچی پیش اومد خوش اومد هستن!… بهرحال هر کمکی از دستم برآد آمادگی شو دارم که زودتر به هدفتون برسین….
از خودم پرسیدم آیا این برداشتی که او از زندگی من دارد آیا درست است که دنیایش را بهم بریزم و بگویم من نه تنها دانشجو نیستم بلکه موجودی هستم که اگر بگویم چکاره ام هر مردی مثل شما از من بیزارمیشود.
از پیشنهاد سخاوتمندانه اش تشکرکردم اما این سئوال هم درمغزم وول وول میزد. در دنیائی که روی دایره بده و بستان می چرخد او از من چه انتظاری دارد؟ اما این رفتار بسیار محترمانه و برداشتش از زندگی من، جای طرح چنان سئوالی نمیداد و تازه در هیچ شرایطی نمی توانستم با طرح ماجراهای نفرت انگیز زندگی و اسارتم درچنگال رضا را با اودرمیان بگذارم.
بعد از ناهار از من پرسید:
– دلت میخواد گشتی بزنیم یا تو را برسونم خونه تون!
دلم نمی خواست او را ترک کنم. او با من رفتاری داشت که هردختری آرزویش را دارد.
– یه ساعتی وقت دارم!
در اتومبیل کنار دستش نشستم درحالیکه فراموش کرده بودم درهیجده سالگی چقدر آلوده و بدبختم، به خودم اعتماد به نفس پیدا کرده بودم و نمی خواستم با طرح سئوالی که آمده بودم با او مطرح کنم، اعتماد به نفسم را از دست بدهم.
من و آن مرد دوست داشتنی یکساعتی در شهر گردش کردیم. او به هر خیابانی میرسیدیم، تاریخچه اش را می گفت. درست مانند یک استاد درکنار شاگردش. برایم همچنان شگفت آور بود که در تمام این مدت حتا دست مرا هم در دستش نگرفت. وقتی مرا نزدیکی های خانه رضا پیاده کرد گفت:
– آهو! مواظب خودت باش! میدونم دختر دانا و کتابخونی هستی ولی توصیه می کنم بیشتر و بیشتر مطالعه کنی! من برا سه چهار هفته ای میرم سفرخارج، سوقاتی چی میخوای برایت بیارم؟
– هیچی آقا! خودتون رو برایم بیارین.
کله گنده لبخندی زد و رفت. من ماندم و تنهایی و برنامه های زشت رضا که نمی دانستم چه خوابهایی برایم دیده است و مرا تا کجا با خود می برد.
پانزدهم مهر
روزهایم به بطالت می گذرد البته از دید خودم ولی از چشم ناپاک رضا من همچنان برایش یک خودپرداز چاق و چله ام که می تواند بدون وارد کردن کارت، درکارت خوان پولهایش را بگیرد و روی میز قمار ببازد. رضا هنوز برای اجرای نقشه ای که برای حاج آقا مهرشهری کشیده چیزی نمی گوید ولی از تلفنهایی که بدوستانش میزند کم و بیش متوجه میشوم دنبال قضیه است و روزی ناغافل مرا به این مهلکه می کشاند. کله گنده محبوب و حامی من به سفر رفته و احتمالا تا دو سه ماه دیگر بر نمی گردد. برایم عجیب است که دلم بیش از یک حامی برایش تنگ شده، بیشترحال وهوای عاشقی دارم. حال وهوایی که در نخستین روزهای آشنایی با مسعود داشتم. طبق سفارش کله گنده هر هفته دوسه کتاب داستانی میخرم و میخوانم و رضا با کتابخوانی من به شدت بد است، میگوید این کتابها مغزت را خراب می کند. البته از نظر آدمهایی مثل رضا که میخواهند افراد تحت حکومت شان کور وکر باشند بله اما از نظر خودم هر ورقی که از یک کتاب میخوانم حس میکنم دریچه تازه ای برویم گشوده میشود و نگاهم به زندگی کنجکاوتر و آگاه تر میشود. رضا همین دیروز کتابی که دردست داشتم از دستم گرفت و آنرا جرواجر کرد و منهم به تلافی به او حمله ور شدم و با ناخن های بلندم سرو صورتش را خونین و مالین کردم که هنوز جایش مانده است.

اول آبان
امروز خیر سرم تولد من است! وارد نوزده سالگی میشوم. رضا میگوید تازه داری رو درخت زندگی شکوفه میزنی و باید نرخ خودت را بالاتر ببری! .. همه تبریک و تهنیتش حول وحوش پولی است که باید از خود پردازش بگیرد. ولی وقتی امروز به آینه نگاه کردم بنظرم چشمانم آهوئی تر شده و پوست صورتم شفاف تر و روشن تر می آید. لبهایم کمی برجسته تر و زلف سرم انبوه تر و پر چین تر خودش را به نمایش می گذارد. به گمانم قد و قامتم دو سه سانتیمتر بلندتر و برجستگیهای اندامم چشم نوازتر شده و چراغ قرمز هوس را درچشمان مردان جوان و پیر روشن میکند! امروز علیرغم فشار رضا برای رفتن سر کار تصمیم گرفتم به دیدن مادرم برویم. یک سبد گل سرخ گرفتم ودرخانه مامانی را زدم…
– مامانی خوشگلم! اومدم دوباره از شکمت بیرون بیام. حاضری؟ مامانی در لباس نو، درحالیکه خواهر و برادرم با لباسهای تازه خریداری شده کنارش ایستاده بودند مرا بغل زد…
– حاضرم! حاضرم! هر روز تو را بزام!… تولدت مبارک … بچه ها هم دویدند و هرکدام یک شاخه گل به خواهر بزرگشان هدیه دادند.
فضای خانه عطرو بوی زندگی گرفته بود و مرا از اینکه بانی و باعث این عطرخوشایند بودم به هیجان می آورد…
– پس بابام کجاس
رفته سرکار! بمب از آسمون بریزه میره سر کار! خودت که میدونی چقدر با غیرته!…
مامانی برایم زرشک پلو بار گذاشته بود و من مرتب او را بغل میزدم و می بوسیدم. در آن لحظات فکر میکردم شاگرد خوبی برای «خیام» شده ام. نه به گذشته و نه به فردا به هیچکدام فکر نمی کردم که اوقاتم تلخ شود. بنده زمان حال بودم و دم را غنیمت میشمردم. دیروز که داشتم اشعار خیام را میخواندم حالی به حالی شده بودم مخصوصا این رباعی اش حسابی مرا گرفته بود.
آنان که محیط فضل و آداب شدند
درجمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانه ای و درخواب شدند

پانزدهم آبان
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم رضا نبود و من هم حوصله نداشتم سر کار بروم. چقدر باید این پیرمردهای عیاش را سر وکیسه کنم و قالشان بگذارم… نزدیکی های ظهر رضا وارد خانه شد و من از چهره ملتهبش فهمیدم نقشه ای زیر سر دارد. بعد از آنکه لباس هایش را از تن درآورد گفت:
– آهو! امروز به اون حاج آقا زنگ بزن!
خودم را به کوچه علی چپ زدم.
– کدوم حاج آقا …
– همون که تو را به مهرشهر کرج برد!
– خوب که چی؟
من برنامه را چیدم و باید امشب بریم قال قضیه را بکنیم!
رضا قبلا برنامه اش را به من گفته بود اما من ته دل راضی نبودم. به او گفتم:
– رضا! بیا از این برنامه بگذر! ممکنه طرف با بزرگون نشست و برخاست داشته باشد و مارو گیر بندازه!…
– خیالت تخت باشه! تو فقط باهاش قرار بذار که باهم برین باغ مهرشهر بقیه ش با من ودوستام…
وحشت زده شدم. نکنه رضا نقشه قتل حاج آقا راکشیده باشد…
– به بین رضا! اون هر لحظه بخوام دنبالم می آد و هرقدر پول بخوام بهم میده!
– ولی من یه پول قلمبه میخوام! مگه نمیخوائی عروسی بکنیم و تو بشی زن رسمی من و من بشم پدر بچه هات…؟
او همیشه از این نقطه ضعف من سوءاستفاده میکرد.
– بسیارخوب! ولی یه وقت پای قتل و جنایتی درمیون نباشه؟!
– بی خیالش! رضا اهل اینکارا نیس! بهت قول میدم. تو هم امشب باید بترکونی!
ناتمام