1721-11

نصرت کریمی ترکیبی بود ازچاپلین،
دسیکا و فلینی با نگاه ورنگ و بوی ایرانی

دکترسرمد قباد

غلامحسین ساعدی1721-12 درباره نصرت کریمی می گوید: «در چنین دست های کارآزموده ای، همه چهره ها می تواند شکل بگیرد. برای کریمی ساختن صورت پلنگ، شیر، روباه، کرکس، الاغ. جغد. سگ و کلاغ مشکل نیست. ولی او فقط به انسان می پردازد» ساعدی شدیدا طرفداراین صورتک ها بود، می گفت: «این مجسمه ها آنقدر زنده اند که دوست داری برایشان یک سیگارروشن کنی و بنشینی باهاشان گپ بزنی»

 

 

از مجله کتابستان- شماره 16 / دی – بهمن 1397

1721-13

• آلبوم های عکس های مادرم همیشه برایم خیلی جالب و پرکشش بود. عکس های خانوادگی قدیمی، عکس هایی که بادوربین پدرم از اولین نسل های دوربین زایس گرفته شده بودند، عکس های دوران تجرد مادرم و روزهای دانش آموزش اش درمدرسه نوباوگان تهران عکس ها با نظم و ترتیب خاصی با گوشه گیرهای طلایی درآلبوم های مقوایی که شیرازه های محکمی داشتند و لای هر برگ زرورقی بود، چسبانیده شده بودند.
عکس ها را ازتوی گوشه ها درنیاور، بپا آلبوم ازدستت نیفتد، خانم جلدش نپره، زخمی می شه آخه بچه چرا اینقدر با آلبوم ها ورمیری؟
دیدن عکسهای سیاه وسفید آلبومهای مادرم، کشف گذشته و لمس اوقات دست نیافتنی بود. هرعکسی داستانی داشت. نوشته های پشت عکس ودست خط نویسنده، تاریخ وامضای آنها هم بسیار خواندنی بود. هرعکس راکه نگاه می کردم، پشت نوشته اش را به دقت می خواندم، در آوردن و جاگذاری آنها بود که احتمال آسیب عکس ها و گوشه های آنها را دوچندان می کرد. گاهی درحال دیدن و خواندن شرح پشتشان، برای دوست خیالی ام سعید تعریف میکردم.
چند صفحه ای درآلبوم عکس خانوادگی مان مربوط به عروسی خاله ام اعلم دانایی، بازیگرتئاتر و خواننده اپرا بود. مردی با چشمانی نافذ، موهای تربانتین زده بسیار شیک، دربعضی عکسها عینک پنسی برچشم داشت. خاله ام با لباس عروسی، همچون مرواریدی بر روی فرش گسترده شده بود. از مادرم پرسیدم «این داماد خوشگل کیه پیش خاله جان نشسته است؟»
– آقای نصرت کریمی است.
– این عکسها کجا گرفته شده است؟ «بعضی ها درمنزل آقاجون و بعضی در آتلیه عکاسی».
من درهیچ یک از عکسها نبودم، چون تاریخ برگزاری مراسم، قبل از تولدم بود. رنگ وبوی عکسها، آراستگی آدمها ولباسهایی که برتن داشتند، مجذوبم می کرد. چهره های خندان، چشم های تیزبین و صورتهای معصوم، چشمانم را خیره میکرد. بااین که تمام عکسها سیاه وسفید بود ولی جاندارتر ازعکسهای دیجیتالی امروزی بودند. همه چیز واقعی خنده ها از ته دل و آرایش ها پری گونه بودند. انسان ها زیباتر درچشم می آمدند، کینه ای درچهره ها دیده نمی شد.
نصرت کریمی که دانش آموخته دانشکده سینمایی پراگ در رشته کارگردانی سینما و تلویزیون بود، از سال 1321 کارخود را در تئاترهای فردوسی، سعدی و جامعه باربد به عنوان گریمور، بازیگر وکارگردان شروع کرد.
او نگارنده، بازیگر، گریمورو کارگردان مجموعه تلویزیونی «پیوند» از سال 1345 تا 1350 بود. این مجموعه اولین بار درسال 1346 دربخش خصوصی تلویزیون ایران اجرا شد و پس از تأسیس تلویزیون ملی، پخش مجدد آن به علت استقبال خانواده ها ادامه یافت. ثریا قاسمی، مسعود اسداللهی ونصرت کریمی (کارگردان که درنقش استاد ظاهر می شد) از بازیگران بودند. فیلم نامه ی مجموعه تلویزیونی «پیوند» ازکتاب «خوش زیستن» در زندگی زناشویی نوشته آندره موروا با اقتباس آزاد نصرت کریمی تحریر شده بود. کریمی درمقدمه کتاب آورده است:« نظریات آندره موروا برای حل مشکلات زناشویی درایران همخوانی کامل ندارد، لذا فقط در فیلمنامه ی برنامه اول و دوم توانستیم از کتاب مزبوراقتباس کنیم و بقیه برنامه ها بطورمستقل نوشته شده است.
درطول پخش این سریال پرمخاطب درمدت دو سال، طرفداران بسیاری دربین جوانان، میانسالان و کهنسالان داشت. نمایشنامه های این سریال درسالن پذیرایی هرخانه ای قابل اجراست و دراین مجموعه با حقوق متقابل اعضای خانواده و فهم متقابل افراد آشنا می شویم و نمونه های بد و خوب روابط خانوادگی را لمس می کنیم.
بچه ها، سوار شوید می خواهم ببرمتان سینما کاپری، فیلم اژدها وارد میشود بروسلی را ببینیم. سوار پیکان جوانان زردرنگ شدیم، من و پسرخاله و خواهرم رفتیم. ماشین راحوالی میدان 24 اسفند پارک کردیم. آقای کریمی، کیف کولی اش را به گردن آویخت. به سینما رسیدیم، یکی دو دقیقه بود که فیلم شروع شده بود. بلافاصله با احترام به لژ مخصوص رفتیم. مسئول سینما، اقای کریمی ما را با احترام تحویل گرفت.
همین که غرق تماشای فیلم بودیم، پیشخدمتی با سینی نوشابه، بستنی وکیک ازما پذیرایی کرد. دیدن فیلم بروسلی درآن جایگاه با آن همه پذیرایی و تشریفات، یک خاطره ماندگارشد.
با پسرخاله ام درحیاط مشغول سوزاندن کاغذ با ذره بین زیرنور آفتاب بودیم که ناگهان آقای کریمی بالای سرمان رسید. مادرم از آشپزخانه می گفت: «آقا بیایید یک چای با هم بخوریم تا بچه ها آماده شوند» کریمی گفت: «نه، دیره باید برویم، بابک هم خیلی اینجا مزاحم شده است. بابک پاشو بریم. بابک: بابا صبرکن این نور را بیندازم که کاغذ را تا ته بسوزانم، بعد برویم.»
کریمی : «نه نمی خواهد آهان، آه» بادست سرتاسر کاغذ را پاره کرد.«راحت شدی؟ حالا پاشو بریم».
پیش از انقلاب بود. یک روز که ازمدرسه به خانه برگشتم درهال خانه پدری مان آقای کریمی، پدر ومادرم دور میزنشسته بودند. آقای کریمی ازمشکلات اکران فیلم خودش که درمورد ازدواجهای سنتی بود و تغییرات ناگزیر روی پوستر جدید فیلم می گفت تا بتواند دوباره مجوز ادامه اکران آنرا بگیرد. میان صحبت و بذله گویی هایشان، من سر و پا گوش بودم.او به دستشویی رفت و پس از بازگشت درحالی که دستهایش را خشک میکرد رو به پدرم کرد و گفت : «آقا این دست شویی شما به معنای واقعی خلاست. آدم می ترسد به سوراخ ته آن نگاه کند» فریاد خنده و قهقهه ازهمه برخاست. (کاسه توالت های قدیم، بسیارعمیق و به حالت هرم چهاروجهی بود که سوراخ ته آن حدود 90 سانتی متر از محل نشستن فاصله داشت). دیگراین کاسه توالت ها منسوخ شده است.
دردیدارهای خانوادگی گه گدار دوباره فیلم هایی که برای وزارت فرهنگ و هنر آن دوران می ساختند، به نام زندگی، دل موش، پوست پلنگ، ملک جمشید صحبت می کرد. مرا به تماشای بعضی از آنها می برد که هنوز ثبت دقیق شیرین ترین خاطره هایم هستند.
درسال 1365 پس ازبازی موفقش درنقش آقاجان در سریال «دایی جان ناپلئون» از شروع سریال «خسرو میرزای دوم» خبرمان داد. یاد ساعتهای دیواری و بازی خودش در نقش حمید خاموش برای بینندگان، هنوز زنده است.

1721-14

1721-15

نصرت کریمی ، ترکیبی بود از چاپلین، دسیکا و فلینی بانگاه ورنگ و بوی ایرانی. می گفت: «ازکودکی فیلم های چاپلین رادیده ام به دلیل این که پسرخاله ام درسینما، کتیبه های فیلمهای صامت را درهنگام پخش فیلم برای تماشاپیان می خواند و بارها همراه پسرخاله ام، این فیلم ها را دیده ام.» چاپلین، ابرقهرمان نبود، بسیار فقیر و تنها بود و با استفاده ازهوشمندی می توانست خود را از مشکلات نجات دهد وهمین باعث می شد که مردم بتوانند با فیلمهای او همزاد پنداری نمایند. در دوره ای که او در ایتالیا بود، سینمای نئورئالیستی درایتالیا دراوج بود. دوربین، میان مردم رفت وواقعیت زندگی مردم را دراماتیزه کرد و سینمای جهان را تغییرداد. جامعه ایتالیا خیلی شبیه جامعه ایران بود، یک جامعه سنتی کشاورزی که به سمت صنعتی شدن پیش میرفت، خرافات خیلی حضور داشت و مردم دچارعقب ماندگی فکری بودند.
از دیدگاه کریمی، فلینی یک نگاه طنزآمیزکاریکاتوروار نسبت به آدمها داشت. همان حرفهای مکتب نئورئالیسم رامی زد، مثل یک ذره بین که آدم را فربه میکرد، می توانست تصویری گروتسک ازآدمها به نمایش گذارد. جمع این سه شخصیت و عشقی که نصرت کریمی به آدم شناسی و جامعه ایران داشت، مبنای فیلم سازی اش قرارگرفت. بسیاری از فیلمهایش هنوز موضوع روز جامعه ایران است. او می توانست مسائل جامعه را تاریخی ببیند. فیلمهایش تا مدتهای مدیدی موضوع روز جامعه ما بوده است.
کریمی درکارهایش با تعصب و خرافه پرستی مخالفت میکرد و فیلم هایش را دراین باره می پروراند. می گفت: «آدم متعصب، داخل یک قفس است و ما به راحتی با او نمی توانیم سخن بگوییم، او کور وکراست فقط می توانیم یک آئینه جلویش بگذاریم و گوشه ای از رفتارهایش را با طنز به او نمایش دهیم. تا موقعی که درتعصبات غرق شده ایم، نه تنها به بلوغ اجتماعی نمی رسیم بلکه به بلوغ سیاسی هم نخواهیم رسید. کار من، سئوال ایجاد کردن است و با راه حلی که مخاطب در پاسخ به این سوال می اندیشد، این تحول را می آفرینم»
در گرماگرم جنگ و پس از آزادی آقای کریمی از زندان بود که دوباره دورهم درمنزل ما جمع شدیم. ازکارسینما و تلویزیون به ناچار جدا شده بود. رو به پدرم گفت: « گل کاکتوس پرورش می دهم، صورتک می سازم و به کارهای هنری دیگرمی پردازم».
«نمایشگاهی ازصورتک هایم درکتاب فروشی کتابسرای نزدیک پارک ساعی برگزارمیشود، ضمنا مشغول گردآوری نوشته های خودم و دیگران درباره عبدالحسین نوشین هستم.»
ازخاطرات ایام زندان برایمان گفت که هرروز صبح، ورزش صبحگاهی را در زندان باب کرده بود و این که درخلالش، حرکات ورزشی به حرکات موزون انجامیده بود. درآنجا کلاس سینما راه انداخته بودم. محیط زندان، مینیاتوری از کل اجتماع بود. افراد از طبقات مختلف اجتماع حاضرند درکلاس زندان 60 شاگرد داشتم و مبانی فیلم و سینما را برایشان درس می دادم.»
ازجلسات پنا و کلاسهای ابراهیم خواجه نوری برای حل مشکلات روانشناسی و خانوادگی افراد گفتند. او معتقد بود: روانشناسی، اولین پله های بازیگری است و براساس روانشناسی می شود فیلمنامه نوشت، نمایشنامه نوشت و بازی طبیعی نقش ها را درآورد. می گفت: «مهم نیست که بازیگر، تنها لهجه و نقش آن فرد را بازی کند بلکه باید روان آن نقش را مال خود کند». در این دوران کتاب «برون ودرون» را که خود تالیف کرده بود و بیانگر عواطف انسانها در چهره است را برایم آوردند. در این کتاب، مسائل تئوریک چهره شناسی برای دانشجویان علاقمند به هنرهای گریموری، بازیگری، کارگردانی، نقاشی، مجسمه سازی و ماسک سازی با احاطه بردانش روانشناسی شرح داده شده است. کتاب را از آغاز تا پایان، یک نفس خواندم. درصفحات پایانی کتاب سه قطعه عکس گریم شده خود را که درعکاسخانه همایون واقع درخیابان لاله زار درسال 1323گرفته شده می بینیم. سه حالت متضاد: غمگین غصه خور، آرام خوش گذران، خشن و پرخاشگررا می بینی. عکس هایی بسیار تأثیر گذار از یک نفر با القای سه حس و شخصیت گوناگون. خود به این مطلب اشاره کرده است که چرا خطوط ورنگ های گریم، زیاد از حد به چشم می خورد:
– گریم برای تئاتر است که باید ازفاصله دورمشاهده شود.
– عدم تبحر فنی و ناپختگی حرفه ای و مبتدی بودن گریمور.
جاده قدیم شمیران نرسیده به میدان تجریش، کوچه کاشف، سردر بزرگ و با ابهت موقوفه مرحوم جبار فرمانفرمائیان به نام انستیتو پاستور برایم شکوهی داشت. هوای میدان تجریش و سر پل، لطیف ونوازشگر بود. هرگاه که جاده قدیم را رو به شمال می آمدیم و از سر این کوچه می گذشتیم، مادرم می گفت: «خانه آقای کریمی اینجاست. این کوچه ی پیچ در پیچ راکه بروی، سه راه عابدی را رد کنی می رسی به خانه آقای کریمی». یکشنبه چهارم مردادماه سال 1366 سیل مهیبی ساعت یک بعد از ظهر، میدان تجریش و سر پل تجریش را در نوردید. صدها تن گل و لای و سنگ به کوچه کاشف رسید واز مقابل خانه نصرت کریمی گذشت و حتی وارد خانه وموتورخانه شد. او تعریف می کرد:
«سیل از پنجره وارد اتاق یکی از همسایه هایشان- که درمسیرش بود- شده واو را با خود برده بود و ما او را دیدیم که اسیرسیلاب شده بود». عکس هایی که او ازجریان سیل گرفته بود، نگاهی نزدیک، هنرمندانه و دقیق داشت.
درسال 1369 به نمایشگاه صورتک هایش درکتابسرا رفتم. جمعیت زیادی آمده بودند، عباس کیارستمی را آنجا دیدم. مجسمه های مومی با نظمی خاص چیده شده بودند. چهره های صورتک ها ونوشته های زیرشان، مرا به فکر فرو می برد. مثل «وقتی که فیل هوا می کنند، غصه خور، منتقد ناکام، صرفه جویی درچشم، افندی دربازاربوشهر، لژیونر، پالان دوز».
از بچگی و درهنگام بازی های کودکانه به گِل بازی علاقمند بودم و مجسمه های گلی می ساختم. مادرم می گفت: «نصرت به مجسمه های گلی که می سازی روزقیامت باید جان بدهی».
قبل از انقلاب توانستم فقط حدود 60 صورتک بسازم، ولی بعد از انقلاب به دلیل داشتن فراغ بال بیشتر، توانستم 500 صورتک بسازم. موقعی که صورتک ها را می سازم، ماسک هایی را که افراد جلوی صورتشان ساخته اند را برمیدارم.
در دوران جوانی از برادرم علی کریمی که نقاش بود، خواسته بودم شخصیت ها و کاراکترهای مختلف را دریک دفترچه برایم نقاشی کند و همیشه این کاراکترها را با خود داشتم. من با ساختن صورتک ها، تمام شخصیت ها وکاراکترهایی که نمی توانستم بازی کنم و یا درفیلم هایم بپردازم، عینیت بخشیدم.
نمایشنامه صورتک ها در انستیتوگوته (که درسال 57 به دلیل تظاهرات بهم خورد) گالری سبز، کتاب فروشی کتابسرا و آخرین آن درشهرکتاب نیاوران برگزارشد.

1721-16

یک بار از ایشان درمورد ماده ای که برای ساختن صورتک ازآن استفاده می کنند پرسیدم، گفت: «ماده ای است به نام مدوریت ازفرآورده های نفتی است و درسال 1335 یک مهندس شیمی این ماده را درچکسلواکی دراختیارم قرار داد و بهترین ماده برای ساختن مجسمه های مینیاتوری است.
درکتاب جمعه، سال اول شماره 15 غلامحسین ساعدی درباره اش نوشته است: درچنین دست های کارآزموده ای همه چهره ها میتواند شکل بگیرد. برای کریمی ساختن صورت پلنگ ، شیر، روباه، کرکس، الاغ، جغد، سگ و کلاغ مشکل نیست. ولی او فقط به انسان می پردازد.«ساعدی» شدیدا طرفدار این صورتک ها بود، می گفت: این مجسمه ها آنقدر زنده اند که دوست داری برایشان یک سیگار روشن کنی و بنشینی باهاشان گپ بزنی. نوشته های زیر صورتک ها را در اولین نمایشگاه آقای دکترساعدی نوشت، ولی بعدها نامگذاری توسط خود نصرت کریمی انجام شد.
میمیک صورت بسیاری از این چهره ها را در صورت خودشان دیده بودم و سحر بسیاری ازآن را از نزدیک لمس کرده بودم. فرزندان بابا نصرت به طنز به مجموعه این صورتک ها نصرت آباد میگویند.
درمراسم بزرگداشت نصرت کریمی که درخانه هنرمندان در 22اردیبهشت 1386 به همت علی دهباشی برگزارگردید، نیم ساعت قبل از شروع مراسم آنجا بودم. قبل از این که در سالن باز شود، دراتاق مجاور برای سلام و احوالپرسی نزدش رفتم. علی دهباشی درسمت دیگرش نشسته و صحبت از خاطرات دورشروع شده بود؛ از زحماتی که درکارهای هنری کشیده و شاگردانی که در طی این سالها تربیت شدند و از این که برای شروع این مراسم، چقدر شور و التهاب دارد. پروین خانم، همسرشان هم آنجا بود، چهره مهربان وگرمی داشت و با خوشرویی بسیار مرا پذیرفت. پس از این که کتاب فیلم نامه «درشکه چی» را برایم امضا کرد گفت: وقتی خانه کوچک کاشف را می خواستم بخرم با پدرت به یک دفترخانه در ابتدای خیابان دربند رفتیم، روز سرد زمستانی بود. تقریبا تمام وجه را بصورت اسکناس نقد با خود همراه برده بودم. بابک هم همراهم بود. پدرت وقتی حجم اسکناسها را که دریک کیسه بزرگ گونی بود – دید، گفت: چرا اینجوری پول آورده اید؟ خودم و محضردار خنده مان گرفت. گفتم: هنرمند که شم اقتصادی ندارد، پول دادنش هم اینگونه است! بالاخره خانه را خریدم و چقدر هم خانه خوبی شد.
پس از این که از او جدا شدم و به داخل سالن رفتم ودر ردیف دوم نشستم، پس از چند دقیقه علی دهباشی به سراغم آمد وگفت: آقای کریمی حالشان بهم خورده و از هوش رفته است. بلافاصله بالای سرش حاضر شدم، دیدم او را بیهوش بر روی مبلی خوابانیده اند. رنگش پریده بود. نبض او پر ومنظم بود. دخترش ماندانا، پروین خانم و بسیاری ازکارکنان سالن دورش حلقه زده بودند. هرکس چیزی می گفت. با خواهش من با اورژانس تهران تماس گرفته شد. پاهایش را بالا گرفته بودند و پس از رسیدن پرسنل اورژانس، او را سواربرانکارد دستی کردند با او و پروین خانم، سوار آمبولانس اورژانس – که به داخل محوطه پارک هنرمندان آمده بود- شدیم. به بیمارستان ایرانمهر رفتیم. در راه کاملا هوشیاری خود را به دست آورده بود. برایم تشخیص T.I.A (نرسیدن گذرای خون به قسمتی ازمغز) قطعی شد. دراورژانس او را شناختند و پس از گرفتن نوار قلب و آزمایش های روتین به اتاقی که دربخش برایش رزرو شده بود انتقال یافت. همه چیز رو به راه بود. خواستم به جلسه خانه هنرمندان باز گردم. در تمام مدت علی دهباشی با من درارتباط بود و ازحالش جویا می شد. در آخرین تماس به من گفت: ماندانا کریمی درحال سخنرانی و عذرخواهی از حضار به دلیل عدم امکان حضور پدرش و سخنرانی برای مردم است. بعدا که فیلم جلسه را دیدم، دیدم که استاد جواد مجابی چقدر بجا و زیبا درمورد نصرت کریمی گفته است:«کارگردانی که بیماری یاد دادن دارد و شاهکار بزرگ وی، هنر زندگی کردن است. این استاد، هنرعاشق شدن را می داند. و خانم مرضیه برومند، چه زیبا حق مطلب را درمورد استادش ادا کرد.
صبح سه شنبه دوازده آذرماه، پسرخاله ام بابک کریمی زنگ زد، خبر ناگوار را به من داد. بلافاصله بربالین پدرش حاضر شدم. در اتاقش آرام به خواب رفته بود، انگار با لبخندی برلب، همه چیز را زیرنظر داشت. وقارهمیشگی را در چشمانش دیدم. پروین خانم، مهرداد اسکوئی و بابک دورش بودند. همسرش مثل ابربهاری اشک می ریخت. یاد یکی از تکه کلام هایش افتادم:«ثروت من، محبت مردم است».
درمراسم تدفین که درخانه سینما درخیابان وصال شیرازی درتاریخ 16 آذرماه 98 برگزار شد، پسرخاله ام بابک به نقل از استاد عباس جوانمرد گفت: پدرم ماهیت آب را داشت، عده ای ماهیت سنگ را دارند، اصلا نمی توانند تطابق کنند، جا به جا نمی شوند واگرهم جا به جا شوند برای جلو رفتن همه چیز را خراب می کنند و می شکنند، ولی پدرم هر وقت جلوش را می گرفتند ازجای دیگر راهش را پیدا می کرد و به جلو می رفت. دورش را اگر می گرفتنند همین طور جمع می شد و سرریز می گردید، اگر به جوش می آمد بخار می شد وابرمی شد می رفت جلوتر وهمچون باران می بارید. هیچ اسلحه ای براو کارگر نبود و آب را نمی توانید در دست بگیرید. درتمام طول شصت سال زندگی هنری، هیچگاه خودش را بازنده حس نکرد و مظلوم نمایی درنیاورد، مثل یک نابینایی که به یک دیوار بر می خورد و نمی تواند راهش را ادامه دهد می دانست که باید بپیچد و ازیک راه دیگر برود. هیچگاه وقت تلف نمی کرد و هیچگاه دنبال غم و غصه نبود. از از بالا به قضایا می نگریست. به هرکسی که با دیگری درگیری ومشکل داشت می گفت: «برو بالا و ازکره مریخ به زمین نگاه کن. دراین کره زمین درقاره آسیا، کشوری است بنام ایران، در آن شهری است به نام تهران، در آن شهرخانه ای ودرآن خانه فردی است که به فرد دیگری چیزی گفته که باعث ناراحتی خاطر شده است. تو به این آدم چگونه می نگری؟ و اندازه ی قضیه دستت می آید.»
او همیشه آخر کارهایش به جای پایان، می نوشت خوش باشید. حال خوش باشیم به نقش های ماندگار که از او درزندگی برجاست.

1721-17