مصاحبه خواندني ناصر حجازي با همسرش
آري، اين قصه زندگي من و ناصر است كه براي اولين بار روي كاغذ ميآيد
چندي قبل بهناز شفيعي همسر ناصر حجازي كه به همراه وي در محل روزنامه تازه تاسيس >امتياز< حضور يافته بودند به درخواست اين روزنامه مصاحبه اي با ناصر حجازي درباره زندگي شخصي او انجام داد .همسر ناصر حجازي در مطلبي كه به همين مناسبت در پرتال شخصي حجازي نوشت، گزارشي از اين مصاحبه را منتشر كرد.
شفيعي در بخشهايي از اين يادداشت آورده است:
يادش به خير، اويل سال دانشجويي در دانشگاه عالي ترجمه زبان تهران— بالاتر از چهار راه امير اكرم—چنددانشجوي پسر و دختر شاد و بي خيال در ” كافه تريا” ي دانشكده جمع ميشديم و گپ ميزديم. يكي از آن روزهاي بي تكرار ناصر هم آمد و هم سفره ما شد.از همان روز نگاهمان به يكديگر گره خورد و…درميان آن همه آدم ناصر بود كه هم بغض و هم قدم كوچههاي تنهايي و گريههاي بي بهانه من شد.
يادش به خير، چندسالي گذشته تا بالاخره “ناصر” به خواستگاري ام آمد. پدرم نه اورا ميشناخت و نه فوتبال را اما به عوض اش “محمد” برادرم هم فوتبال را ميشناخت و هم ناصر را خيلي دوست ميداشت ولي من نه آن بودم و نه اين !
من گمشدهام را يافته بودم واين از همه مهمتر بود. ازهمان نگاه اول… بگذاريد اينجا ديگر رو راست باشم. ديگر نميخواهم حرفم از همان نگاه اول اعتقاد داشتم كه او به من تعلق دارد و چنين نيز شد.
راستش را بخواهيد آن روزها تهران بزرگ، هنوز هواي غربت نداشت. هنوز عشقها به تكرار و عادت نرسيده بودند! وهنوز مردها از جنس “ناصر” بودند….
آري، اين قصه زندگي من و ناصر است كه براي اولين بار روي كاغذ ميآيد.
يك زندگي كه پس ازگذشتن از گذرگاه تاريخ هنوز كه هنوزه به يكنواختي و تكرار نرسيده و نخواهد رسيد. از شما چه پنهون، هميشه از خود ميپرسيدم؛ اگر ليلي و مجنون به هم رسيده بودند، آيا بازهم همانطور عاشق هم ميماندند يا نه؟ سؤال بي جواب دوران جواني كه ” ناصر من ” به درستي به آن جواب داد. باري، من و ناصر كه چنين بوديم و چنين هم مانديم، پس درود بيكران برهرچه عشق و درود”من” و “ناصر” بر ليلي و مجنون! بگذريم!هنوز هم پارهاي اوقات به روزگار دانشجويي باز ميگردم و به جوان بلند بالا و خوش تيپي ميانديشم كه همه دختركان دانشكده آرزوي ازدواج با او را در سر داشتند ولي ناصر شنونده زمزمههاي عاشقانه من شد.
آري، باري ! فكر ناصر، اينگونه در من آغاز شد يا بهتر است بگويم جاده عشق مادو نفر از همان روز در ” كافه تريا”ي دانشكده شروع شد.
مفتخرم، دوباره مينويسم و تأكيد ميكنم، افتخار ميكنم، لحظه به لحظه تجربه كردم مردي را كه هرگز جلوي كسي سرخم نكرد، خم نشد و براي يك لقمه نان چربتر پشت دوتا نكرد وبدين شكل دردل مردم خلق شد. “ناصر”ي كه امروز …باور كنيد هيچي اش نيست و بيهوده و بي خودي مرا اذيت ميكند. ميخواهم به حرمت همان روزهاي بي تكرار و عاشقانه دانشكده برسر ” ناصرم” فرياد بكشم؛ مرد تو چيزيت نيست، تو از همه ما سرحال تري، تو هنوز اسطوره مايي، برخيز ….اما دلم نميآيد. ميخواهم خيلي چيزها از خيلي كسان ديگر بنويسم ولي باز به حرمت ناصر نميتوانم و…باز هم بگذريم !
شما كه غريبه نيستيد وقتي بروبچههاي روزنامه ” امتياز” به من پيشنهاد دادند كه اين مصاحبه را خودم انجام بدهم، شگفت زده شدم. هم برايم سخت بود و هم عجيب كه ناصر روبروي من بنشيند، من بپرسم، او جواب بدهد و همه اين سؤال و جوابها براي اولين بار درطول زندگي مشتركمان به چاپ برسد…
ناصر روز اول آشنائيمون رو يادت مياد؟
آهي ميكشد: مگه ميشه يادم نياد؟ توي ” كافه تريا”ي دانشگاه عالي ترجمه زبان تهران بود. توهم يك كلاس از من بالاتر بودي… وتوهم يه فوتباليست سرشناس و شناخته شده !
خيلي مهربانانه:
(درسته ولي توي همون برخورد اول ازت خوشم اومد. اون زمان اگه يادت باشه تعداد دخترهاي دانشكده مون خيلي بيشتراز پسرها بود. اگه صدتا دانشجو داشتيم، حدود هفتاد تاش دختربودن و سي تاش پسر كه… (مجنون بعداز كمي سكوت با اعتماد به نفس خاصي ميگويد: كه گل سرسبد پسرهاش هم من ناصر حجازي بودم !
ناصرهنوزم دست بردار نيستي و اعتماد به نفست خيلي بالاس! انكنه همه اون هفتاد تا دختر هم دنبال ازدواج باتو بودن؟ !
آره مگه دروغ ميگم؟خودتو هم دنبال من بودي و..
حرصم حسابي درميآيد:
من دنبال تو بودم يا اين كه تو سعي ميكردي به هر قيمتي سرصحبت روبا من واكني؟
با لبخند : چرا، ولي خب من اين سؤال رو از همه دخترايي كه اونجا بودن پرسيدم !
امان از دست توكه…بگذريم، راستشو بگو تو همون لحظه اول انتخاب خودت رو كردي؟
واقعيتش رو بخواي همون لحظه اول كه نه، ولي بعد7 يا 8 هفته ديگر مطمئن بودم كه باتو ازدواج ميكنم.
ناصر يادته چندتا فوتباليست ديگه هم توي دانشگاه ما بودن و …
آره محمد دادكان بود، جواد قراب بود و همين جواد الله وردي و چندتاي ديگه …
بين خودمان باشد، سؤال كم ميآورم و همين جوري يك چيزي وسط مصاحبه ميپرانم ناصر اون زمان از بين هنرپيشههاي زن سينما، بازي كدوم رو ميپسنديدي؟
خيليها بودن، سيلويا كوشينا، فخري خوروش و از همه بيشتر كتايون اما دركل من عاشق فيلمهاي بزن بزن و وسترن بودم. راستي بارها بهت گفتم كه با خيلي از هنرپيشههاي اون زمان ارتباط خوب و دوستانه اي داشتم.
پس چرا به سرت نزد كه با يكي از همون هنرپيشهها ازدواج كني؟
خب چون تورو ميخواستم !
خودتو لوس نكن ناصر جدي پرسيدم؟
چون كار هنرپيشهها يه چيزيه و كار ما ورزشكارا چيز ديگه اي. ممكنه 5 ماه به 5 ماه ندوني همسرت كجاس و كجا فيلمبرداري داره و…خلاصه اينكه اصلا به اين مسئله فكر نميكردم.
يادمه بعضي از اين هنرپيشهها ، حتي بعداز ازدواجمون هم دست بردار نبودن و ….
درسته ولي خودت كه ميدوني من با اونا برخورد سردي داشتم و خودشون متوجه ميشدن بايد برن پي كارشون. حسابي خندهام گرفته و ياد يه خاطرهاي ميافتم كه ناصر متوجه ميشود و ميپرسد :
چيه؟ ياد چي افتادي؟
اتفاقي كه دم دبيرستان دخترونه افتاد !(ناصر هم حسابي ميخندد 🙂
آره، تازه ازدواج كرده بوديم و من اونموقع يه بي ام و خوشگل داشتم. با هم رفتيم يه دوري بزنيم كه پشت چراغ قرمز تقاطع خيابون حافظ مونديم كه يه مرتبه چندتا دختر دبيرستاني شروع كردن به من فحش دادن كه مرتيكه چرا ازدواج كردي؟ آخه الان موقع ازدواج كردن بود و ازاين حرفا… ومن اونموقع خيلي ناراحت شدم.
آره منم بهت گفتم: ول كن اينارو. همه شون دنبال شوهر هستن ولي تو يه شوهر داري كه عاشقته و تو هم حسابي از ته دل خنديدي
چه اتفاقاتي رو يادته كه بخواي تعريف كني؟
يه بار به من گفتن بيا كنار يه خانم هنر پيشه ديگه كه ظاهر نامناسبي داشت عكس بنداز براي روي جلد يه مجله كه مخالفت كردم! باز هم شوخي!
چرا سراغ من نيومدي تاباهم عكس بندازيم و بره روي جلد مجله ها؟
باتو كه خيلي عكس انداختيم و رفت روي جلد. عكس عروسيمون رو مگه يادت نمياد؟
شوخي كردم! بعضي وقتا از دست خودم عصباني ميشم و خودم رو ملامت ميكنم.
با كنجكاوي : چرا؟
كه اجازه ندادم توتوي فيلم بازي كني.يادمه قبل از انقلاب سيروس الوند و علي عباسي و چندتاي ديگه، خيلي اصرار داشتن كه تو هنرپيشه فيلمهاي اونا بشي ولي من نذاشتم !
البته خودم هم خيلي راغب نبودم. بهونه ميآوردم، ميگفتم هنرپيشه نقش مقابلم رو بايد خودم انتخاب كنم ودرواقع تقصير توهم نبود. هرچي تجزيه و تحليل ميكردم نميتونستم قبول كنم كه حجازي فوتباليست بره توي فيلم اين و اون بازي كنه. حالا تو چرا اون قدر سماجت ميكردي كه من توي فيلمي بازي نكنم؟
آخه محيط سينما اون زمان خيلي خوب و اخلاقي نبود. ناصر يادت مياد كه يه روز ديگه ميخواستن از تو كنار مرجان و سپيده هنرپيشههاي قبل از انقلاب عكس بگيرن و قبول نكردي؟
آره، من بودم، خدابيامرز صفر ايرانپاك، و رضا عادلخاني كه من حاضر نشدم كنار هنرپيشههاي زن واسه مجله ستاره سينما عكس بگيرم.
نميخواستم ماجرايي پيش بيايد. آخرش هم گفتم من روي صندلي مينشينم و اينها بالاي سرم باشن و….خلاصه عكس نگرفتم ديگه. يه بار ديگه قرار بود با بهروز وثوقي يه فيلم دوتايي بازي كنيم كه اونم منتفي شد.
خيلي از سينما و هنرپيشههاي قبل از انقلاب حرف زديم. اگه موافق باشي بريم به روزي كه اومدي خواستگاريم؟
با شوق خاصي: چه جور هم موافقم، بريم !
يادته وقتي بابام اولين بار تورو ديد ازت چي پرسيد؟
آره بابات پرسيد: پسرتو واسه شروع زندگي چي داري؟ومنم جواب دادم: هيچي! گفت اين ماشين رو بابات واست خريده؟گفتم نه، خودم خريدم…يادته گفت: پسر چه كارهاي كه تونستي اين ماشين گرون رو بخري؟گفتم فوتباليستم( !!!به شدت ميخندد) اون بنده خدا كه نميدونست فوتبال چيه، دوباره پرسيد: فوتباليست يعني چه؟ و داداشت محمد به جاي من جواب داد: بابا توپ ميزنه و بابتش پول خوبي هم ميگيره…خلاصه اينكه اونجا محمد به دادم رسيد (دوباره شليك خنده)
(به شوخي 🙂 ناصر خيلي بدي (! چرا اون روز خواستگاري گل و شيريني نخريدي؟
من اهل اين ادا و اصولها نبودم !
ولي من هنوزم بابت روز خواستگاري ازت شاكي ام و حسرت ميخورم.
لبخند ميزند: آخه خودم گل بودم !
توي دعواها هم كه هميشه من كوتاه مياومدم و تو يكي كوتاه بيا نبودي !
درسته، حق باتوست، من خيلي توي زندگي مشترك تورو اذيت كردم و همين جا و توي اين مصاحبه از تو تشكر ويژه ميكنم و اميدوارم منو ببخشي.
خداوكيلي توي اردوهاي داخلي و خارجي، وقتي آزادي و راحتي بچههاي مجرد رو ميديدي، ازاين كه ازدواج كردي پشيمون نمي شدي؟
(خيلي صادقانه:)اگه بگم نه كه دروغ گفتم اما وقتي كه آتيلا بدنيا اومد، ديگه ماجرا عوض شد.
جدا؟
زندگي ام ديگه رنگ و بوي ديگه اي گرفته بود. احساس ميكردم حالا پدر شدم و مسئوليتم هم خيلي بيشتر شده و همينها باعث ميشد تا به تو و زندگي ام افتخار كنم.
من از اين كه توي تهران به تو تيم نميدن خيلي حرص ميخورم.
سعيد هميشه حرف خوبي ميزنه و ميگه: ناصرخان تو بايد تاوان حجازي بودن خودت رو پس بدي. منم دارم تاوان همين حجازي بودن خودم رو پس ميدم. خودت بهتر ميدوني تموم زندگي ام همين خونه اس و چيز ديگه اي ندارم.
درسته اما….
اما دومينداره، من پاي عقايد خودم محكم وايسادم. ميدونم تورو هم خيلي اذيت كردم ولي خدا خيلي دوستم داره. يه بغضي توي گلوم مونده كه حتما بايد بگم.
ناصرجان اگه اذيت ميشي، ميخواي ديگه ادامه نديم؟
نه، اين يكي رو بايد حتما بگم. من اگه ميخواستم خرج و مخارج بيماري خودم رو بدم شايد دوسالي ميتونستم دووم بيارم ولي بعدش نه، خيليها اومدن وعده و وعيد دادن. يه مسئول و آدم سرشناس هم اومد و 5 ميليون تومن داد دست آتيلا كه بلافاصله گفتم برش گردون كه خودش بيشتر احتياج داره….
ناصر خودتو اذيت نكن اهميت ندارن !
اذيت نميشم. داشتم ميگفتم خدا خيلي من رو دوست داشت كه توي اون لحظات يه كسي مثل ” حاج رضا زنوزي” مالك گسترش فولاد رو جلوي من قرار داد. ايشون گفت كه اصلا نگران نباش! تموم هزينههاي درمان من رو پرداخت كرد. درواقع خدا اون رو رسوند و ….
خدا حفظش كنه . ما كه هميشه ممنون آقاي زنوزي هستيم…حتي همين چندروز پيش زنگ زد و بهم گفت: ناصرخان اگه لازم باشه، هر كجاي دنيا كه بخواي ميفرستمت تا معالجه ات كنن و تو غصه اين چيزا رو نخور. اينا رو بايد بگم تا مردم خوب بدونن كه نه فدراسيون فوتبال، نه ساير متوليان ورزش هيچ كدوم حالي از من نپرسيدن ولي مالك گسترش فولاد با خلوص نيت و بدون اينكه به دنبال شهرت باشه اجازه نداد آب توي دل من تكون بخوره و خوب ميدونم اصلا هم راضي نيست كه اين حرفا چاپ بشه اما وظيفه خودم ميدونم اينارو بگم. ضمن اينكه بحث من مالي هم نيست.
دلخوري من از بعضي هاست كه جلوي دوربينهاي تلويزيوني و خبرنگاران حرفاي قشنگ قشنگ زدن و بعدش رفتند پي كارشون !
ناصر، چرا راضي نميشي كه بريم خارج از كشور تا دكتراي ديگه هم تورو ببينن؟
(سري تكان ميدهد:) من توي ايران راحت ترم! من توي ايران ناصر حجازي ام. اينجاست كه منو ميشناسن. اينجاست كه….
(مهربانانه نگاهش ميكنم:) ناصر، تو كه چيزيت نيست. چرا اين قدر مارو اذيت ميكني؟
(اشك پهناي صورتش را پوشاند:) خودم هم نميدونم چم شده؟
(دوباره قطرات اشكي ميريزد:)فقط اين رو ميدونم كه جدا از پرستاران و دكتراي زحمتكش بيمارستان كسري، من يه فرشته هم توي خونه دارم كه مواظبمه!
دوتايي اشك ميريزيم و دقايقي به همين شكل به سكوت ميگذره …