1321-1

زهره از لس آنجلس:
مادری که تنها تکیه گاه من است

من 4ساله بودم، که پدرم را از دست دادم. آنروزها این سوگ بزرگ را درک نمی کردم، ولی می دیدم، که اشکهای مادرم بند نمی آید و برادرانم لباس سیاه از تن بدر نمی کنند، گرچه بمرور سیاهی ها و اشکهای شبانه روزی به نقطه پایان رسید، خاطره های پدر، در قالب تصاویری بر در و دیوارها برجای ماند. ولی مادرم هرگز پدر را فراموش نکرد.
سالها بعد با اصرار خانواده، مادر شوهر کرد، ولی خیلی زودتر از آنچه تصور میرفت، طلاق گرفت و بعنوان مادری فداکار، شبانه روز درخدمت ما در آمد و براستی در تمام سالها از هیچ چیز در مورد ما دریغ نکرد. ما حتی از همه آنها که سایه پدر بر سر داشتند خوشبخت تر بودیم.
برادرانم، خیلی زود از خانواده جدا شدند و از حدود 15 سال پیش، راهی خارج شدند و گاه به گاه  با تلفن، نامه و هدیه ای  خبر می دادند، که درکدام سرزمین زندگی می کنند.
مادرم همه زندگیش را روی من خلاصه کرده بود، ترتیبی داد که من در بهترین مدارس تحصیل کنم، سازهای مختلف بنوازم، به زبان انگلیسی کاملا آشنا شوم به طوری که قبل از دریافت دیپلم دبیرستان در دو رشته از جمله منشی گری دوره هایی را گذرانده بودم.
من 20 ساله بودم که مادر تصمیم گرفت مرا روانه امریکا بکند، چون هم برادر بزرگم در لس آنجلس بود و هم دایی کوچکترم در سانفرانسیسکو. مادرپیشاپیش مرا به آنها سپرد و با دست مایه خوبی مرا روانه کرد، بطوری که از همان ماههای اول ورود، با حواله های نقدی، برادرم برای من آپارتمان کوچکی خرید و البته در پشت پرده هم کلی خود به جیب زد!
مادرم با هر زحمتی بود، خود را به امریکا رساند و ترتیبی داد تا من درکالج نام نویسی کنم و سیما یکی ازبستگان دور پدرم را بعنوان همدم، با من همخانه کرد، قرار شد هیچ اجاره ای هم ندهد، ولی چون بزرگتر از من بود، تا حد توان از من مراقبت کند.
من احساس می کردم با چنین مادری، هیچ کم و کسری ندارم، او یک فرشته بود، یک پدر و یک مادر و نزدیک ترین دوست خوب من. کم کم برادرم بدلیل گرفتاریهای زندگی و کار، مرا فراموش کرد، ولی مادرم مرتب از ایران با من در تماس بود،برایم هدیه می فرستاد. حساب بانکی ام را پر می کرد. من هم سخت مشغول تحصیل بودم، بعد از پایان کالج، باتصمیم خودم، به کاری پرداخته و برای ورود به دانشگاه آماده شدم، چون دلم می خواست مادرم را به آرزوی بزرگش برسانم، یک پزشک بشوم. پزشکی که فریادرس بیماران فقیر باشد.
من از زمان کالج با انریکو یک جوان اهل نیکاراگوئه دوست بودم، او مرا عاشقانه می پرستید، من هم به او عادت کرده بودم. انریکو مرتب می گفت می خواهم تو را به سرزمین خود ببرم، با شکوه ترین عروسی را برایت برگزار کنم، یک عروسی سه شبانه روزه.
انریکو آنقدر از این رویای شیرین بامن گفته بود، که من هم چنین آرزویی را در سرجای داده بودم و با خود می گفتم وقتی دانشگاه را تمام کردم به اتفاق انریکو به آن سرزمین میروم و به مردم فقیر بویژه کودکان خدمت میکنم.
در آستانه شروع دانشگاه بودم که انریکو فیلمی را بمن نشان داد، خانه بسیار زیبایی را کنار یک جزیره، که همه پنجره هایش رو به آب بود، یک خانه رویایی بود. انریکو می گفت می خواهم این خانه را بخریم، خانه ای با 8 اتاق که بتوانیم در آن کلینیک تو را برپا کنیم و بچه های یتیم و بی پناه را بیاوریم، معالجه شان کنیم و چون پرنده ای  پروازشان بدهیم.
من شیفته انریکو و افکار انسانی اش بودم، تا بمن خبر داد پدرش بیمار است، دلش می خواهد قبل از مرگ پدرش، با من ازدواج کند و او را به تنها آرزوی زندگیش برساند. من که همیشه عاشق مادرم بودم و از پدر یک خاطره دور داشتم و آنها را در جایگاه مقدسی می دیدم، بدون اطلاع مادرم، با انریکو ازدواج کردم. بعد هم با اصرار او و اینکه بطور مشترک آن خانه رویایی را خواهیم خرید، مرا تشویق به فروش آپارتمانم کرد و یکروز من بخود آمدم که درون هواپیمایی بسوی نیکاراگوئه پرواز می کردیم. از سویی شرمنده مادرم بودم که بدون اطلاع و مشورت او تن به ازدواج و بعد هم فروش آپارتمان داده ام، از سویی بخودم می گفتم وقتی مادرم در جریان برنامه های ما قرار گیرد، خوشحال می شود، بخود می بالد و مرا دعا می کند.
درون هواپیما انریکو با اصرار بمن شراب خوراند، وقتی سوار بر تاکسی شدیم تا با او به خانه رویایی مان برویم، چشمانم سیاهی میرفت و بعد هم هیچ نفهمیدم تا بروی یک تخت کوچک اتاق فقیرانه ای چشم باز کردم. ولی هنوز قدرت ایستادن و راه رفتن نداشتم، از انریکو پرسیدم بر من چه شده؟ گفت تغییر آب و هواست، نگران نباش همه چیز درست میشود.
یکروز براثر اتفاق من از طریق اخبار تلویزیون فهمیدم، 20 روز است در نیکاراگوئه هستم، انریکو مرا که همیشه گیج ومنگ و ناتوان هستم، به حمام و توالت می برد، همانجا به من غذا می دهد، گاه دارویی به حلقم میریزد و من چون یک معلول روی تخت افتاده ام.
با صدایی که با زور از گلویم خارج می شد، از انریکو پرسیدم داری با من چه می کنی؟ گفت هیچ من نیاز به آن پول داشتم، در اینجا بدهکار بودم، قصد خرید خانه داشتم، حالا همه چیز روبراه شده، همین روزها تو را بر می گردانم لس آنجلس!
درون هواپیما زمان بازگشت، مهمانداران مرتب از من مراقبت می کردند، آنها نمی دانستند بر من چه گذشته است،خودم هم نمی دانستم. انریکو توی فرودگاه مرا بروی یک صندلی نشاند. غیبش زد و من با کمک یک افسر پلیس به برادرم زنگ زدم. او فریاد زد کجایی؟ مادر نگران به لس آنجلس آمده، بدنبال تو می گردد، گفتم ترا بخدا مادر را بمن برسان. در این لحظه فقط به او نیاز دارم.
2ساعت بعد مادرم را که صورتش از اشک خیس شده بود، روبروی خود دیدم، در آغوش او از حال رفتم. صدای آمبولانس و زمزمه هایی به گوشم میرسید و بعد هم خودم را در بیمارستان دیدم.
بعداز یک هفته به خانه برادرم رفتم. مادرم شب و روز از من مراقبت می کرد، به او گفته بودند با مواد مخدر مرا با آن حال و روز انداخته بودند. باز هم شانس آوردم که بموقع درمان شدم، چون خطر سکته مغزی و قلبی در راه بود.
مادرم شکایت کرد، کارآگاه خصوصی گرفت، به نیکاراگوئه فرستاد، ولی هیچکس رد پائی از انریکو نیافت و من بمرور به زندگی بازگشتم. اولین روزی که با مادر از خانه برادرم بیرون آمدیم تا به خرید برویم، مادرم مرا بدرون آپارتمان شیکی برد که مبله و پراز اثاثیه بود، روی دیوارش تصویری از کودکی من در آغوش پدرم بود، تازه فهمیدم که دوباره مادرم برایم آپارتمانی خریده است. او را با همه عشق نگاه کردم وگفتم اصلا آمادگی تنهایی را ندارم.  گفت آمده ام که برای همیشه اینجا بمانم، قول میدهم لحظه ای تنها نمانی. من از شوق بسویش پریدم ودر آغوشی که امن ترین آغوش دنیا بود، فرو رفتم.

1321-2