نادره از گلندل
لجبازی تا نهایت فاجعه
اتومبيل پليس به سرعت از خانه ام دور ميشد و من دختركم شيلا را ميديدم كه بر شيشه اتومبيل چنگ ميكشدو مرا فرياد ميزند و من شوكه و گريان برجاي مانده ام.
وقتي در ايران بودم، ابدا ميلي به ازدواج نداشتم، چون ميديدم كه خواهر بزرگم چون كنيزي در دست شوهر بيرحم و هرزه اش اسير است، حتي براي ادامه زندگي، به هوو تن داده و در مورد هرزگيهاي شوهرش درخارج خانه هم سكوت كرده، چرا كه بروايتي با لباس سپيد عروسي رفته و با لباس سپيد مرگ هم باز ميگردد!
خواهر ديگرم بعد از دو نامزدي نافرجام، دچار افسردگي شد و تنها زندگيش در تحصيل خلاصه شد، ولي طي 6 سال دو ليسانس گرفت و ميخواهد تا پاي دكترا هم برود و وقتي از او ميپرسم پس زندگي خصوصي و احساسيات چه ميشود؟ ميگويد مگر احساس و عاطفه هم وجود دارد؟
من باچنين ديدگاهي ايران را ترك گفتم،باخود عهد كرده بودم تا زماني كه مردي ايده ال و از هر جهت كامل و عاقل پيدا نكنم، حتي تن به دوستي ساده هم ندهم. ولي سرنوشت هميشه رقم خود را ميزند وبه من و شما كاري ندارد.
بعد از سه سالي كار و زندگي در كاليفرنياي جنوبي،يكروز با پيروز آشنا شدم. ميگفت اززندگي سطحي، بدون احساس، بدون مسئوليت خسته شده، ميگفت دلش يك زندگي زناشويي آرام ميخواهدكه بچه ها دورش را بگيرند و خانه پر از هياهويشان باشد.از ديدگاه من، پيروز يك انسان ايده آل آمد. چون برخلاف مردهايي كه در ايران و در امريكا ديده بودم، دلش ميخواست شوهر و پدر باشد. ديدارهاي من و پيروز كم كم جدي شد، بطوري كه تقريبا هر روز همديگر را ميديديم، دلمان پر از عشق شده بود، پيروز ميگفت روزي كه بامن وصلت كند، اولين روز زندگي واقعي او خواهد بود.
من دلم ميخواست يكي از اعضاي خانوادهام به امريكا بيايد، تا من تن به ازدواج بدهم ولي متاسفانه ممكن نشد، تا پيروز دچار يك حادثه رانندگي شد و از مرگ حتمي جان بدر برد. اين حادثه هر دوي ما را به تفكردرباره آينده و عشقمان واداشت و سه ماه بعد ازدواج كرديم. در مراسم عروسيمان حدود 100 نفر از فاميل و دوستان پيروز و تنها 4 نفر ازدوستان من حضور داشتند.تلفني با ايران حرف زديم و شادي و هيجان مان را قسمت كرديم.
عجيب اينكه طي يكسال دوستي وآشنايي بسيار نزديك، من شخصيت واقعي پيروز را شناخته بودم، چون بعد از چند هفته فهميدم پيروز شديدا رفيق باز است، با دوستان قديمي خود مرتب بيرون ميرود، حداقل هفتهاي سه شب با هم شام ميخورند،گاه برنامه سفر دو روزه به لاس وگاس و يا سن ديه گو را دادهاند، در حقيقت من در آن يكسال درجريان زندگي شبانه پيروز نبودم و بعضي روزهاي هفته هم كه با دوستانش بود، از نظر من طبيعي بود، چون او هنوز مرد مجردي بود.
حالاكه زن و شوهر شده بوديم، من برايم قابل قبول نبود كه پيروز همچنان به دوستانش بچسبد، با آنها به سفر برود و همه اينها راهم حق خود بداند! جالب اينكه وقتي من صحبت از دوره هاي زنانه كردم، خوشحال شد و گفت تو هم براي خودت سرگرمي بساز! من ابتدا نپذيرفتم، ولي وقتي وارد آن جمع زنانه شدم، كه بيشترشان همسران دوستان پيروز بودند، با واقعيت هاي عجيبي مواجه شدم، ازجمله اينكه 6 نفرشان دوست پسر داشتند،اصلا برايشان مهم نبود شوهرشان چه ميكند، كي ميآيد، كي ميرود! بيشترشان اهل قمار خانگي و جلسات شور و هيجان زنانه، از جمله دعوت از رقصندگان مرد بود كه به مجلس ما ميآمدند وعريان ميرقصيدند
وقتي در ايران بودم، ابدا ميلي به ازدواج نداشتم، چون ميديدم كه خواهر بزرگم چون كنيزي در دست شوهر بيرحم و هرزه اش اسير است، حتي براي ادامه زندگي، به هوو تن داده و در مورد هرزگيهاي شوهرش درخارج خانه هم سكوت كرده، چرا كه بروايتي با لباس سپيد عروسي رفته و با لباس سپيد مرگ هم باز ميگردد!
خواهر ديگرم بعد از دو نامزدي نافرجام، دچار افسردگي شد و تنها زندگيش در تحصيل خلاصه شد، ولي طي 6 سال دو ليسانس گرفت و ميخواهد تا پاي دكترا هم برود و وقتي از او ميپرسم پس زندگي خصوصي و احساسيات چه ميشود؟ ميگويد مگر احساس و عاطفه هم وجود دارد؟
من باچنين ديدگاهي ايران را ترك گفتم،باخود عهد كرده بودم تا زماني كه مردي ايده ال و از هر جهت كامل و عاقل پيدا نكنم، حتي تن به دوستي ساده هم ندهم. ولي سرنوشت هميشه رقم خود را ميزند وبه من و شما كاري ندارد.
بعد از سه سالي كار و زندگي در كاليفرنياي جنوبي،يكروز با پيروز آشنا شدم. ميگفت اززندگي سطحي، بدون احساس، بدون مسئوليت خسته شده، ميگفت دلش يك زندگي زناشويي آرام ميخواهدكه بچه ها دورش را بگيرند و خانه پر از هياهويشان باشد.از ديدگاه من، پيروز يك انسان ايده آل آمد. چون برخلاف مردهايي كه در ايران و در امريكا ديده بودم، دلش ميخواست شوهر و پدر باشد. ديدارهاي من و پيروز كم كم جدي شد، بطوري كه تقريبا هر روز همديگر را ميديديم، دلمان پر از عشق شده بود، پيروز ميگفت روزي كه بامن وصلت كند، اولين روز زندگي واقعي او خواهد بود.
من دلم ميخواست يكي از اعضاي خانوادهام به امريكا بيايد، تا من تن به ازدواج بدهم ولي متاسفانه ممكن نشد، تا پيروز دچار يك حادثه رانندگي شد و از مرگ حتمي جان بدر برد. اين حادثه هر دوي ما را به تفكردرباره آينده و عشقمان واداشت و سه ماه بعد ازدواج كرديم. در مراسم عروسيمان حدود 100 نفر از فاميل و دوستان پيروز و تنها 4 نفر ازدوستان من حضور داشتند.تلفني با ايران حرف زديم و شادي و هيجان مان را قسمت كرديم.
عجيب اينكه طي يكسال دوستي وآشنايي بسيار نزديك، من شخصيت واقعي پيروز را شناخته بودم، چون بعد از چند هفته فهميدم پيروز شديدا رفيق باز است، با دوستان قديمي خود مرتب بيرون ميرود، حداقل هفتهاي سه شب با هم شام ميخورند،گاه برنامه سفر دو روزه به لاس وگاس و يا سن ديه گو را دادهاند، در حقيقت من در آن يكسال درجريان زندگي شبانه پيروز نبودم و بعضي روزهاي هفته هم كه با دوستانش بود، از نظر من طبيعي بود، چون او هنوز مرد مجردي بود.
حالاكه زن و شوهر شده بوديم، من برايم قابل قبول نبود كه پيروز همچنان به دوستانش بچسبد، با آنها به سفر برود و همه اينها راهم حق خود بداند! جالب اينكه وقتي من صحبت از دوره هاي زنانه كردم، خوشحال شد و گفت تو هم براي خودت سرگرمي بساز! من ابتدا نپذيرفتم، ولي وقتي وارد آن جمع زنانه شدم، كه بيشترشان همسران دوستان پيروز بودند، با واقعيت هاي عجيبي مواجه شدم، ازجمله اينكه 6 نفرشان دوست پسر داشتند،اصلا برايشان مهم نبود شوهرشان چه ميكند، كي ميآيد، كي ميرود! بيشترشان اهل قمار خانگي و جلسات شور و هيجان زنانه، از جمله دعوت از رقصندگان مرد بود كه به مجلس ما ميآمدند وعريان ميرقصيدند
من اين رابطه ها و برخوردها را نوعي توهين به شخصيت خود ميديدم، بهمين جهت بمرور خودرا كنار كشيدم، چون من به وفاداري و صداقت و پاكي زندگي زناشويي ام اعتقاد خاص داشتم.
از سويي به فكر بچه دار شدن افتادم، چون ميدانستم پيروز عاشق بچه است،هميشه دور و بر بچه هاي دوست و آشناست و براي آنها هديه ميخريدو يك لحظه از آغوش خود دور نميكرد.مسلما با بچه دار شدن، ميتوانستم پيروز را به خانه باز گردانم، يكسال بعد من شيلا را به دنيا آوردم،دختركي شيرين وخوشگل كه همه زندگي من شد.الحق پيروز هم شديدا عاشق شيلا شده بود، بطوري كه حدود 2 ماه دوررفت و آمدهايش را خط كشيد، ولي بهرحال تلفن ها و وسوسهها او را دوباره به ميان جمع شان برد،ولي شب ها ديگر تا ديروقت نميماند و چند ماهي نيز دور سفر را خط كشيد، بعد پيشنهاد كرد هر بار به سفر ميرود، من و شيلا هم برويم تا در كنار او باشيم، باز هم اين حركت را مثبت تلقي كردم و باخود گفتم بمرور او را سربراه ميكنم.
متاسفانه من موفق نشدم،چون پيروز ما را به سفر لاس وگاس ميبرد،ولي بيشتر اوقات در اتاق زنداني بوديم، چرا كه هوا سرد ويا گرم بود و يا امكان حضور من با بچه در كازينو نبود. همين ها سبب كلافگي و خستگي من شد، كم كم زمزمه هايي ميان ما پا گرفت، من به شرايط وشيوه زندگي پيروز اعتراض داشتم، او ميگفت وقتي همه دوستانم شرايط مشابه دارند و همسران شان باآنها كنار آمدهاند، چرا من سركشي ميكنم؟ من نميخواستم واقعيت هاي تكان دهنده پشت پرده را براي پيروز بگويم، چون اوبسيارحساس و رك گو و دردسرساز بود. فقط ميگفتم شايدآن خانم ها سرشان جاي ديگر گرم است، ميگفت تو هم با آنها همگام بشو
از سويي به فكر بچه دار شدن افتادم، چون ميدانستم پيروز عاشق بچه است،هميشه دور و بر بچه هاي دوست و آشناست و براي آنها هديه ميخريدو يك لحظه از آغوش خود دور نميكرد.مسلما با بچه دار شدن، ميتوانستم پيروز را به خانه باز گردانم، يكسال بعد من شيلا را به دنيا آوردم،دختركي شيرين وخوشگل كه همه زندگي من شد.الحق پيروز هم شديدا عاشق شيلا شده بود، بطوري كه حدود 2 ماه دوررفت و آمدهايش را خط كشيد، ولي بهرحال تلفن ها و وسوسهها او را دوباره به ميان جمع شان برد،ولي شب ها ديگر تا ديروقت نميماند و چند ماهي نيز دور سفر را خط كشيد، بعد پيشنهاد كرد هر بار به سفر ميرود، من و شيلا هم برويم تا در كنار او باشيم، باز هم اين حركت را مثبت تلقي كردم و باخود گفتم بمرور او را سربراه ميكنم.
متاسفانه من موفق نشدم،چون پيروز ما را به سفر لاس وگاس ميبرد،ولي بيشتر اوقات در اتاق زنداني بوديم، چرا كه هوا سرد ويا گرم بود و يا امكان حضور من با بچه در كازينو نبود. همين ها سبب كلافگي و خستگي من شد، كم كم زمزمه هايي ميان ما پا گرفت، من به شرايط وشيوه زندگي پيروز اعتراض داشتم، او ميگفت وقتي همه دوستانم شرايط مشابه دارند و همسران شان باآنها كنار آمدهاند، چرا من سركشي ميكنم؟ من نميخواستم واقعيت هاي تكان دهنده پشت پرده را براي پيروز بگويم، چون اوبسيارحساس و رك گو و دردسرساز بود. فقط ميگفتم شايدآن خانم ها سرشان جاي ديگر گرم است، ميگفت تو هم با آنها همگام بشو
من بعد از يكسال تاب نياوردم، با پيروز درگير شدم، از او خواستم ميان من ودوستان اش، يك طرف را برگزيند، او ميگفت هم مرا دوست داردو هم به آن شيوه زندگي عادت كرده است،خود بخود كار بالا گرفت و پيروز بر سرم فرياد زد كه تو زن عقب مانده اي هستي، من هم به حال قهر به سانفرانسيسكو نزد دخترخاله ام رفتم، دورادور براي هم خط و نشان ميكشيديم،دوستان و اطرافيان هم تحريك مان كردند و سرانجام تقاضاي طلاق كرديم.
من براي اينكه سرپرستي دخترم را بگيرم، فيلم هايي راكه پيروز درحال قمار بادوستانش بود به وكيل دادم، اين فيلم به لاس وگاس و جلسات خصوصي در اورنج كانتي و گلندل مربوط ميشد، حكم جدايي صادر شد و پيروز حق داشت آخر هفته ها كه معمولا قرارش با دوستان بود به سراغ شيلا بيايد و با او بگذراند، كه البته گاه فرصت پيدانمي كرد من از اين بابت خوشحال بودم، تا يكروز پيشنهاد داد، بعضي شبها من شيلا را به او بسپارم، كه نپذيرفتم گفت كاري نكن كه سرپرستي بچه را از تو بگيرند! من گفتم هر كاري از دستت بر ميآيد بكن، پيروز هم بيكار ننشست، يكروز كه من شيلا را درخانه تنها گذاشته و براي خريد سيگار بيرون رفته بودم، در بازگشت با پليس روبرو شدم، طبق قانون من حق نداشتم شيلا را تنها بگذارم، كار به روانشناس و مددكار و مقامات شهري كشيد، من ميدانستم كه پيروز درحال توطئه است، ولي مدرك و دليلي نداشتم، در ضمن خود نيز گناهكار بودم. با كمك وكيل وسپردن تعهد، شيلا را پس گرفتم وبه خانه آوردم، آن شب ده بار كابوس ديدم و از خواب پريدم و بالاي سر دخترم رفتم. از آن روز ببعد من شديدا مراقب بودم، ولي نميدانستم كه پيروز برايم كارآگاه خصوصي استخدام كرده و مرا زير نظر دارد.
دو هفته بعد من براي خريد دارو، جلوي يك داروخانه توقف كردم، شيلا خواب بود، هرچه منتظر شدم تا بيدار شود، خبري نشد،دلم نيامد او را خواب زده كنم، باخود گفتم دو سه دقيقه بيشتر طول نميكشد، با سرعت به درون رفتم،ولي ديدم حداقل 8 نفر در صف هستند، چاره نداشتم، دل توي دلم نبود، به زمين و زمان فحش ميدادم، بالاخره داروها راگرفته و بيرون آمدم، متاسفانه اتومبيل پليس را كنار اتومبيل خودم ديدم، آنها سعي ميكردند دراتومبيل را باز كنند، دختركم بشدت ترسيده بود و گريه ميكرد، من جلو رفتم، آنها وقتي فهميدند من مادرش هستم، مراهم بدرون اتومبيل خودشان هدايت كردند و بمن فهماندند من بااين كار دخترم را در معرض خطر مرگ قرار داده بودم!
به مركز پليس رفتيم، در اين فاصله وكيلم را خبر كردم،گرچه همان شب من وشيلا به خانه برگشتيم، ولي سه روز بعد مامورين و مددكاران، شيلا را با خود بردند و من جلوي در خانه زانوزدم وفريادم را به آسمان بردم و پيروز را لعنت كردم كه با كينه جويي هايش، شيلا را از من و خودش گرفت.
بعد از ده روز، با تلاش وكيلم، شيلا را باز هم پس گرفتم، ضمن اينكه بايد درهفته سه روز به جلسات مختلف تربيتي و تعليمي بروم، تحت نظر روانشناس باشم، حداقل تا 3 سال زيرنظر پليس باشم، تا ثابت شود مادر مسئول و دلسوزي هستم.
هفته قبل پيروز آمده بود شيلا را براي تمام روز ببرد، ازاو پرسيدم چرا؟ گفت اگر سرپرستي اين بچه حق من نيست، حق تو هم نخواهد بود. به او گفتم حاضرم شيلا را به او ببخشم، ولي او را درگير اين حوادث نكنيم، به او گفتم همان ده روز دوري، شيلا را سرگشته و افسرده كرده است. پيروز انگار تكان خورد، شرمنده شد، شيلا را به آغوش فشرد و براي اولين بار در حالي كه در چشمانش اشك نشسته بود، گفت راست ميگويي، من خيلي ظالم و يكدنده ولجباز بودم، قسم ميخورم جبران كنم، قول ميدهم خودم را هم اصلاح كنم، شايد روزي اميد پيوند دوباره باشد، با دست مهربانانه روي شانه اش زدم وگفتم من هيچگاه درها را بروي تو نبسته ام
من براي اينكه سرپرستي دخترم را بگيرم، فيلم هايي راكه پيروز درحال قمار بادوستانش بود به وكيل دادم، اين فيلم به لاس وگاس و جلسات خصوصي در اورنج كانتي و گلندل مربوط ميشد، حكم جدايي صادر شد و پيروز حق داشت آخر هفته ها كه معمولا قرارش با دوستان بود به سراغ شيلا بيايد و با او بگذراند، كه البته گاه فرصت پيدانمي كرد من از اين بابت خوشحال بودم، تا يكروز پيشنهاد داد، بعضي شبها من شيلا را به او بسپارم، كه نپذيرفتم گفت كاري نكن كه سرپرستي بچه را از تو بگيرند! من گفتم هر كاري از دستت بر ميآيد بكن، پيروز هم بيكار ننشست، يكروز كه من شيلا را درخانه تنها گذاشته و براي خريد سيگار بيرون رفته بودم، در بازگشت با پليس روبرو شدم، طبق قانون من حق نداشتم شيلا را تنها بگذارم، كار به روانشناس و مددكار و مقامات شهري كشيد، من ميدانستم كه پيروز درحال توطئه است، ولي مدرك و دليلي نداشتم، در ضمن خود نيز گناهكار بودم. با كمك وكيل وسپردن تعهد، شيلا را پس گرفتم وبه خانه آوردم، آن شب ده بار كابوس ديدم و از خواب پريدم و بالاي سر دخترم رفتم. از آن روز ببعد من شديدا مراقب بودم، ولي نميدانستم كه پيروز برايم كارآگاه خصوصي استخدام كرده و مرا زير نظر دارد.
دو هفته بعد من براي خريد دارو، جلوي يك داروخانه توقف كردم، شيلا خواب بود، هرچه منتظر شدم تا بيدار شود، خبري نشد،دلم نيامد او را خواب زده كنم، باخود گفتم دو سه دقيقه بيشتر طول نميكشد، با سرعت به درون رفتم،ولي ديدم حداقل 8 نفر در صف هستند، چاره نداشتم، دل توي دلم نبود، به زمين و زمان فحش ميدادم، بالاخره داروها راگرفته و بيرون آمدم، متاسفانه اتومبيل پليس را كنار اتومبيل خودم ديدم، آنها سعي ميكردند دراتومبيل را باز كنند، دختركم بشدت ترسيده بود و گريه ميكرد، من جلو رفتم، آنها وقتي فهميدند من مادرش هستم، مراهم بدرون اتومبيل خودشان هدايت كردند و بمن فهماندند من بااين كار دخترم را در معرض خطر مرگ قرار داده بودم!
به مركز پليس رفتيم، در اين فاصله وكيلم را خبر كردم،گرچه همان شب من وشيلا به خانه برگشتيم، ولي سه روز بعد مامورين و مددكاران، شيلا را با خود بردند و من جلوي در خانه زانوزدم وفريادم را به آسمان بردم و پيروز را لعنت كردم كه با كينه جويي هايش، شيلا را از من و خودش گرفت.
بعد از ده روز، با تلاش وكيلم، شيلا را باز هم پس گرفتم، ضمن اينكه بايد درهفته سه روز به جلسات مختلف تربيتي و تعليمي بروم، تحت نظر روانشناس باشم، حداقل تا 3 سال زيرنظر پليس باشم، تا ثابت شود مادر مسئول و دلسوزي هستم.
هفته قبل پيروز آمده بود شيلا را براي تمام روز ببرد، ازاو پرسيدم چرا؟ گفت اگر سرپرستي اين بچه حق من نيست، حق تو هم نخواهد بود. به او گفتم حاضرم شيلا را به او ببخشم، ولي او را درگير اين حوادث نكنيم، به او گفتم همان ده روز دوري، شيلا را سرگشته و افسرده كرده است. پيروز انگار تكان خورد، شرمنده شد، شيلا را به آغوش فشرد و براي اولين بار در حالي كه در چشمانش اشك نشسته بود، گفت راست ميگويي، من خيلي ظالم و يكدنده ولجباز بودم، قسم ميخورم جبران كنم، قول ميدهم خودم را هم اصلاح كنم، شايد روزي اميد پيوند دوباره باشد، با دست مهربانانه روي شانه اش زدم وگفتم من هيچگاه درها را بروي تو نبسته ام