عشق مرا به پاريس كشاند
مـن بـعـد از گرفتن معافيت سـربـازي، بـلافـاصله بدنبال گـذرنـامـه ام رفـتم، از همان نوجواني دلم ميخواست روزي به خارج بروم، سرزمين هايي كه انگار همه روياهاي من در آن خلاصه شده بود. از ايران كه بيرون آمدم، به آنكارا رفتم، در اين شهر يكي از دوستانم بنام >موري< باهمسر ترك خود يك بوتيك داشت، من كه از بچگي زيـر دست مادر خياط خود بودم،كلي چيز ياد گرفته بودم، براي خودم يك خياط شده بودم از همان هفته اول كار تعميرات و دوخـت و دوز لباس هاي بوتيك را انجام ميدادم، در ضمن طرح هايي براي لباسهاي زنانه داشتم كه خيلي زودمورد توجه همسر موري قرار گرفت وبعداز 4 ماه يك نمايشگاه كوچك از طرح هاي من برپا ساخت، كه كلي از هنرمندان ترك آمده بودند، آن شب همه لباسها را خريدند و كلي هم سفارش دادند، من طرحهاي اروپايي را با نقش و نگارهاي ايراني آميخته بودم، در آن مدت خواهرم برايم مقداري پارچه فرستاد كه همه را بكار گرفتم.
سـفـارش لـبـاسـهـاي تازه،مرا سخت سرگرم ساخت و در عين حال برايم توليد درآمد كرد، با اينكه نيمي از درآمدم به موري و همسرش تعلق داشت باز هم براي من كلي پول ميماند.
نقشه من رفتن به امريكا وكانادا بود، ولي ترجيح دادم مدتي در آنكارا بمانم و كار كنم تا بادست پر راهي شوم. توجه وتشويق رعنا همسر سوري سبب حسادت اش شده بود، درحاليكه من ورعنا مثل خواهر و برادر بوديم، متاسفانه حسادت موري سبب شد من آنجا را ترك كنم و در يك بوتيك ديگر كار بگيرم، سوري مرا نزد پليس لو داد كه اقامت قانوني ندارم، درحاليكه پدر صاحب بوتيك معاون پليس بود. او مرا از يك دردسر بزرگ رهانيد و من براي جبران ترتيبي دادم تا همه مشتريان سابق به آن بوتيك بيايند، يك شب يك فشن شويي از طرح هاي تازه ام برپا داشتم و اينبار چند مدل لباسها را به تن كرده ونمايش دادند و استقبال گرمتر از گذشته شد وحتي كار به چاپ بيشتر طرحها درچند نشريه معتبر تركيه كشيد.
صاحبان بوتيك از من خواستند با آنها شريك شوم وترتيب اقامت مرا هم بدهند، كه براستي چنين كردند و من تقريبا پاريس را از ياد بردم چون رونق دو بوتيك و فشن شوهايي كه به اتفاق خواهر مدير اصلي بوتيك ها ميگذاشتيم پر سر وصدا بود.
در يكي از فشن شوها، من با يك مدل بسيار زيباي روسي آشنا شدم كه همه هوش و حواس مرا برد، >مري< هم از من خوشش آمده بود و مـرتـب مـيگـفت بيا برويم پاريس، لندن، نيويورك ، لوس آنجلس، چون در اينجا تو ترقي زيادي نخواهي داشت.
من ابتدا مخالف بودم، چون بوتيك هايمان هر روز بيشتر رونق ميگرفت ولباس ها را حتي براي بوتيك هاي اروپايي ميفرستاديم.
من تقريبا مسئله اقامتم حل شده بود. يك آپارتمان قشنگ مشرف به دريا هم پيدا كرده بوديم كه در حال خريدن اش بودم، ولي >مري< شب وروز از من ميخواست دست به يك پرواز بلـند بزنيم، او با من زندگي ميكرد و خيلي ها فكر ميكردند ما نامزد و يا زن وشوهر هستيم چـون در همه مهماني ها و مجالس دوستانه با هم ظاهر ميشديم.
يكبار كه به يك رستوران رفته بوديم، با موري روبرو شديم، با شـرمـندگي جلو آمد واز من عذرخواهي كرد، ده بار صورتم را بوسيد و گفت مرا ببخش، من گفتم من تورا بخشيده ام تو بهتر است مسائل زندگي ات را با خودت حل كني، من نميدانم رعـنـا چـگـونـه بـا تـوزندگي ميكند؟ بغض كرده وگفت او مرا ترك كرد و رفت. دلم بحال اش سوخت. گفتم چه ميكني؟ گفت بيكارم، گفتم بيا با من كار كن، تو فروشنده خوبي هستي، موري ظاهرا پذيرفت ولي هرگز به سراغ من نيامد، بعدها با خبر شدم به سراغ برادرش در آمريكا رفته است.
بهرحال من تحت تاثير >مري< قـرار گرفته و بدون اينكه به عـاقـبـت تـصـمـيم تازه خود بيانديشم سهم خودرا از بوتيك فروختم وپس اندازم را برداشته و بـا كـمـك وكيلي كه مري ميشناخت به ونكوور آمديم. بعد از حدود دو ماه كه در پي يافتن كاري مناسب بوديم و طرح هاي خود را به خيلي از مـوسـسات و بوتيك ها ارائه ميدادم، تقريبا نااميد شدم، مري پيشنهاد داد با هم يك بوتيك داير كنيم و طرح ها را در آن ارائه بدهيم. من آنروزها عاشق و ديوانه مري بودم، هرچه او ميخواست انجام ميدادم و بدنبال مقدمات اقامت مان رفتم، با يك وكيل حرف زدم كه يكروز سر و كله چند آقاي روسي پيدا شد، آنها مدعي شدند مري همسر رئيس شان است، من خنديدم، ولي آنها چـنـان كـتـكـي بـمـن زدند كه نزديك بود استخوانهايم بشكند. مري هم اعتراف كرد كه هنوز رسما از همسرش جدا نشده است.
يكروز غروب دونفر بدرون آپارتمان ما آمدند دست و پاي مرا بستندو درحاليكه وانمود مـيـكـردند ميخواهند با گلوله مرا تكه تكه كنند،وادارم كردند هر چه پول در بانك و در لابلاي چمدان ها داشتم به آنها بدهم، بعد هم مرا بيهوش كرده ورفتند. فرداصبح كه بخود آمدم هيچكس در آپارتمانم نبود، تقريبا همه پولهايم را برده بودند و اگر من مبلغي پول درون فـريزر نداشتم، شايد حتي در تهيه خورد وخوراك هم در ميماندم.
دو سه روزي گيج بودم، جرات مراجعه به پليس را هم نداشتم،چون ميترسيدم هم خودم دچار دردسر بشوم و هم آن دو سه مرد شرور سرم را زير آب كنند روز پنجم بود كه در باز شد و مري وارد شد، من فريادزدم برو بيرون من هرچه بلا سرم آمده بخاطر توست! مري بدون توجه مرا بغل كرده و عاشقانه مرا بوسيد و گفت ولي من بتو تعلق دارم حتي تا پاي جانم از تو جدا نميشوم.
من كه همچنان عاشق مري بودم. بااو زندگي تازه اي را آغاز كردم، او گفت ديگر كسي به سراغ ما نميآيد، چون هم طلاق گرفتم وهم آنها از كانادا خارج شده اند.
مري پيشنهاد داد دست به كارهايي بزنيم كه زودتر پولدار بشويم و بوتيك و فشن شوهاي خود را براه بياندازيم من پرسيدم چه كارهايي؟ گفت من دوستاني را ميشناسم كه در كار پخش قرصهاي جديد مخدر هستند، پول خوبي در آن خوابيده، من گفتم اهل اين كارها نيستم. مري گفت وقتي خريدار اين قرصها ثروتمندان هستند چرا نكنيم؟ گفتم چه كسي به ما اطمينان ميكند؟ گفت من دوستان خوبي دارم. دوهفته بعد ما شروع كرديم، قرصها را درون كيك هاي بزرگي كه ظاهرا براي تولدوعروسي بود به حومه ونكوور وبه خانه ثروتمندان ميبرديم، در جمع آنها چند هنرپيشه و خواننده فرانسوي را هم ديدم.
درآمدمان خوب بود، چون ما ريسك ميكرديم وتا قلب ساختمان هاي بزرگ، هتلها وويلاها ميرفتيم وهر دو چهره اي مدرن و تحصيلكرده و بقولي مرفه داشتيم. يكبار كه پليس بما مشكوك شده بود، درحاليكه مري نزديك بود از ترس قالب تهي كند، من از پليس جوان پرسيدم اگر حتي فكر ميكند درون اين كيك بزرگ اسلحه ويا مواد مخدر است، آنرا بشكافم، كه پليس جوان جلوتر آمد ولي از من چنان اطمينان خاطر ديد كه عذرخواهي كرد و رفت. آن شب ما بزرگترين مجموعه را براي يك پارتي بزرگ ميبرديم دستمزدمان نيز بالا بود. موفقيت اين ماموريت سبب شد بقولي بما ترفيع بدهندو ما را براي پخش قرصهاي ديگر مواد به مونترال و تورنتو بفرستند.
من و مري كه كم كم آلوده قرصها و بعد هم كوكائين شده بوديم در سفر كاملا آلوده شديم، چون همه روز را در ويلايي كنار آب بسر ميبرديم ودر هم غرق بوديم و سرگرمي مان مصرف مواد بود. شبها هم تا ديروقت محمولهها را به ويلاها وهتل ها ميرسانديم كار اعتياد من و مري به آنجا كشيده بودكه از خيلي از بسته ها مقداري كش ميرفتيم تا براي مصرف خود داشته باشيم. يكشب كه من ناگهان دچار تهوع شديد گرديدم مري با اصرار محموله ها را برداشته و شخصا براي پخش رفت و از من خواست استراحت كنم.
دوساعت بعد كه از مري خبري نشد، من ناگهان بر صفحه تلويزيون اتومبيل اورا ديدم كه در برخورد با يك تريلي آتش گرفته بود پليس اعلام كرد راننده درون اتومبيل سوخته است خبر هولناكي بود، من چنان دستپاچه شدم كه دردم را فراموش كرده بلافاصله چمدان هايم را بسته و شبانه به سوي ونكوور حركت كردم وديگر هيچگاه به سراغ آن گروه نرفتم.
بخاطر آرزوها وخواسته هاي مري من يك بوتيك بنام او داير كردم، همه در وديوارها را باامضاء او پر كردم وزندگي تازه اي را دور از آلودگي ها آغاز كردم گرچه ياد آن دوره مرا شرمنده ميكند، ولي ياد عشق مري، اشكهايم را سرازير ميكند و گاه شبها خوابش را ميبينم كه از اينكه آرزوهايش را برآورده ام خوشحال است.
پايان