1392-42

1392-43

ادامه داستان شیخ صنعان-عطار نیشابوری

دختر ترسا چون از خواب بیدار شد و خود را در عالم دیگری که زبان از بیانش کوتاه است مشاهده کرد.
عالمی کانجا نشان راه نیست
گُنگ باید شد، زفان را راه نیست
دختر که از درون بسیار تغییر کرده بود. جامه و لباسش را پاره کرد و از خانه بیرون آمد و بدنبال شیخ و مریدانش روان گشت و در راه توبه میکرد و از او می خواست که وی را ببخشاید بخاطر اینکه مرد راه او را گول زده و از راه بیرون کرده بود.
شیخ که در راه مکه بود، از درونش الهامی به او گفت که دختر ترسا راه حق را پیش گرفته و از گذشته اظهار ندامت کرده است. الهام غیبی به شیخ گفت که از راه بازگرد و بنزد دختر برو و به او بگو که ما وی را بخشیده ایم. یاران شیخ همینکه دریافتند که وی قصد بازگشت به روم را دارد، مجددا بر او خرده گرفتند که مگر باز سر عشق بازی و بی خردی دارد.
شیخ داستان خوابی که دیده بود برای آنها بازگفت و سپس همگی از راهی که آمده بودند بازگشتند تا به دختر که دیگر رمقی در او باقی نمانده و زار و رنجور بر زمین افتاده بود برسند.
دختر همین که شیخ را دید مثل باران بهاری شروع به گریه کرد و خود را بروی دست و پای شیخ انداخت و پاهای او را بوسید و به بغل گرفت دختر از شیخ خواست که اسلام را بر او عرضه کند تا دختر آنرا بپذیرد و مسلمان شود.
برفکندم توبه تا آگه شوم
عرضه کن اسلام تا با ره شوم
دختر پس از پذیرش اسلام به شیخ گفت که دیگر طاقت دوری از ذات حق را ندارد و میخواهد که به سوی او برگردد.
گفت شیخا طاقت من گشت طاق
بن ندارم هیچ طاقت در فراق
چون مرا کوتاه خواهد شد سخن
عاجزم عفوی کن و خصمی مکن
این بگفت آن  ماه و دست از جان فشاند
نیم جانی داشت برجانان فشاند
قطره ای بود او درین بحرمجاز
سوی دریای حقیقت رفت باز
جمله چون بادی ز عالم میرویم
رفت او و ما همه هم می رویم
زین چنین افتد بسی در راه عشق
این کسی داند که هست آگاه عشق
مختصر آنکه دخترجان را به جانان تسلیم کرد و از این جهان مجازی بیرون رفت و به جهان حقیقی پا گذارد. همچون قطره ای که وجود و هویت فردی خویش را با ورود به دریا محو می کند و هویت دریا را می گیرد. در راه سلوک گذر از وادی دوم یعنی عشق یکی از سخت ترین مراحل است.
عطار داستان شیخ صنعان را بارها در کتابهای مختلفش تکرار کرده و متذکر شده که در راه عشق چه اندازه دشواری وجود دارد و برای توفیق در رسیدن به معشوق باید از جان و دل مایه گذاشت. اما در همین حال عطار به ما یاد میدهد که درهای توبه همیشه بازند و اگر کسی از کارهای خویش نادم باشد، ذات حق او را خواهد بخشید.
موضوع دیگری که عطار در داستان شیخ صنعان به آن اشاره میکند، جبر و اختیار می باشد که عطار معتقد است همه زندگی جبر واز قبل طراحی شده است حال آنکه بسیاری از مردم این زمان نمی توانند همه زندگی را جبرگونه تلقی نمایند و معتقدند که در زندگی اختیار و جبر درکنار هم قرار دارند. شما در سر چهارراه انتخابی می کنید و به جاده ای وارد می شوید، که اگراز آن عبور نمائید به محل ده و شهر مشخصی خواهید رسید. شما در اینجا حق انتخاب جهت  و راه را داشتید وقتی آنراه جبراً شما را درانتها به محل ویژه ای خواهد برد (A) حال آنکه اگر جاده مخالف را انتخاب می کردید به شهر و محل (B) میرسیدید. دو شهر A و B کاملا با هم متفاوتند. می توانیم فرض کنیم که در شهرA مردم زندگی راحتی دارند وخانه و مسکن وغذا و بهداشت مجانی است. اما در شهر B اکثر مردم فقیر هستند و شب و روز باید برای عده ای سرمایه دار که شیره جان آنها را طلب می کنند،کار نمایند.
پس انتخاب راه با من است ولی به شهری که راه مرا می کشاند،جبر است البته می توان ادعا کرد که من باز می توانم از شهر A به B باز گردم و خواه ناخواه هنوز هم صاحب اختیار هستم.

1392-44

مطلب دیگر که عطار و سایر عرفا بر آن تاکید دارند، آگاهی از طریق الهام ووحی یا کشش درونی است (اشراق) و نه سبب کار و کوشش و مطالعه. از نظر علمی ما اعتقاد داریم که با خواندن درس و انجام مشق و مطالعه و مدرسه رفتن، آگاهی برجهان، علوم وهستی پیدا می کنیم.
درعرفان باور بر این است که اگر خداوند اراده کند و قلب ما را با بارقه ای روشن نماید، ما در یک آن صاحب علم و دانایی می شویم.
حافظ می گوید:
نگار من که به مکتب نرفت وخط ننوشت
به غمزه مساله آموز صد مدرس شد
بیشتر عرفا با علم و دانش زمینی و استدلالی و یا به اصطلاح ارسطویی مخالف می باشند. حضرت مولانا می فرماید.
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
حافظ دراین مورد می فرماید:
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره است
یا
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
بدینگونه حافظ که در مکتب عرفان بزرگ شده،عقل وهوشیاری را تحقیر می کند و در مقابل عشق و بی خبری را می ستاید و معتقد است که تنها در حالت مدهوشی است که انسان درک کامل پیدا می کند وبا ذات حق یگانه می شود
درجای دیگر حافظ می گوید:
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
یعنی راه عشق از میخانه وبی هوشی میگذرد، نه از مدرسه و مکتب وکاغذ و قلم و استدلال اما در رابطه با مولانا… وی اعتقاد به عقل جزوی و کلی دارد و بر این باور است که عقل جزوی یا همانکه ما در مدرسه و مکتب فرا گرفته ایم باعث دردسر ما و دوری و مهجور افتادن ما از ذات الهی می شود و برعکس عقل کلی همان است که از طریق عشق و شهود دریافت می گردد و در حیطه ذات خداوند است.
عقل جزوی عقل را بد نام کرد
کام دنیا مرد را ناکام کرد
ابوالسعید ابوالخیر می فرماید:
اندر طلب یار چو مردانه شدم
اول قدم از وجود بیگانه شدم
او علم نمی شنید لب بربستم
او عقل نمی خرید دیوانه شدم

******

برگردیم به کتاب منطق الطیر و پایان داستان شیخ صنعان.
عطار می نویسد… که همگی صد هزار پرنده چون سخنان هُد هد را شنیدند اراده کردند که در سفر سلوک و رسیدن به سیمرغ او را همراهی نمایند.
ولی زمزمه درمیانشان افتد که باید کسی پیدا شود تا ما را در این راه سخت راهنمایی کند. سپس پرندگان قرعه کشی کردند وباز قرعه بنام هدهد افتاد
قرعه افکندند بس لایق فتاد
قرعه شان بر هدهد عاشق فتاد
جمله او را رهبر خود ساختند
گر همی فرمود سر می باختند
پرندگان پس از انتخاب هدهد به رهبری. همگی به دنبال او در آسمان به پرواز آمدند. ولی پس از طی راه کوتاهی از سکوت و آرامش راه مبهوت و متحیر شدند. یکی از پرندگان پرسید که چرا این راه خالی و ساکت است، هدهد جواب داد که هر کسی نمی تواند به سوی سیمرغ روی آورد و تنها گروهی شایسته و برگزیده قادر به گذر از این وادی می باشند.
عزت این در چنین کرد اقتضا
کز در ما دور باشد هر گدا
چون حریم عّز ما نور افکند
غافلان خفته را دور افکند
سالها بودند مردان انتظار
تا یکی را بار بود از صد هزار
پس از مدتی پرواز بدون وقفه پرندگان خسته وگرسنه و درمانده شدند و از هر گوشه زمزمه ای در مخالفت به ادامه راه برخاست. چند پرنده به نزد هدهد رفتند واز او خواستند که قبل از ادامه راه به حرفهای آنها گوش فرا دهد و شک و شبهه را از ضمیر آنان بزداید.
زانک میدانیم کین راه دراز
در میان شبهه ندهد نور باز
دل چو فارغ گشت، تن در ره دهیم
بی دل و تن سر بدان درگه نهیم

ادامه دارد