1455-9

من در یک خانواده متوسط درکرج بدنیا آمدم، ولی بدلیل چهره دلپذیر و بقولی خوش تیپ، خیلی زود خودم را بالا کشیده و به تهران و محافل ثروتمندان رساندم، آنروزها بعضی ها بمن پیشنهاد بازی در فیلم ها را می دادند، دو سه بار هم از من تست گرفتند، ولی نظر دادند که استعداد بازیگری ندارم.
مادرم آنروزها می گفت تو باید از چهره قشنگ خود بهره درست بگیری، با یک دختر یا خانم از یک خانواده ثروتمند ازدواج کن، بدنبال تحصیل و یا سرمایه گذاری برو وآینده با شکوهی برای خود بساز! مادر راست می گفت.ولی من آن روزها در 20 سالگی توی چنین عالمی نبودم، همین که خانمی ثروتمند ولی مسن، برایم اتومبیلی خریده بود، مرا با خود به ویلایش در شمال میبرد بعد هم ظاهرا قول خرید یک آپارتمان را بمن داده بود، من مثل یک ربات، یک عروسک در دست او بودم.
سهیلا فقط مرا به دوستان خیلی نزدیک خود نشان می داد و می گفت سعید عاشق و دیوانه من است! من هم به آنها می گفتم بدون وجود سهیلا من می میرم! من جلوی دوستان سهیلا، از او پذیرایی می کردم، حتی دست ها و پاهایش را ماساژ می دادم، برایش غذا و میوه می آوردم، حتی دهانش می گذاشتم، دست هایش را غرق بوسه می کردم و در رویایم یک آپارتمان شیک در بهترین محله تهران می دیدم، که بچه های محله ام درکرچ را دعوت کرده ام تا ببینند من با خوش تیپ بودنم چه می کنم.
درمیان دوستان سهیلا دو سه خانم پا به سن گذاشته دیگر هم بودند که همه شان جذاب بودند یکی دو نفرشان مرتب در گوش من زمزمه می کردند. از جمله رویا مرا به سفر اروپا دعوت می کرد. اینکه با هم در پاریس زندگی کنیم. من وقتی بعد از یکسال دیدم هنوز خبری از آپارتمان نیست، با رویا قرارگذاشتم، باهم راهی اروپا شویم، رویا برایم گذرنامه گرفت، قبلا از طریق دوستان با نفوذ خود، مسئله سربازی مرا حل کرد و یکروز صبح زود، با هم قرار گذاشتیم، سوار بر هواپیما راهی پاریس شدیم. من درون هواپیما هنوز باورم نمیشد که به سوی اروپا پرواز می کنم. اولین بار بود که خارج را می دیدم، دیدن فرودگاه پاریس، زنان و دختران زیبا و سکسی، رفت وآمدها، دنیای رنگین پاریس مرا به هیجان آورده بود. مرتب رویا را بغل کرده و می بوسیدم و می گفتم حالا چه برسر سهیلا می آید؟
یک ماه بعد که من و رویا از یک سفر ده روزه برگشته بودیم، تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم، سهیلا بود، هرچه فحش رکیک توی دنیا بود نثار من کرد و گفت یکروز خودم زیر چرخهای اتومبیلم له ات میکنم پسره فاحشه!
این کلمه فاحشه تنم را لرزاند، در آن لحظه با خود فکر کردم که براستی من با یک زن فاحشه چه فرقی دارم؟ آنروزها سهیلا مرتب در جیبم پول میگذاشت و برایم هدیه می خرید،حالا رویا برایم حساب باز کرده و پول به حسابم واریز می کند، قول میدهد برایم یک آپارتمان رو به رودخانه سن بخرد. من با رویا همه شهرهای فرانسه را گشتیم، او حتی برای اقامت من اقداماتی را شروع کرد و گفت قصد دارد هر چه در ایران دارد بفروشد و برای همیشه به پاریس بیاید، البته رویا از شوهرش یک خانه بزرگ و یک رستوران در پاریس به ارث برده بود، می گفت باید در آینده مسئولیت کارهایم را بتو بسپارم و استراحت کنم.
من مرتب از پاریس برای پدر ومادر وخواهرانم هدایایی پست می کردم، رویا هم خوشحال بود، گاه می دیدم چند هزار فرانک خرید می کند و هزینه پست میدهد، یکی دو بار هم تلفنی با خواهرم حرف زد، گفت بزودی ترتیب تحصیل سعید را در دانشگاه میدهم، این قول و قرار همه را خوشحال کرده بود.

1455-10

بعد از یکسال ونیم که تقریبا اقامت من در فرانسه به مراحل جدی رسید و خیال هر دومان راحت شد، رویا برای دیدار پدرش که در بیمارستان بستری بود راهی تهران شد، بمن سپرد مرتب به رستوران سر بزنم و درآمد روزانه را به بانک برسانم یکروز من در پاریس با دختر جوانی آشنا شدم، که اهل افغانستان بود، او هم اسمش سهیلا بود، دختر بسیار زیبا و ساده و مهربانی بود، در یک اتاق کوچک با دختر دیگری هم اتاقی بود، می گفت پناهنده فرانسه شده، در حال تحصیل است، من خیلی دلم میخواست به او کمک کنم و کم کم هر شب با او شام می خوردم. می دیدم که چقدرگرسنه است، بعد هم برایش کلی لباس خریدم و برای تهیه کتاب هایش، به او پول دادم و یکروز بخود آمدم و دیدم عاشق سهیلا شده ام. درست در اوج عشق مان بود، که رویا از ایران بازگشت، او خیلی زود فهمید که در پشت پرده زندگی من خبرهایی است، خیلی زود مچ مرا گرفت، و چنان با سهیلا درگیر شد، و او را تهدید به شکایت و دیپورت کرد که طفلک سهیلا بکلی غیبش زد. رویا از آن ببعد با من رفتار خشنی داشت ومرتب می گفت کاری نکن، پرونده اقامت ات را باطل کنم و یکسره تو را به کرج بفرستم.
من ترسیده بودم. دلم نمی خواست به ایران برگردم، ولی دلم برای سهیلا تنگ شده بود، آنقدر پاریس را گشتم تا او را پیدا کردم.می گفت ترا بخدا دست از سرمن بردار، من نمی خواهم برگردم افغانستان، تازه دارم جان می گیرم، تازه تحصیلاتم را شروع کردم. دیدم حق دارد، با وجود عشق پرشوری که به او داشتم، خودم را کنار کشیدم، ولی همان روزها با ورود نگار یکی از دوستان رویا از امریکا، فهمیدم او به من نظر دارد، در ضمن در امریکا، ثروت کلانی دارد، شکار خیلی دست و دلباز بود. بعد از 5 روز پنهانی به من یک ساعت رولکس هدیه داد، که چندین هزار دلار می ارزید. من از ترس ساعت را درون کمدم پنهان کردم و در پی فروش آن بودم، تا پولش را برای خواهرم که در آستانه عروسی بود بفرستم. ماجرای پرونده اقامتم را به نگار گفتم، او با کمک یک وکیل آنرا دنبال کرد و گفت تو الان مقیم فرانسه هستی همه کارت شناسایی ومدارکت هم آماده است و یکروز با هم به یک اداره رفتیم و من همه آن مدارک را در طی یک هفته دریافت کردم و خیالم راحت شد.
نگارپیشنهاد کرد با او به امریکا بروم، از سویی یک خانم ثروتمند دیگر بمن پیشنهاد ازدواج داد، نمیدانستم چکنم، ولی متاسفانه دستپاچگی من سبب شد، همه این شانس ها را از دست بدهم و یکروز خودم را تنها در پاریس دیدم، که بعد از 12 سال بدنبال شکار زنان پولدار بودم و بدلیل شب زنده داری، مصرف مواد، مشروب،چهره ام بمرور تکیده شده بود. دیگر آن جوانی و طراوت وانرژی را نداشتم. براستی بعد از 20 سال زندگی در پاریس بیک فاحشه مرد مبدل شده بودم، 3 آپارتمان داشتم، 4 اتومبیل داشتم، ولی حتی بقول یکی از همان زنان، شخصیت و اعتبار نداشتم، یک ذره صداقت و پاکی نداشتم.
در این مدت به یک باند مردان خود فروش پیوسته بودم، که خود را ساعتی و یا 24 ساعته و یا یک هفته به زنان مسن پولدار کرایه می دادند. بعد از این سالها، احساس خجالت می کردم، دلم میخواست یک مرد ساده با چهره معمولی بودم، یک شوهر خوشبخت، یک پدر مهربان بودم، در طی این سالها سه بار بیماری مقاربتی گرفتم، دو سه بار تا پای خودکشی رفتم. تا حدود 6 ماه قبل با مهین آشنا شدم. یک زن بسیار نجیب و تحصیلکرده دانشگاه تهران، که باخواهرم در ایران دوست بوده واز زندگی من و سوابق من خبری ندارد. مهین یک بیوه مرفه است، که در ضمن شغل خوبی هم دارد. دلش میخواهد با من ازدواج کند، من هم با او احساس آرامش میکنم، ولی می ترسم او از سابقه من با خبر شود، نمی دانم چکنم؟! آیا واقعیت ها را به او بگویم؟ آیا همه چیز را پنهان کنم و تن به ازدواج با او بدهم؟ واقعا چکنم؟ راستش را بخواهید سالهاست مجله جوانان را میخوانم، همدم من در تمام لحظات تنهایی بوده است، خیلی درس ها از این مجله آموختم و حالا هم میخواهم با شما دردم را بگویم. بمن بگویید چه کنم؟
سعید – پاریس

1455-11