1445-11

انگار همین دیروز بود، که من و خواهرم سیما وارد استانبول شدیم، تا به هر طریقی شده خودمان را به امریکا برسانیم. هر دو چند خواستگار خوب را پشت سر نهاده بودیم، هزاران آرزو در سر داشتیم و آماده هر نوع سختی و فراز و نشیبی هم بودیم.
در یک هتل ارزان قیمت درمنطقه آکسارای استانبول که پاتوق ایرانیان بود، اتاقی گرفتیم و چون هر دو آدم های تمیز و وسواسی بودیم، هر شب اتاق را تر و تمیز می کردیم و برای خود ملافه و پتوی تازه خریده بودیم، تا شب را راحت بخوابیم. صبح ها در رستوران هتل، با ایرانیان، افغان ها، عرب ها روبرو بودیم، که بیشتر حشرونشرمان با فارسی زبانان بود.
در آن جمع دو زوج جوان هم بودند،که هر کدام یک بچه داشتند، آنها به قصد پناهندگی آمده بودند، ما را هم تشویق می کردند از آن مسیر برویم، که بدون دردسر و هزینه های سنگین است. همین ها بهانه دوستی ما شده بود، رکسانا و شهین اغلب روزها با ما به خرید می آمدند، گاه باهم ناهار مختصر و ارزان قیمتی می خوردیم، گاه در هتل غذا می پختیم و با هم قسمت می کردیم. شهین و شوهرش زودتر از همه راهی اروپا شدند تا از همان طریق پناهندگی به امریکا بروند، رکسانا و شوهرش منوچهر درهمان هتل با ما ماندند. دو ماه بعد سیما با آقایی آشنا شد، که از ایران برای تفریح آمده بود خیلی زود با هم اخت شدند وهمانجا ازدواج کردند و به ایران برگشتند من با رفتن سیما خیلی تنها شدم، ولی رکسانا قول داد پشت من باشد. مرتب می گفت چرا نگران هستی، من محکم تر از سیما کنارت می مانم درست در آستانه قبولی پناهندگی شان، پدر و مادر رکسانا در ایران تصادف کرده واز دست رفتند و رکسانا گفت دو خواهرم در ایران بی پناه و بیکس هستند من باید برگردم، شوهرش حاضر به بازگشت نبود، رکسانا بحال قهر به ایران رفت، منوچهر هم دو هفته بعد راهی امریکا شد من کاملا تنها شده بودم، ولی به آینده امید داشتم، نمی خواستم برگردم، چون در برابر دوستانم خیلی کوچک می شدم دراین فاصله با یک خانم جوان افغانی در هتل هم اتاق شدم، سهیلا زن مهربان و فهمیده و قانعی بود، خیلی سختی کشیده بود، با هر شرایطی کنار می آمد، او هم پناهندگی را برگزیده بود، من هم بهرحال به آن مسیر افتادم، تا یک شب منوچهرازسانفرانسیسکو بمن زنگ زد و سراغ رکسانا را گرفت، گفتم با من هم تماسی ندارد، گفت وقتی به امریکا آمدی، بمن تلفن بزن، من کمکت می کنم.
من با توجه به تلفنی که قبلا رکسانا داده بود به او زنگ زدم، گوشی را خودش برداشت وگفت اگر من بر نمی گشتم خواهرانم دق می کردند. بعد هم گفت غیابا از منوچهر طلاق میگیرم، او مرد بی صفتی است من اینجا ده تا خواستگار خوب دارم، بعد هم بدون هیچ علت خاصی گفت چرا تو زن منوچهر نشدی؟ گفتم چرا این حرف را میزنی؟ گفت آخه از تو خوشش می آمد، دو سه بار گفت چه دختر خوش فرم وخوش چهره ای است. من گفتم منوچهر مرد دلخواه من نیست، گفت مرد دلخواه درنگاه اول پیدا نمی شود، مردها بمرور جای خود را باز می کنند.
من بعد از آن مکالمه، دیگر با رکسانا حرف نزدم و 4 ماه بعد هم به آریزونا آمدم و سرگرم کلاس زبان و تایپ و کامپیوتر شدم. بعد از 6 ماه که در یک کلینیک کاری دست و پا کردم و تا حدی خیالم راحت شد، به منوچهر زنگ زدم، تا بدانم طلاق گرفته یا نه؟ گفت مدارکی برای طلاق غیابی فرستاده، ولی هنوز جوابی نگرفته است. فقط دلش برای دخترش تنگ شده است.

1445-12

یک ماه ونیم بعد من جلوی بالکن آپارتمانم نشسته بودم و چای می نوشیدم، که ناگهان خودم را با منوچهر روبرو دیدم، جلوپرید و مرا بغل کرد و گفت تو بوی روزهای خوب ترکیه را میدهی، تشکر کردم و بلافاصله برایش چای و شیرینی آوردم، گفت نمیدانم چرا به سرم زد بیایم دیدن شما، امیدوارم مزاحم نشده باشم، گفتم نه خیلی خوب کاری کردید.
من ومنوچهر تا ساعت 11 شب حرف زدیم و همانطور سرپا من غذا پختم. وقتی برای استراحت به هتل خود رفت، هزار حرف برای گفتن داشتم. فردا صبح با هم قرار گذاشتیم، چون روز یکشنبه بود، تمام روز را با هم گشتیم. نمیدانم چرا انتظار داشتم منوچهر یک حرف غیرمنتظره بزند، که واقعا هم زد وگفت حاضری زن من بشوی؟ خندیدم و گفتم بهمین آسانی؟ گفت بله به همین آسانی! چون من بهرحال از همان ترکیه از تو خوشم می آمد، ولی چون متاهل بودم، صدایم در نیامد، حالا می ترسم دیر بجنبم تو را ببرند!
گفتم بمن وقت بده، گفت یک هفته مرخصی بگیر و بیا سانفرانسیسکو، با من و کارم و زندگیم آشنا شو، گفتم فکر بدی نیست، و ماه بعد من رفتم سانفرانسیسکو و دیگر ماندنی شدم، چون با منوچهر که می گفت طلاق گرفته ازدواج کردم.
زندگی ما بدلایل مختلف پر از تفاهم و عشق شد، در همه زمینه ها باهم توافق داشتیم، گاه هفته ها با هیچکس رفت وآمدی نداشتیم ولی زندگی مان خوش بود درست دو سال بعد ما صاحب دو پسر دو قلو شدیم، دو قلوهایی که زندگی ما را پر از شادی و انرژی کردند. هر دو کار می کردیم. سهیلا یکی از دوستان افغانی من هم از فنیکس به سانفرانسیسکو آمد و روزها پرستار بچه هایمان شد. سهیلا با دوقلوها چنان رفتارمی کرد که آنها حاضر به خداحافظی از او نبودند. همین بمن امید می داد که با خیال راحت کار کنم و هر دو درآمدی بالا داشته باشیم وامکان خرید یک آپارتمان بزرگ را پیدا کنیم روزی که به آن آپارتمان رفتیم، من با اصرار سهیلا را هم در یک بخش مستقل آن جای دادم بطوری که حتی در جداگانه داشت وهمه تجهیزات یک آپارتمان کامل را.
یکروز سر کار بودم که سهیلا زنگ زد و گفت خانمی اینجاست که می گوید همسر منوچهرخان است، گفتم اسمش؟ گفت رکسانا!
من بلافاصله راه افتادم و آمدم خانه، وقتی در را باز کردم، رکسانا را دیدم که روی مبل نشسته است، هر دو روبروی هم ایستادیم رکسانا گفت واقعا شما با هم ازدواج کردید؟ گفتم بله! دو تا دوقلو هم داریم، گفت چرا؟ گفتم مگر شما طلاق نگرفتید؟
گفت نه! هنوز من نخواستم طلاق بگیرم و بعد هر دو به گریه افتادیم. رکسانا از جا برخاسته و از در خارج شد، من فریاد زدم نرو، گفت بمانم که چه بشود؟ زندگی تو را خراب کنم؟
رکسانا رفت، شب منوچهر آمد، قسم خورد که برادر ناتنی رکسانا به او تلفن زده و گفته طلاق تان تمام است برو دنبال سرنوشت ات. بعد جلوی من تلفن برادر رکسانا را گرفت و پرسید مگر تو نگفتی رکسانا طلاق را تمام کرده، برادر رکسانا گفت بله درست بود، ولی بعدا رکسانا پشیمان شد، ورقه ها را امضا نکرد.
من سرگردان ماندم، آن شب را تا صبح نخوابیدم والان 3 ماه است خواب راحت ندارم، نمیدانم چکنم؟ آیا رکسانا را بهر طریقی شده پیدا کنم؟ یا فراموش اش کنم، براستی چکنم؟
شهرزاد- شمال کالیفرنیا

1445-13