1575-71

چند ماهی بود به واشنگتن دی سی آمده بودم، در اصل به امید عموی بزرگم به امریکا آمدم، ولی او خیلی راحت از همان هفته های اول به من فهماند که باید به روی پای خودم بایستم. البته کار بدی نکرد، ولی هنوز برای من تازه وارد و بقولی هیچی ندان، زود بود. چون گرین کارت قرعه کشی داشتم، مشکل اقامت و کار در میان نبود، هر روز به رستوران ها و مغازه ها مراجعه می کردم، تا سرانجام در یک فست فود شروع بکار کردم، آنروزها با یکی از آشنایان دور همسر عمویم هم اتاق بودم. او چون سابقه کار در رستوران ها را داشت، مرا کلی کمک کرد و من خیلی زود در آن فست فود جا افتادم و بعد از 6 ماه، به عنوان منیجر مشغول شدم و حقوقم هم مناسب بود. البته روزگار خوشی نداشتم چون هیچکس در زندگیم نبود، شیوه دوست شدن با دختران غیر ایرانی را هم نمی دانستم دو سه بار تلاش کردم به بن بست رسیدم و بکلی دست کشیدم، در همان مسیر با یک دختر اهل پاناما آشنا شدم، که خیلی زیبا و سکسی بود، به مرور به او علاقمند شده بودم، یک شب با او به یک کلاب رفتم، در آنجا جوانی به او پیشنهاد رقص داد، او هم با شوق پذیرفت، از این کار به من خیلی برخورد، به او گفتم این رفتارش را دوست نداشتم، گفت من همین هستم، دوست نداری برو پی کارت!
من تا 3 ماه حال خوبی نداشتم، برای هماهنگ کردن روحیه ام به پیاده روی های طولانی پرداختم، درواقع یا کار می کردم و یا پیاده راه میرفتم. یکروز در مسیرم دختر و پسر جوانی را دیدم، که عاشقانه به هم چسبیده اند، درست سه روز بعد درهمان مسیر، پسر جوان رادیدم که بحالت وحشت زده ای به سوی اتومبیل خود دوید و سوار شد و از آن محل دور شد. من 20 دقیقه بعد با آن دختر جوان که روی زمین افتاده و از بینی اش خون می آمد روبرو شدم، کمی ترسیدم، می خواستم به سرعت از آنجا دور بشوم، چون شنیده بودم در چنین مواقعی هر نوع اقدام و کمکی ممکن است به دردسر بزرگی بیانجامد. حدود صد متری دور شدم، ولی دلم نیامد و برگشتم و دست روی گلو وسینه اش گذاشتم، هنوز نفس می کشید. با تلفن دستی ام 911 را خبر کردم، آنها به من گفتند به آن دختر تنفس بدهم و به سینه اش فشار بیاورم و در همان حال بودم که آمبولانس و آتش نشانی و پلیس از راه رسیدند. مرا هم با خود بردند، با اینکه توضیح دادم، آشنایی با این دختر ندارم و در ضمن دوست پسرش را دیدم که با وحشت از آنجا دور میشد، ولی پلیس توصیه کرد به مرکزشان بروم و بعد از توضیحات لازم مرا رها خواهند کرد.
من آن شب ناچار شدم به عموجان هم تلفن بزنم، که خیلی عصبانی شد و گفت چرا برای خودت و من دردسر درست کردی؟ گفتم وجدانم اجازه نداد پی کارم بروم. گفت خیلی خود را مسئول می دیدی، می آمدی از تلفن عمومی به پلیس زنگ می زدی و میرفتی پی زندگیت. حقیقت را بخواهید سردرگم شده بودم، که آیا کار درستی کردم یا نه؟ بدنبال تلفن عموجان بهرحال مرا با گرفتن همه مشخصات و آدرس خانه و محل کارم آزاد کردند من دو سه روزی نگران بودم، ولی با مراجعه مریل آن دختر به محل کارم، من وارد مرحله تازه ای از زندگی خود شدم، چون مریل آمده بود از من بخاطر نجات جان خود تشکر کند و مرا به خانه پدر و مادرش دعوت کند، من با اکراه پذیرفتم و رفتم، ولی چنان با مهر و پذیرایی گرمی روبرو شدم که اصلا انتظار نداشتم.
از همان هفته مریل مرتب به دیدارم می آمد و با من بیرون میرفت و همین رفت و آمد مرا به او علاقمند کرد، ولی در التهاب بودم، که مبادا با آن منظره دخترک پانامائی روبرو بشوم، ولی مریل چنین نبود، برای من در یک رستوران معروف، کاری پیدا کرد، پدر یکی از دوستانش صاحب آن رستوران بود و من با همه وجود می کوشیدم تا بهترین های خود را انجام بدهم.
با کمک ها و رهنمودهای مریل، من در آن رستوران هم خود را نشان دادم وحتی با توجه به اطلاعاتی که درباره سبزیجات و سس های ایرانی داشتم دو سه سس بسیار خوشمزه تهیه دیدم و برای اولین بار زعفران را به آن رستوران بردم و ناگهان همه مشتریان سراغ این ادویه تازه را گرفتند و صاحب رستوران نمی خواست راز آنرا کسی بداند، ولی خیلی زود مدیریت یک شعبه مهم رستوران را به من سپرد و مرا هم درصدی شریک کرد.
مریل با من چنین آمیخت که با من ازدواج کرد و من به آپارتمان زیبای اهدایی پدرش نقل مکان کردم و زندگی ما برپایه عشق و تفاهم کامل هر روز بیشتر گرم و عاشقانه می شد، ولی مریل بدلیل یک مشکل مادرزادی بچه دار نمی شد، من هم اعتراضی نداشتم و با آن شرایط خوشحال بودم.
با اصرار پدر و مادرش، بخاطر سالگرد ازدواج مان راهی هاوایی شدیم، در آنجا با رابی یکی از دوستان و همکلاسی های دوران مدرسه مریل برخوردیم، که سعی میکرد مرتب به ما نزدیک شود، یکی دو بار هم جلوی من مریل را بوسید، ولی مریل به او میدان نمی داد و حتی گفت هتل مان را عوض کنیم تا از شرش راحت شویم.
فردا به هتل دیگری رفتیم، ولی رابی شب پیدایش شد، آمده بود ما را به جشن تولد نامزدش دعوت کند، چون قرار بود ما دو روز بعد برگردیم، دعوت اش را پذیرفتیم که دست از سرمان بردارد، در نیمه های جشن، مریل مست کرده بود، رابی گفت او را به یکی از اتاق ها می برد تا بخوابد و من راضی نبودم، ولی وقتی دیدم با نامزدش میرود، حرفی نزدم، نیمه شب به سراغ مریل رفتم حالش خوب نبود، گریه می کرد، پرسیدم چه شده؟ جوابی نداد، ولی فردا صبح اعتراف کرد که رابی به او تجاوز کرده است من می خواستم به سراغ رابی بروم ولی مریل اجازه نداد.
من اینک 3ماه است به مریل حتی دست هم نزده ام، وقتی یاد آن شب می افتم، همه تنم می لرزد، بکلی از مریل بیزار میشوم می دانم حال خوبی ندارم، می دانم رفتارم منطقی نیست، ولی چه باید بکنم؟ چگونه آن حادثه را از ذهنم پاک کنم، من از مریل خواستم علیه او شکایت کند ولی او میگوید رابی در آستانه ازدواج است. از او بگذریم و همین مرا دچار تردید کرده است آیا مریل هم آن شب تسلیم شده؟ آیا ادامه این زندگی در صلاح من است؟
مهران – واشنگتن دی سی

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به آقای مهران

از واشنگتن دی سی پاسخ می دهد

همانگونه که میدانید در اغلب موارد پسر و دختری که با یکدیگر آشنا میشوند و در دوره ای از زندگی نسبت به هم احساس عشق و علاقه نشان میدهند اگر بدلایل مادی و حرفه ای و یا تحصیل و امثال آن موفق نشوند که با یکدیگر ازدواج کنند اغلب با عشق از یکدیگر جدا میشوند و به سوی سرنوشت میروند و این عشق را برای مدتهای طولانی در خود حفظ می کنند و گاهی همین علاقه ی به فرد جدا شده سبب می شود که نتوانند با دیگران به سادگی رابطه محبت آمیزی داشته باشند. اما همین جوانان پس از گذشت زمان و آشنایی با فرد مناسبی که نسبت به او احساس عشق می کنند گذشته ها را به گونه ای واپس می زنند تا مزاحم ارتباط امروز آنها نباشد.
مسئله این است که آیا عشق تازه و قراردادهای بیان شده و یا ناگفته ی زن و مرد در رابطه تازه و یا پس از ازدواج با فرد مورد علاقه چه مرزهائی را روشن و مشخص کرده باشد. شما با همسر خود به سفر می روید و دوست سابق او را می بینید که با نامزدش در آنجا حضور دارند. آنها از شما دعوت می کنند که به جشن تولد نامزد رابی بروید. تا اینجا مشکلی نیست چون مردی که دوست سابق همسر شما بوده است میخواهد برای نامزدش جشنی بر پا کند و تولد او را گرامی بدارد. مشکل از آنجا آغاز میشود که او پس از مستی شبانه میخواهد همسر شما را به اتاق برساند و شما در این باره عکس العملی از خود نشان نمی دهید. آیا واقعیت این است که مستی شدید توان نه گفتن را از شما گرفته بود و یا اصولا این موضوع همانگونه که اشاره کرده اید برای شما مهم نبود چون رابی با نامزدش همراه بود. حالا مریل که معلوم نیست او هم در چه موقعیتی از نظر میزان مصرف الکل بوده است در نزد شما گریه می کند که به او تجاوز شده است؟
تجاوز در این کشور مجازات بسیار شدیدی دارد. با وکیلی تماس بگیرید که بتواند در این زمینه به شما راه حل های قانونی را بیاموزد و پیش از آن با پلیس تماس بگیرید که به همسر خود نشان بدهید پشتیبان او هستید و متجاوز را به قانون خواهید سپرد. با روانشناس به روان درمانی بپردازید تا روشن شود پشتیبانی مریل از دوست خیانتکارش به چه دلیل است؟ آگاهی از این مجموعه برای نوع رفتار آینده شما و مریل با یکدیگر بسیار ضرور بنظر میرسد.