1552-105

با اصرار خواهرم، با سعید یکی از همکاران قدیمی اش آشنا شدم، راستش من بعد از دو آشنایی و دوستی و یک نامزدی که همه آنها به ناکامی کشید، از هر نوع رابطه ای پرهیز می کردم، ولی شعله خواهرم عقیده داشت سعید مرد خانواده است من با سعید دوستی ساده ای را شروع کردم. از همان ابتدا به او فهماندم که اهل رابطه جنسی بدون ازدواج نیستم، تعجب کرد، ولی پذیرفت و همچنان پیش می رفتیم تا پدر و مادر سعید از آلمان آمدند، در یک بعد از ظهر تابستان، آنها رسما مرا برای سعید خواستگاری کردند و گفتند البته ترجیح می دهند ما به آلمان برویم، چون پدر سعید 10 رستوران ایتالیایی و پیتزا فروشی داشت و می خواست سعید در اداره آنها کمک اش کند. من بکلی اهل زندگی در آلمان نبودم چون همه خانواده ام در لس آنجلس و هیوستن بودند. در ضمن من در اینجا بزرگ شده بودم، خاطرات قشنگی داشتم و درست برعکس از آلمان به دلیل همان ماجرای جنگ و کشتار یهودیان خوشم نمی آمد.
سعید گفت بخاطر من در امریکا می ماند، ولی از من قول گرفت در سال یک ماه مهمان پدر و مادرش باشیم و من هم پذیرفتم. درست در آستانه ازدواج بودیم که پدر بزرگ سعید درگذشت و هنوز چند ماهی نگذشته بود، مادر بزرگش رفت، خود بخود ازدواج ما ماهها به عقب افتاد، به تشویق مادرم ما بدنبال یک سالن برای دویست مهمان رفتیم، درست در روزی که قرارداد سالن را امضا کردیم خاله کوچک من براثر تصادف جان باخت، این حادثه خاله بزرگم را نیز از پای در آورد.
یکروز مادرم گفت از روزی که تو تصمیم گرفتی با سعید ازدواج کنی، مرتب حوادث مرگبار در هر دو خانواده رخ میدهد، بهتر است شما کمی تامل کنید، البته من نمی خواستم این مسئله را با سعید در میان بگذارم، ولی احساس می کردم خود او هم در مورد ازدواج کمی دچار تردید شده است.
یک شب با سعید حرف زدم و گفتم بنظر می آید آن شور و حال اولیه را برای ازدواج نداری؟ گفت من عاشق تو هستم، تنها آرزویم ازدواج با توست، ولی حوادث اخیر این مسئله را به عقب انداخته است من ترجیح می دهم بدون سرو صدا ازدواج کنیم، من موافقت کردم و درست بقولی وقتی آب ها از آسیاب افتاد و همه چیز برای ازدواج مان آماده بود، دخترخاله سعید رگهایش را به قصد خودکشی زد، چون معلوم شد او سالهاست عاشق سعید است و حتی یکبار هم نامزد شده اند. من بشدت ناراحت شدم، سعید گفت این خودکشی به ما ربطی ندارد ضمن اینکه جان سالم بدر برده و با پدر ومادرش رفته ایران تا مدتی استراحت کند.
نمی دانم چرا احساس می کردم هنوز سعید به گذشته خود نظر دارد، هنوز در مورد دخترخاله اش نگران است، چون روی ایمیل ها، پیام های دیگرش دیدم که از دوستان و فامیل در ایران حال او را می پرسد و حتی پیشنهاد داده اگر دارویی، چیزی نیاز دارد برایش بفرستد. من ماجرا را به مادرم گفتم، مادرم عقیده داشت تا دیر نشده من خودم را کنار بکشم و سعید را به خانواده اش برگردانم، البته هنوز خواهرم مدافع او بود و می گفت سعید مرد بسیار مهربان و خانواده دوست و با وجدانی است در همان روزها تصمیم گرفتم با یک تور 4 روزه به جنوب مکزیک بروم، تا هم فرصت فکر کردن داشته باشم و هم سعید را بخود بیاورم. من با یکی از دوستان خود به این سفر رفتم، در آنجا یک روز غروب که کنار ساحل بودم، ناگهان با سعید روبرو شدم، گفت آمده ام با تو حرف بزنم من کمی عصبانی شدم و گفتم برای جاسوسی آمده ای؟ آمدی ببینی من راست می گویم یا نه؟ گفت نه من آمدم تکلیفم را با تو روشن کنم، من بدون توجه به حرفهای سعید به میان امواج زدم و جلو رفتم، سعید فریاد زد دریا طوفانی است، من توجه نکردم، ولی دیدم که سعید هم بدنبال من آمد. سعید راست گفته بود امواج دریا بدجوری مرا به هر سویی می برد و من در یک لحظه بکلی خودم را در میان امواج گم کردم و مرگ را جلوی چشمانم دیدم و دیگر هیچ نفهمیدم ولی آخرین لحظات سعید را دیدم که به من نزدیک میشود.
من درون آمبولانس چشم باز کردم، گروهی غریبه دورم بودند، یکی از آنها گفت تو مرده بودی، یک معجزه تورا نجات داد. گفتم نامزدم با من بود، گفتند ما هیچکس را ندیدیم، به ما خبر دادند که جسدی کنار ساحل افتاده، ما خود را رساندیم، خوشبختانه تو هنوز زنده بودی، با سختی بسیار تو را معجزه آسا نجات دادیم، خدا را شکر کن اگر ما دقایقی دیر می رسیدیم، دیگر امیدی نبود باز هم سراغ سعید را گرفتم، ولی هیچکس خبری نداشت، به شدت نگران شدم، گفتم شاید او در میان امواج گیر کرده است. گفتند ما با قایق همه اطراف را گشتیم چون حدس می زدیم شاید با چند نفر دیگر همراه بودی.
من از بیمارستان به خواهرم زنگ زدم، ماجرا را گفتم شعله گفت اشتباه می کنی، سعید امروز سر کار آمده، اگر به سفر میرفت که به این سرعت سر کار نبود، گفتم خواهش می کنم هیچ سخنی با او نگو، تا من برگردم. من با این رویداد همه وجودم یخ زده بود، یعنی سعید به خیال اینکه من مرده ام از آنجا گریخته و به سر کارش بازگشته است؟!
من به لس آنجلس بازگشتم و لباس تر و تمیزی پوشیده و به سراغ سعید رفتم، دیدن چهره سعید با ورود من، دور از باور بود، بکلی رنگش پریده بود و آشکارا می لرزید. روبرویش نشستم و گفتم آیا باید باور کنم که تو مرا رها کردی و رفتی؟
خواست دست مرا بگیرد، او را پس زدم، گفت حقیقت را بخواهی من وقتی تورا به ساحل کشاندم، دیدم نفس نمی کشی خیلی سعی کردم بتو تنفس بدهم، بقولی کمک های اولیه نجات غریق بکنم، ولی فایده ای نداشت، از ترس از آنجا گریختم، در تمام مسیر راه گریه می کردم. من ترسیده بودم که پلیس بیاید و فکر کند من تو را غرق کردم، می ترسیدم خانواده ات بفهمند و با توجه به حوادث اخیر فکر کنند من در این ماجرا دست داشتم، باور کن در تمام مدت دیروز، دیشب و امروز، همه وجودم می لرزید، کابوس می بینم، تو نباید فکر کنی که من ناجوانمردی کردم، من تو را رها کردم، چون چنین نبود تو به چشم خودت دیدی که من حتی خودم را به امواج زدم تا تو را نجات بدهم حتی تو را به ساحل هم رساندم ولی بعد با همه تلاشم فکر کردم از دست رفته ای. من کمی سعید را نگاه کردم و بعد کیفم را برداشته بیرون آمدم، فردا صبح با خبر شدم، سعید با اتومبیل خود از یک تپه سقوط کرده و با دست و پای شکسته در بیمارستان است. با اصرار شعله به عیادت اش رفتم، گفت من قصد خودکشی داشتم، اگر تو مرا باور نکنی، اگر به زندگی من بر نگردی. من دوباره و صدباره خودکشی می کنم تا موفق شوم.
از او وقت خواستم تا فکر کنم، باور کنید در تمام دو سه هفته گذشته با خود جنگیده ام، نمی توانم خودم را راضی کنم و به خودم بقبولانم که سعید همه چیز را درست می گوید و هنوز عاشق من است. مادرم اصرار می کند تا دیر نشده، تا فاجعه تازه ای در زندگیت پیش نیامده خودت را کنار بکش.
من از شما می پرسم واقعا در این شرایط چه باید بکنم، خوب سعید به خدا و کتاب آسمانی و مرگ پدر و مادر خانواده اش قسم می خورد که عاشق من است، در این لحظه گیج شده بوده و از ترس گریخته است. ولی من همه وجودم پر از تردید است نمی دانم چه تصمیمی بگیرم.
فرشته – لس آنجلس

1552-106