1525-17

ما 5 خواهر بودیم، که در یک خانواده تقریبا مرفه به دنیا آمدیم، پدرومادر بسیار مهربان و فهمیده و آگاهی داشتیم، هیچ فرقی میان ما نمی گذاشتند، ولی از همان کودکی خواهر وسطی من، شیلا نوعی بدجنسی هایی داشت، که اصلا تعجب انگیز بود، بسیارغیبت گو، دو بهم زن و کینه جو بود.
من و 3 خواهر دیگرم هر بار با دختری و حتی پسری نزدیک و صمیمی می شدیم، شیلا به هر طریقی بود، آنرا بهم میزد، یا ذهن ما را نسبت به آنها مسموم می ساخت و این وضع تا دوران دبیرستان ادامه داشت تا کم کم ما وارد مرحله بلوغ شدیم، من به پسر یکی از دوستان مادرم دلبستگی پیدا کردم، 3خواهر دیگرم مینا، مهتاب و مهرانگیز هم در پشت پرده دوستان پسر داشتند ولی بدلیل سنین پائین تر، رو نمی کردند عجیب اینکه شیلا خیلی زود سر از کارشان در می آورد و با همه نیرو سعی می کرد این رابطه ها را بهم بزند.
چند بار میان ما درگیری پیش آمد، حتی همدیگر را کتک زدیم، مادرم نگران ما را به حرف می کشید، شیلا با زبان چرب و نرم خود به مادرم می فهماند که ما دخترهای ساده و احمقی هستیم و خیلی زود گول پسرها را می خوریم، آن هم پسرهایی که حداقل 5 تا دوست دختر دارند!
من وقتی در سال آخر دبیرستان بودم، با یکی از معلمین سابق خود دوست شدم، که قصد ازدواج با من داشت، شیلا وقتی فهمید به هر دری زد تا این رابطه را بهم بزند، ولی موفق نشد ، عروسی ما سر گرفت، شب عروسی هم به دلیل قد بلندتری که نسبت به ما داشت، با لباس قرمز تنگی، همه صحنه رقص را در اختیار گرفته و گروهی پسر و مرد را به دنبال خود می کشید.
بعد از اینکه ما از ماه عسل برگشتیم، شیلا در قالب یک خواهر مهربان، مرتب به ما سر میزد، برای من و شوهرم اسفندیار غذا می پخت، می گفت من حاضرم پرستار بچه هایتان باشم، من از این مهربانی ناگهانی کمی حیرت کرده بودم، ولی با خود می گفتم شاید شیلا سرش به سنگ خورده، شاید با دیدن سعادت و خوشبختی من، دلش به رحم آمده و می خواهد خواهر خوب و مهربانی باشد.
شیلا با وجود عاشقان بسیار در اطراف خود، حتی یک خواستگار هم نداشت، تا پدر ومادرم به دلایلی تصمیم به مهاجرت از ایران گرفتند و یکسره به آلمان رفتند، من در ایران تنها ماندم، ولی شوهرم بعد از 6 ماه، ترتیبی داد تا ما هم به آلمان بیائیم شوهرم مهندس کامپیوتر هم بود، خیلی زود شغل خوبی پیدا کرد و من هم بعد از گذراندن یک دوره آسیستان پزشکی، در یک کلینیک مشغول شدم تولد دو فرزند به زندگی ما رنگی تازه زد، مادرم از همان ابتدا گفت من روزها پرستار بچه هایت خواهم بود، گرچه خواهرانم نیز کمک می کردند. مینا به دنبال دنداپزشکی رفت، مهتاب با یک آلمانی تقریبا ثروتمند ازدواج کرد، مهرانگیز عاشق رشته پرستاری بود و همان رشته را دنبال کرد. شیلا می خواست منشی گری را دنبال کند، می گفت روزی منشی یک میلیاردر آلمانی میشوم.
شیلا مرتب دوست پسر عوض می کرد پدرم غصه می خورد، چون هر بار با دیدن یک چهره تازه در جمع ما، صورتش در هم میرفت، مادرم پشت پرده به شیلا می گفت چرا یک نامزد درست و حسابی پیدا نمی کنی؟ چرا ازدواج نمی کنی؟ شیلا می گفت مردها فقط به درد سرگرمی می خورند، من برده داری می کنم!
بعد از 6 سال، که تقریبا همه خواهرانم بجز شیلا ازدواج کرده بودند، دوباره شیلا به من نزدیک شد و دلسوز من و خانواده ام شد. اغلب روزها بچه ها را با خود بیرون میبرد، به بهانه های مختلف برای اسفندیار کراوات و پیرهن و شورت می خرید!

1525-18

یکبار که یکی از دوستانش از ایران آمده بود، از شوهرم خواست با آنها به خرید برود و راهنمایشان باشد، شب وقتی شوهرم بازگشت احساس کردم به کلی عوض شده است، از آن روز مرتب از من بهانه می گیرد، که تو سرکارت با چند مرد همکار هستی؟ تو چرا با پسرخاله ات اینقدر جوک و شوخی می کنی؟ تو به راستی قبل از ازدواج با من، بکارت خود را حفظ کرده بودی؟ کم کم این سئوالات مرا عصبانی کرد، بطوری که به او التیماتوم دادم تکرار آنها سبب میشود از این خانه بروم! شوهرم خیلی راحت گفت بروی؟ کجا؟ پیش دوست پسرهای سابق ات؟
یک شب کار به جایی کشید که از شوهرم خواستم خانه را ترک کند، اوبدون هیچ اعتراضی از خانه بیرون رفت و من به مادرم زنگ زدم وگفتم شیلا کجاست؟ گفت فکر می کنم الان با شوهر تو تلفنی حرف زد و خانه را ترک گفت. من دیگر مطمئن شدم که همه این حرفها و عکس العمل ها از تحریکات شیلا است.
تلفنی به شیلا پیغام دادم دست از سر زندگی من و شوهرم بردارد، حتی خیلی علنی گفتم هر کجا که با شوهرم رفته ای برگرد، او را به بچه هایش برگرداند، شیلا جوابی به من نداد، ولی فردا غروب شوهرم به خانه بازگشت و گفت قصد طلاق دارد و خیلی ساده ما از هم جدا شدیم و حدود 20 روز او و شیلا گم شدند، ولی جالب اینکه شیلا به خانه بازگشت و اسفندیار هم مرتب به من تلفن میزد و طلب بخشش می کرد ولی من حاضر به پذیرش او نشدم و بکلی مسیر زندگیم عوض شد، چون یک ازدواج دیگر پیش آمد، که یک انسان فرشته صفت و بهترین پدر برای بچه هایم شد.
بعد از مدتی شنیدم که شیلا به سراغ مهرانگیز و شوهرش رفته است، نگران شدم و به خواهرم پیغام دادم از شیلا دوری کند، ولی انگار دیر شده بود، چون سبب درگیری مهرانگیز و شوهرش شد تا آنجا که خواهرم حتی با خوردن قرص های خواب آور، قصد خودکشی کرد که خوشبختانه نجات اش دادند ولی دیگر حاضر نشد در خانه شوهرش بماند، الان چند سالی است که جدا از هم زندگی می کنند، ولی ظاهرا زن و شوهر هستند و شوهرش هزینه های زندگی شان را تامین می کند این حوادث من و 3 خواهرم را علیه شیلا برانگیخت، او را به کلی از زندگی مان دور کردیم و خواستیم حتی دور و بر ما هم نباشد.
میان ما 6 سال فاصله افتاد، تا حدود 2 ماه قبل مادرم خبر داد که شیلا دچار نارسائی کلیه شده و امکان دارد هر لحظه جان از دست بدهد، فقط شما میتوانید به او کلیه بدهید و نجاتش در دست شماست من از شما می پرسم خواهری که زندگی ما را از هم پاشیده، همه کودکی و نوجوانی ما را با کینه و دشمنی ویران ساخته، اینک مستحق چینن کمکی است؟ من هر چه میکوشم خودم را راضی کنم نمیشود، در این میان مهرانگیز پر از بغض و کینه و انتقام است، شوهران مینا و مهتاب هم اجازه چنین کاری را نمی دهند. من درمانده ام چکنم؟
شهلا- آلمان

1525-19