1497-74

من در سفری به چین، ابتدا با خانواده پریا آشنا شدم و روز بعد پریا را دیدم، که درست همان دختری بود که من همیشه در ذهنم می ساختم، قدی بلند، اندامی لاغر، صورتی زیبا و پوستی روشن و موهای صاف و بلند.
از دیدنش جا خوردم، بعد همان روز، من همه خانواده اش را به ناهار دعوت کردم، خواهرم که از ایران آمده بود، می گفت چرا داری خرج غریبه ها می کنی؟ من می گفتم نیت خیر دارم، می گفت پس از حالا ولخرجی نکن، عادت شان میشود! روز چهارم من به بهانه دیدار با یک هنرمند چینی، پریا را با خودم بردم و در طول راه به او فهماندم که به شدت دلبسته اش شده ام گفت انگار خیلی عجله داری؟ گفتم سالهاست دختری چون تو را در ذهن خود دارم، می خواهم با تو ازدواج کنم، گفت در امریکا خانه وزندگی و شغل مناسب داری؟ گفتم 16 سال است در امریکا زندگی می کنم، خانه دارم، یک کمپانی ساختمانی دارم، پس انداز کافی در بانک دارم و خلاصه با آمادگی کامل قصد ازدواج با تو را دارم، که با خودم به امریکا ببرم.
گفت مادرم از تو خوشش آمده، ولی پدرم میگوید کمی مشکوک هستی، برادرم عقیده دارد تو شکارچی هستی! گفتم وقتی رسما از پدر و مادرت خواستگاریت کردم، این حرفها خط می خورد. عجیب اینکه حدس من درست بود چون بعد از پیش کشیدن این پیشنهاد، همه دورم را گرفتند و پدرش گفت از مردی که در اولین قدم حرف ازدواج بزند، خوشم می آید، تو براستی مرد خانواده هستی.
من و پریا همانجا ازدواج کردیم و من برای ویزای او اقدام کردم، عجیب اینکه بدون هیچ دردسر و تاخیری، ویزا دادند و من بعد از 20 روز پریا را با خودم به امریکا آوردم و شیرازه زندگیم را بدست او سپردم. جالب اینکه مادرم در امریکا با دیدن پریا، به راحتی او را پذیرفت و گفت از آن دخترهای ناب است و برادرم گفت مراقب دخترهای تولید ایران امروز باش بیشترشان هفت خط هستند، من گفتم تو آدم بدبینی هستی پریا یک خانم تمام معناست.
درست یک ماه بعد از ورودمان، من برای یک قرارداد راهی هاوایی شدم، پریا را به مادرم و برادرم بیژن سپردم و در مدت 15 روز، چند بار تلفنی با هم حرف زدیم، بعد هم من با کلی سوقات برگشتم، ولی زمان برخورد با پریا احساس کردم، رفتارش طبیعی نیست. ده روزی هم حاضر به رابطه جنسی نبود، من تعجب کرده بودم، ولی بمرور حالش بهتر شد، می گفت وضع جسمانی اش خوب نیست.

1497-75

من برنامه کارم طوری بود که از ساعت 7 صبح تا 8 شب مشغول بودم، عشق عمیقی که به پریا داشتم ، مرا آخر روز به سرعت به خانه می رساند. اغلب شب ها، غذای خوب ایرانی تهیه می کرد، بعضی اوقات هم من غذا می خریدم، یکی دو بار هم مشروب خوردیم، پریا وقتی مست می شد، مرتب می گفت من باید از یک رازی با تو حرف بزنم، بعد میزد زیر خنده و می گفت دروغ گفتم، ولی من احساس می کردم درپشت پرده خبرهایی است.
روزی که پسرم فردین به دنیا آمد، من دنیا زیر پایم بود، همیشه آرزوی یک فرزند داشتم وحالا از زنی بچه دار شده بودم که با همه وجود عاشق اش بودم، مادرم نیز خوشحال بود، برادرم بیژن زیاد روی خوش نشان نداد، بعد هم با دوست دخترش به سیاتل رفت. من خانه بزرگتری خریدم و به پریا گفتم حداقل دلم 4 بچه میخواهد. پریا می گفت من توانایی بزرگ کردن 4 بچه را ندارم، به عناوین مختلف از حامله شدن جلوگیری می کرد.
بعد از 6 ماه، بیژن و دوست دخترش مورد حمله یک گروه گنگ قرار گرفته و دوست دخترش کشته شد، همه اصرار داشتیم بیژن به سانفرانسیسکو برگردد، ولی او حاضر نبود، از سویی پریا هم می گفت چرا می خواهی خلوت مان را خراب کنی؟
دورادور می شنیدم که بیژن دچار افسردگی شدید گردیده، من تصمیم گرفتم به هر طریقی شده او را به سانفرانسیسکو برگردانم به او زنگ زدم و گفتم به دیدارش میروم، اصرار کرد که من نروم، ولی من سرانجام راهی شدم، درست شبی که به سیاتل رسیدم و به در آپارتمان اش رفتم، با پلیس و آتش نشانی روبرو شدم، بعد از نیم ساعت فهمیدم برادرم خودکشی کرده و هیچ راه نجاتی هم نبود. نمی دانستم خبر را چگونه به مادرم بدهم به پسرعمویم زنگ زدم و گفتم خبر را به دیگران بدهد، او گفت بیژن از خود نامه ای برجای گذاشته و وصیت کرده حداقل تا 20 سال آنرا باز نکنیم! پرسیدم چرا ؟ گفت هرچه هست لابد به 20 سال بعد مربوط است من به سراغ پسرعمویم رفتم تا نامه را بگیرم، ولی او حاضر نشد تحت هیچ شرایطی آنرا به من بدهد.
4 سال گذشت، و من یکروز خبردار شدم پسرعمویم در یک تصادف جان باخته، من به بهانه تسلیت به سراغ همسر و بچه هایش رفتم و از همسرش خواستم نامه ای در ارتباط با برادرم نزد او بوده خواهش میکنم به من برگرداند. همسرش تا 3 ماه حاضر نشد، ولی با اصرار و پیگیری من نامه را به من داد، روی پاکت بیژن قسم داده بود، که تا 20 سال از این تاریخ نامه را باز نکنید! من 4 شب بخودم فشار آوردم تا سرانجام آنرا گشودم و با خواندن آن همه وجودم منقلب شد.
بیژن اعتراف کرده بود، که یک شب به زور به پریا تجاوز کرده و احتمالا فرزندش به او تعلق دارد، بعد من و همه اطرافیان را قسم داده بود، کاری بکنیم که پریا ناراحت نشود، چون او آمادگی خودکشی دارد. در همان نامه نوشته بود اگر برادرم از این ماجرا با خبر شد از او بخواهید پریا را مقصر نداند، من گناهکار بودم.
من ده بار نامه را خواندم و بجای خانه ، به یک هتل رفتم و ساعتها در آنجا ماندم و به سرنوشت خودم فکر کردم اینکه واقعا چه باید بکنم؟ و حالا از شما می پرسم واقعا من چه باید بکنم؟
من عاشق پریا هستم، من عاشق پسرم هستم، من اینک ظاهرا عزادار برادرم هستم، نمیدانم چه تصمیمی بگیرم آیا با پریا حرف بزنم؟ آیا سکوت کنم؟

اردشیر- سانفرانسیسکو

1497-76