عشق به خواهر بیمارم و شانس بزرگ زندگیم، هر دو مرا در یک تنگنا گذاشته اند؛ تنگنایی که آرام و قرار مرا گرفته است
روزی که ایران را ترک می گفتم تازه با “سامان” آشنا شده بودم؛ جوان خوبی بود، قصد ازدواج با مرا داشت ولی بخاطر گرفتاریهایی که برای پدر پیش آمد همه خانواده ناچار شدیم خیلی سریع ایران را ترک کنیم و طبق قرارهایمان با هیچکس نیز این ماجرا را در میان نگذاشتیم، وقتی من از یونان به سامان زنگ زدم و ماجرا را گفتم تلفن را برویم قطع کرد چون فکر میکرد من با طرح نقشه از دست او گریخته ام
با قطع این رابطه، من ماهها دچار افسردگی بودم و با روی آوردن به ورزش و کار موقت، تا حدودی آرام شدم ولی روحیه ام شاد نبود و به هر بهانه ای اشکهایم سرازیر می شد.
بعد از ماهها دوندگی ما به استرالیا رسیدیم، در این سرزمین آشنایانی داشتیم، از جمله برادر ناتنی ام که انسان وارسته ای بود و در حقیقت او بود که مقدمات یک زندگی تازه را برای همه ما فراهم ساخت، عجیب اینکه در همان ماههای اول دو برادر دیگرم بدنبال سرنوشت خود رفتند و توجهی به پدر و مادری که نیاز به حمایت داشتند نکردند
سال 95 که کم کم زندگی ما جا افتاده بود، ناگهان خواهرم مینا دچار سرطان شد، این بیماری برای خانواده ما که تازه سر پا ایستاده بود ضربه سنگینی بود، من که کم کم داشتم از آن روحیه اندوهبار بیرون می آمدم، با این حادثه دوباره دچار افسردگی شدم بخصوص که پدرم نیز بدلیل ناراحتی قلبی در بیمارستان بستری گردید
روزهای خوبی نبود، از دیدگاه من همه درها و دریچه ها بروی ما بسته شده بود، هر چه در روبروی خود می دیدم تاریکی و سیاهی بود. در همین روزها بود که “رامین” چون فرشته ای در زندگی من پیدا شد، مردی که با برادر ناتنی ام دوستی دیرینه داشت و عجیب اینکه در همان اولین هفته های آشنایی، عشق پرشوری میان ما بوجود آمد، رامین که روحیه مرا شناخته بود با همه نیرو برای شاد کردن من دست بالا کرده و در طی سه ماه مرا به یک موجود پرانرژی و پرامید مبدل ساخت
برادرم می گفت رامین مرد خوبی است، ولی چون دو بار ازدواج کرده مسلما نمی تواند دختری را خوشبخت کند برادرم این حرف را به دلیل روابط صمیمانه ای که ظاهرا میان ما بوجود آمده بود عنوان کرد و خبر نداشت که در پشت پرده ما عاشق هم شده ایم یادم هست به بهانه تولد خواهرم مینا، در خانه جشنی گرفتیم تا روحیه او را شاد کنیم و من رامین را هم دعوت کردم تا بعنوان دوست برادرم به آن جشن بیاید
رامین با گفتن جوک و شوخی های شیرین و پیش کشیدن مسائلی که سبب شادی روحیه مینا گردید، خیلی زود توجه او را جلب نموده و مینا لحظه ای او را ترک نمی گفت و من و خانواده نیز از این بابت خوشحال بودیم، بطوری که مادرم می گفت این آقا شاید فرشته نجات مینا باشد
خودبخود رفت وآمدها ادامه داشت و مینا همچنان به رامین می چسبید و به همه می گفت که او با نیرو و انرژی مثبت، مرا به زندگی باز گردانده است، حتی یکبار که تنها بودیم گفت که عاشق رامین شده و آرزویش ازدواج با اوست! شنیدن این حرفها مرا اذیت می کرد ولی برای اینکه خواهر بیمارم را شاد کنم، می گفتم مسلما اگر رامین خودش چنین تصمیمی بگیرد، همه ما خوشحال می شویم.
مسئله مینا و رامین در خانواده به مرور جدی شد، پدرم می گفت؛ اگر چنین وصلتی صورت گیرد، مینا تا حدی بهبود یافته و حتی اگر درمان هم نشود ناکام از زندگی نرفته و حداقل طعم یک زندگی زناشویی را چشیده است
این رویدادها در فامیل می گذشت و هیچکس نمی دانست در پشت پرده چه می گذرد و در دل من چه خبراست؟ در عین حال من هم عاملی شده بودم تا مینا خواهرم را خوشحال کنم، بطوری که به رامین گفتم بطور موقت به مینا محبت کند چون او واقعا بعد از آشنایی با رامین، تا حد زیادی دردهایش تسکین یافته و حرف از مرگ نمی زد
یکروز رامین به من خبرداد که مینا به او پیشنهاد ازدواج داده است و عقیده داشت این پیشنهاد در اصل میتواند سبب قطع رابطه رامین و فامیل من شود! ولی من به او توصیه کردم همچنان به مینا محبت کند، چون به گفته پزشکان مینا عمری طولانی ندارد و بخاطر پیشرفت سرطان، بیش از یکسال زنده نیست
این حرف و تشویق های من سبب شد رامین باز هم سکوت کرده و خود را علاقمند به مینا نشان بدهد و عاقبت کار به جایی رسید که مینا در شرایط خاصی رامین را در تنگنای احساسی گذاشته و خواست که با او ازدواج کند، بدنبال آن برادر ناتنی ام، پدر، عمویم، به تشویق رامین پرداختند و او را در قالب یک جوانمرد قرار دادند تا او حداقل در مسیر انسانیت و جوانمردی تن به این وصلت بدهد و در ضمن مینا کاملا روحیه اش عوض شد تا حدی که حتی پزشکان نیز دچار شگفتی شده بودند ولی در نهایت هنوز عمر او را کوتاه و بیماری اش را غیر قابل علاج می دانستند
من و رامین بارها با هم حرف زدیم، عاقبت رامین گفت حاضر است خود را علاقمند و حتی عاشق مینا نشان بدهد ولی حاضر نیست با او ازدواج کند و در ضمن از من خواست تا در خفا با او ازدواج کنم تا خود بخود در شرایطی خاص در آینده همه را در برابر کار انجام شده ای قرار داده باشیم، البته حرف رامین منطقی بود ولی من نپذیرفتم و خواستم همچنان کنار مینا بماند
من نمی دانم یک شب چه میان مینا و رامین گذشت که مینا را در حال زاری به بیمارستان بردند و فردای آن روز رامین به بیمارستان رفته و دوباره مینا را نجات داد، و با روحیه شاد و بهتری به خانه بازگرداند. اینک سه ماه تمام است همه خانواده دور رامین را گرفته اند به او پیشنهادات جالبی داده اند که با مینا ازدواج کند و رامین هم چشم به من دوخته تا نظر قطعی خود را بگویم، درواقع مرا سرگردان ساخته، نمی دانم چه کنم من او را دوست دارم ما عاشق هم هستیم، ولی در ضمن دلم نمی خواهد مینا را از دست بدهم، او را هم دوست دارم، خواهر جوان و ناکام من واقعا از زندگی هیچ نفهمیده و لذت هیچ چیزی را نبرده است، درمانده ام نمی دانم نمیدانم چه باید بکنم؟
مریم- استرالیا

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو مریم از استرالیا پاسخ میدهد

در رابطه با سامان با مردی روبرو شدید که بدنبال بهانه ای برای جدا شدن از شما بود خوشبختانه حوادث بسیار کوچک می تواند نشاندهنده منش افراد و کردار و چگونگی رابطه آنها با دیگران باشند. پس از مهاجرت افراد فامیل به استرالیا با رامین آشنا شدید و برادر شما نظر خوشی به این رابطه نداشت زیرا می اندیشید که پس از ازدواج و جدایی از همسر رامین نمی تواند شوهر خوبی برای شما باشد. در این میان کوشش کردید که رامین را به خانواده خود نزدیک کنید تا پایان کار پذیرش آنها و قبولی رابطه شما با او در محیط خانواده امکان پذیر باشد، ولی مینا خواهری که بیمار هم بود در دید و بازدیدها به رامین علاقمند شد؛ شما عشق خود را نسبت به رامین از روز نخست پنهان نگاه داشتید، به ویژه خواهر شما مینا از آن با خبر نبود. در این میان بیماری مینا بگونه ای پیشرفت داشت که خواستید از راه دلسوزی توجه او را به رامین موجه جلوه بدهید و خواهر شما بوسیله خود شما تشویق شد که به رامین خود را نزدیک تر کند. از سوی دیگر رفتار شما با رامین هم به گونه ای بود که به او حق نزدیک شدن و مهربان بودن با مینا را می داد. همه ی این کارها گرچه ظاهرا دلسوزی نسبت به خواهر و نشان دادن اعتماد به رامین بود ولی فراموش نکنیم که این رفتار با خواهر و افراد فامیل صادقانه نبود! پنهان نگاه داشتن احساس سبب شده است که اینک زمانی که طرح و برنامه شما به نتیجه رسیده است نگران این باشید که اگر ازدواج رامین با مینا عملی شود شما چه نقشی را ایفا کنید؟ میگویند؛ کسی که خربوزه می خورد پای لرزش هم می نشیند. خواهری که از نظر پزشکی وضع نا مشخص دارد اینک بگونه یک رقیب خودساخته در برابر شماست. حادثه مهمی است و بحث طولانی و درمانهای روانی بدنبال دارد، با روانشناس به روان درمانی بپردازید