بعد از 10 سال رفته بودم ایران، دیدار خانواده و حضور در مراسم ازدواج خواهرم، دریکی ازآخر هفته ها قرار سفر به شمال را گذاشتیم، شوهرخواهر جدید، یک ویلا در بابلسر داشت، ویلایی که 5 اتاق داشت وهمه خانواده را درخود جای داده بود. نکته ای که برا ی من جالب بود، اینکه هرچه ما اراده می کردیم با یک تلفن امکان پذیر می شد، مثلا انواع کباب بره، مرغ و گوساله حتی اردک، غاز، انواع ماست و پنیر و دوغ و سرشیر و عسل و نان های مختلف و سرانجام انواع مشروبات الکلی و غیرالکلی و آب میوه های جورواجور و همچنین میوه های تازه! من حیران مانده بودم که چه خبر است؟ خواهرم گفت دراین مملکت اگر پول کلان داشته باشی، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد برایت می آورند، ولی وقتی پول نداری حسرت همه چیز بردلت می ماند همانگونه که میلیونها نفر حسرت یک غذای گرم و دو سه تا میوه تازه بر دل شان می ماند. بهرحال چون داماد تازه وضع مالی خوبی داشت، زیر سایه اش همه خانواده به نوایی می رسیدند، ولی من دلم می گرفت و بحال مردم حسرت بدل غصه می خوردم.
در راه بازگشت به تهران بودیم، که من از رانندگی مردم دچار وحشت شده بودم و مرتب جیغ میزدم، که ناگهان یک اتومبیل جلوی ما پیچید و اتومبیل ما منحرف شده و با یک اتومبیل فولکس برخورد کرد، خوشبختانه به بیرون جاده کشیده شدیم، چند نفر راز هر دو اتومبیل جراحات سطحی برداشتند. راننده فولکس با صورت زخمی بیرون آمد وبا همان حال و روز، حال ما را پرسید، شوهرخواهرم بخاطر حادثه عذرخواهی کرد ولی آن آقا که خود را مهرداد معرفی می کرد گفت شما تقصیر نداشتید من بچشم دیدم که آن بنز سبزرنگ چگونه پیچید جلوی شما، اینگونه رانندگان دیوانه توی این جاده زیاد هستند. قرار شد بیمه هایشان را رد و بدل کنند و درهمان حال مهرداد پرسید در این بلبشو، من یک سئوال دارم، بعد به من اشاره کرد و گفت این خانم با وقار، شوهر و یا نامزد دارند؟! خواهرم گفت نه خیال تان راحت باشد، همین حالا خواستگاری کنید، با این حرف همه خندیدیم و بهرحال چند شماره تلفن رد و بدل شد و سه روز بعد که مهرداد با مادرش به خانه پدرم آمد و بقول خودش خواستگاری کرد من توضیح دادم در آمریکا زندگی میکنم، قصد زندگی در ایران را هم ندارم، مهرداد گفت اتفاقا من هم دو سال پیش درقرعه کشی گرین کارت برنده شدم و دو بار هم برای مدت 10 روزی به آمریکا آمده ام خیلی هم خوشم آمد، کاملا آمادگی دارم به آن سرزمین کوچ کنم، گفتم بیائید چه بکنید؟ گفت من دو تا تعمیرگاه اتومبیل دارم، هر دو را می فروشم، البته اگر شما به ازدواج رضایت بدهید.
همینطور ساده ما با هم ازدواج کردیم، قرار شد، من برگردم، مهرداد ترتیب فروش تعمیرگاه و انتقال سرمایه اش را بدهد و زندگی مشترک مان را شروع کنیم.
لحظه حرکت، مهرداد 3 تا چمدان سوقات همراه من کرد و کلی هم پول نقد درکیفم جای داد که کم وکسری نداشته باشم، من هم بکلی آپارتمانم را تغییردکوراسیون دادم و همه چیز را برای ورودش آماده ساختم در همان مدت کوتاه به او علاقمند شده بودم، جالب اینکه در همان دو هفته اخیر اتومبیل‌های فامیل و دوستان مرا تعمیر و صافکاری و رنگ کرد و یک سنت هم نگرفت. ارتباط تلفنی و تصویری ما برقرار بود تا 4 ماه بعد مهرداد از راه رسید و با شوق و ذوقی فراوان بدنبال خرید یک تعمیرگاه رفت و از بخت بلندش، یک تعمیرگاه مجهز، بدلیل سفر همیشگی صاحب آن به لندن، درمارکت بود که به قیمت خوبی خرید و بدلخواه خودش آنرا تزئین نموده و تبلیغات محلی را هم شروع کرد، خوشبختانه ما در جمع دوستان مان چند وکیل خوب داشتیم که در موارد تصادف، موکلین خود را برای مهرداد می فرستادند و من از اینکه مهرداد مهربان، انساندوست و خیر و عاشق زندگی و چشم انتظار چند فرزند است خوشحال بودم. البته بعد از یکسال ونیم صاحب یک دختر خوشگل شدیم ودست و دلبازی های مهرداد هم ادامه داشت و دامنه اش به پرستار بیمارستان، دکتر، باغبان خانه، همسایه آمریکایی و چینی و دوستان جدیدمان هم کشید و البته مشتریان خوبی هم داشت ودو سه تعمیرکار نخبه و با تجربه که کارشان درخشان بود ولی بعد از مدتی دو تا از تعمیرکاران صدایشان درآمد و گفتند ما با این وضع نمی توانیم ادامه بدهیم منظورشان این بود که مهرداد مجاناً برای خیلی از دوستان وآشنایان و حتی غریبه، اتومبیل تعمیر می کند صافکاری، رنگ می کند و دربرابر آن به ما دستمزد کمتری می پردازد و می گوید چون خودم هیچ پولی نمی گیرم شما هم کمتر بگیرید! من به آنها حق می دادم به مهرداد فهماندم آنها هیچ دلیلی به این بذل و بخشش ها ندارند و خود تو هم باید این عادت پر از مهر وصفا را یا محدود کنی و یا کنار بگذاری، که مهرداد گفت من با این شیوه همیشه زندگی کرده ام، من گفتم ولی کار درستی نیست، تا اینجا قضیه بهرحال به نوعی حل شد، ولی اینکه گاه مهرداد بدنبال تلفن دوستی که اتومبیل اش در خیابان بی حرکت مانده بود، بلافاصله به سراغش میرفت و گاه تا ساعت 1 شب به خانه نمی آمد، یا فلان دوست بخاطر یک مشکل فنی، تا دیروقت مهرداد را در تعمیرگاه معطل می کرد، مرا کم کم کلافه کرد. من مرتب تلفن دستم بود از او میخواستم دیگر بس کند و به خانه برگردد، من و دخترمان به اونیاز بیشتری داریم، ولی مهرداد متاسفانه دست نمی کشید.
آخرین بار به او التیماتوم دادم وحتی به خانه دوستم رفتم و 4 روز جواب تلفن اش را هم ندادم، خیلی نگران شد چند بار به درخانه دوستم آمد، ولی من شرط کردم که دیگر از این کارها دست بکشد، متاسفانه مهرداد در زمینه های دیگر همین دست و دلبازی ها را داشت، به مجرد اینکه می فهمید پدر و یا مادر دوستی مریض شده، او بلافاصله با یک سبد گل به بیمارستان میرفت و برای اینکه پرستارها از او توجه بیشتری کنید قول تعمیر اتومبیل هایشان را می داد.
6 ماه پیش من مسموم شده و به بیمارستان رفتم از آنجا به مهرداد زنگ زدم، فهمیدم به شهر دیگری که 2 ساعت ونیم فاصله دارد رفته تا برای دوستی که موتور اتومبیل اش سوخته، کاری بکند. من از خشم فریاد زدم و گفتم من بعد از مرخصی از بیمارستان میروم کانادا نزد دایی هایم تا تکلیفم روشن شود. بغض کرده گفت چرا می خواهی جلوی خدمات انسانی مرا بگیری؟ من گفتم یک مثل قدیمی داریم که چراغی که به منزل رواست به مسجد و کلیسا حرام است. تو باید به فکر خانواده ات باشی، تو مرا در بیمارستان می گذاری تا به دوستت برسی؟ لطفا دیگر با من حرف نزن.
دو ساعت بعد مهرداد سراسیمه با یک بغل گل به بیمارستان آمد ولی من درحال مرخص شدن بودم، به او گفتم من 6 ساعت در بیمارستان بودم و داد می کشیدم و تو موتور اتومبیل دوستت را تعمیر می کردی؟ این انصاف است؟
من به راستی خسته شدم، همان فردا به خانه دوست دیگرم در سن دیاگو آمدم، یک هفته مرخصی گرفته ام و در اینجا مانده ام، مهرداد هرچه تلفن می کند من آدرس دوستم را نمی دهم برایم عکس هایی ازخانه، اتاق ها می فرستد، که پر از گل شده، عکس های عروسی را بروی دیوارها چسبانده و در برابرشان زانو زده است.
من پیام دادم این کارها زیباست، ولی تو باید تعهد بدهی برای همیشه این خدمات مجانی را متوقف کنی، همه دوستان و فامیل بیمه دارند، اگر تصادف می کنند از بیمه خود استفاده کنند و بتو هم سود برسانند در عوض تو یک اقدام سورپرایزی روی اتومبیل شان بکن، اگر واقعا در برابر دوستان مشترک تعهد کتبی و شفاهی ندهی من برای آینده مان نقشه دیگری می کشم، من اهل طلاق نیستم، ولی تحمل این نوع زندگی را ندارم.
مهرداد ظاهراً می گوید قول میدهم که خودم را کنترل کنم ولی من به او اطمینان ندارم و درمانده ام که واقعا چکنم؟ چون او در طی چند سال گذشته دهها و شاید صدها هزاردلار به زندگی مان ضرر زده است یعنی این پولها از زندگی ودرآمد و پس انداز ما دریغ شده است. من واقعاً چه باید بکنم.
شیدخت – کالیفرنیا

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو شیدخت از کالیفرنیا زنگ می زند

بنظر می رسد که دشواری بزرگی را در زندگی تجربه می کنید که در رابطه با بذل و بخشش وقت و پول و نیروی شوهر با مردم است. نکته مهم این است که اگر انساندوستی و توجه به ناراحتی های مردم در حد تعادل باشد فرد می تواند در جامعه شهرت خوبی ازین نظر پیدا کند که مهربان است و مورد احترام سایرین قرار بگیرد. ولی آنگونه که در گزارش خود تشریح می کنید رفتار مهرداد از حدی که قابل تحمل باشد خارج است.
از نظر روانی، مسئله مهرطلبی یک عامل بزرگ در ایجاد چنین اندیشه ی یاری رسانی بدون حد و مرز است و زیربنای آنرا به عزت نفس آسیب دیده نسبت می دهند ولی مشکل بنظر مهم تر از آن می رسد که بتوان با چند کلمه آنرا مورد توجه قرار داد و به نتیجه رساند. یکی از راه های درست در انجام تصمیم برای ادامه زندگی با همسر و یا جدایی این است که از همسر خود بخواهید به روانشناس مراجعه کند. شاید او چند ماهی نیاز به درمان های روانی داشته باشد تا به خودآگاهی کامل تر از کاری که انجام میدهد برسد و آماده شود که برای رفع دشواریهایی که در این مدت پیش آمده است با شما به روانشناس برای حل دشواریهای مربوط به “رابطه” بپردازد. درهرحال تصمیم به جدایی مشکل اصلی را بخودی خود حل نمی کند..