پریچهر دخترک 8 ساله پرشرو شوری در امور مدرسه و کمک به بقیه بود که از همان روز اول توجه مرا جلب کرد، در جمع بچه های مدرسه از هشیارترین بچه ها بود، ولی گاه چنان درخود فرو میرفت و بر صورت معصوم اش اندوه می نشست که من نگران می شدم یکی دو بار خواستم علتش را بپرسم، ولی جواب درستی نداد تا یکروز که با بچه ها به یک موزه رفته بودیم، فرصت خوبی برای گفتگوی بیشتر بود و سرانجام پریچهرزبان گشود و گفت که مادرش را در یک سالگی از دست داده، پدرش خیلی مهربان بود تا وقتی پای یک دوست دختر درزندگی او باز شد؛ رکسان زن حسودی است، چشم دیدن او را ندارد، مرتب نزد پدرش برای او دردسر درست می کند، بطوری که روابط پدرش با او بکلی بهم ریخته و از آن پدر مهربان دیگر خبری نیست.
من تصمیم گرفتم با پدر پریچهر حرف بزنم؛ جشن کریسمس بهانه خوبی بود، جمشید پدرش تنها آمده بود، من او را به گوشه ای کشاندم و گفتم دخترش همیشه غمگین است، گفت علتی ندارد، همه چیز زندگیش روبراه است، گفتم عشق پدر چی؟ گفت من دوستش دارم، گفتم شاید اخیرا ً به او توجه زیادی ندارید، گفت سر بهواست، گفتم دختری که مادر از دست داده، نیاز به محبت و عشق بیشتری دارد، گفت او بدلیل کودکی مادرش را بیاد ندارد. گفتم دلم می خواهد درباره پریچهر بیشتر با شما حرف بزنم. گفت فردا شب وقت دارید؟ گفتم هر ساعتی بخواهید، گفت با هم شام می خوریم، گفتم پریچهر هم می آید؟ گفت نه، چون ما میخواهیم درباره اش حرف بزنیم.
من به دیدار جمشید رفتم، من خیلی سعی کردم با احتیاط ، ولی با منطق و دلیل و احساس حرف بزنم، جمشید پذیرفت که در مورد دخترش کوتاهی کرده است. گفت اتفاقا با دوست دخترم درحال جدایی هستیم. امیدوارم این جدایی به رابطه من و دخترم کمک کند، بشرط اینکه شما هم مرتب هوای او را داشته باشید. من گفتم از بابت من خیالتان راحت باشد. پریچهر دختر حساسی است، من او را مثل فرزند خودم دوست دارم. پرسید شما فرزند دارید؟ گفتم من یکبار ازدواج کردم و طلاق گرفتم ولی فرزندی ندارم گفت پس مادر پریچهر باش، گاه او را با خود ببر فروشگاه گفتم حرف ندارم، گفت اگر صلاح دانستید، مرا هم گاه دعوت کنید، گفتم حتما، شاید فردا شب که منزل دوست صمیمی ام بخاطر تولدش دعوت دارم. شما را هم با خود می برم و همین سبب نزدیکی بیشتر ما شد.دراین میان پریچهر آنقدر خوشحال بود، که با دیدن من پرواز می کرد، می گفت بیا با پدرم ازدواج کن
من احساس می کنم مثل همه بچه ها پدر ومادر دارم، دلم برای پریچهر می سوخت ولی در اصل این من نبودم که می بایستی در این مورد تصمیم می گرفتم. این جمشید بود که باید پا وسط می گذاشت، چون ما به مرور بهم عادت کرده و علاقمند شده بودیم. شاید من عاشق اش شده بودم ولی به مرور به او عمیقا علاقمند شده بودم.
یکروز که به دیزنی لند رفته بودیم، جمشید از من خواست درمورد زندگی مشترک فکر کنم؛ و من وقت خواستم، البته یک هفته بعد جواب مثبت دادم و وقتی پریچهر فهمید همه روز را از شوق بالا و پائین می پرید تا من با جمشید ازدواج کرده و به خانه اش رفتم. زندگی ما بخاطر پریچهر پراز عشق شده بود، چون او الهام بخش ما بود و با حرفها و حرکات و ابراز عشق معصومانه اش به ما انرژی می داد.
یکی از شب ها که هوا بسیار گرم بود، من پنجره اتاق را باز کردم و بعد از دو ساعت با شنیدن صدایی چراغ ها را روشن کردم ناگهان متوجه یک بسته شدم، آنرا برداشتم و باز کردم، از درون آن دهها زنبور بیرون آمده وصورت و دست مرا هم گزیدند، با سرو صدای من جمشید و پریچهر بیدار شدند و کارم به بیمارستان و حتی آمدن پلیس کشید. آنها می خواستند بدانند ما چه دشمنی داریم من در همان لحظه اول به یاد دوست دختر سابق جمشید افتادم ولی حرفی نزدم، مدتی از این ماجرا گذشت تا دوباره درون آشپزخانه با یک مار کوچولو روبرو شدیم. این بار به جمشید گفتم این رویدادها زیرسر آن خانم است، جمشید ابتدا نپذیرفت ولی بعد قبول کرد که آن خانم، یک زن انتقامجوست و بلافاصله با پلیس حرف زدیم، پلیس آن خانم را احضار کرد که او نه تنها حاشا کرد بلکه علیه ما شکایت کرد وخط ونشان برایمان کشید.
من همچنان دلم شور میزد تا یکروز در پارکینگ محل کارم متوجه شدم سرتا سر اتومبیل مرا خط کشیده اند، کلافه شده بودم و خوب می دانستم که همان خانم با این کارها دارد انتقام می گیرد.
جمشید می گفت اهمیت نده، ولی من می گفتم صدمه هایی که به ما میزند، جدی است می ترسم پا را فراتر بگذارد. تا یکروز آدرس آن خانم را از مدارک قبلی جمشید پیدا کردم و تصمیم گرفتم به سراغش بروم و با او حرف بزنم غروب جمعه بود، به آدرس اش مراجعه کردم، یک آپارتمان در یک ساختمان قدیمی در گلندل بود از یکی از همسایه ها که اتفاقا ارمنی ایرانی بود، درباره آن خانم پرسیدم، گفت زن مرموزی است در ضمن خیلی هم بد عنق و نچسب و پرمدعاست، اخیرا هم دوست پسر قبلی اش به سراغش آمده بود، که دعوایشان شد، من بلافاصله عکس جمشید را روی تلفن خودم نشان اش دادم، گفت همین آقا بود من برجای خشک شدم، گفتم چه مدتی توی آپارتمان اش بود، گفت یکروز از ساعت 4 تا 10 شب آنجا بود ابتدا صدای خنده شان می آمد بعد نمی دانم چرا دعوایشان شد!
من پکر به خانه برگشتم، جمشید هنوز به خانه برنگشته بود. عصبانی جلوی در بودم که آمد، بی اختیار به صورتش سیلی زدم، که البته خودم هم ناراحت شدم پرسید چه شده؟ گفتم چرا رفتی سراغ اون خانم؟ چرا رفتی با او خوابیدی؟ جمشید که جا خورده بود گفت رفتم تا به او بگویم تو را دوست دارم، شاید دست از سر ما بردارد ولی گفت باید هفته ای دو بار بیایی اینجا، گفتم اینکار را نمی کنم، عصبانی شد و به جان من افتاد.
گفتم با او خوابیدی؟ قسم بخور نخوابیدی؟ گفت روی این چیزها قسم نمی خورم. این حرف به من خیلی برخورد، فردا صبح پریچهر را با خود همراه کرده و برای جمشید پیام گذاشتم، که ما میرویم سن حوزه خانه خواهرم، من بر نمی گردم تا تکلیفم را با توروشن کنم.
اما از لحظه ای که با پریچهر به سن حوزه آمدم، این دختر نگران جدایی ماست، راستش من همه اعتمادم را نسبت به جمشید از دست دادم ولی از سویی نگران پریچهر هستم، واقعا نمی دانم چکنم؟ مردی که حاضر نیست به گناه خود اعتراف کند، یا آنرا رد کند، از نظر من دیگر آن مرد هفته قبل نیست، من نمی توانم به او ایمان داشته باشم ولی در ضمن درمانده ام که چکنم؟
الهام – کالیفرنیا
دکتردانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگردشواریهای خانوادگی به آقای صابراز کالیفرنیا پاسخ میدهد
دوستی شما و جمشید بدلیل توجه شما به شرایط روانی فرزندش پریچهر آغاز شد. معمولا زمانی که رابطه براین اساس باشد که توجه به افرزندب دیگری از ابتدا به ثبوت رسیده باشد میتواند نگرانی مهمی را که در ازدواج ها با آن فرد پیش می آورد زایل سازد. بعبارت دیگر شما به جمشید محبت خود را به فرزند او ثابت کرده بودید و هنگامی که او از شما تقاضای ازدواج کرد شما هم با اطمینان بیشتر به این رابطه پاسخ مثبت دادید.
فراموش نکنیم که همه ی افراد دارای گذشته هائی هستند که گاه میتواند برای آنها تولید نگرانی کند. مثلا جمشید در رابطه دوست دختری که داشت نتوانسته بود رابطه خود را به پایان برساند. در اینجا این پرسش پیش می آید که آیا بعلت نگرانی از بازتاب شما حاضر نشد موضوع را با شما درمیان بگذارد یا اصولا دوست داشت ضمن ازدواج با شما فردی را که حاضر است با هر شرایطی رابطه اش را با شما ادامه دهد در پنهان نگاه دارد؟
وجود پریچهر در زندگی شما دو نفر ایجاب می کند که مسئله ی دوست دختر جمشید حل شود؟ گفت و گوی شما نتوانسته است این دشواری را حل کند. بنظر می رسد که می توانید هر دو به روانشناس مراجعه کنید و روشن سازید که جمشید تا چه اندازه توانایی نه گفتن به دوست دخترسابق خود را دارد؟ و آیا اصولا میزان تعهد شما با یکدیگر چه مرزهایی را باید داشته باشد؟ با سیلی زدن و عدم آگاهی کافی از دلایل چنان پیش آمدی کمک چندانی به حل این دشواری نخواهد کرد.