ژوبین مرا در خانه دوست مشترک مان دید و به بهانه ای جلو آمد و گفت ببخشید، شما از دوستان نازنین هستید؟ منظورش صاحب مهمانی بود، گفتم بله، من با ایشان از دوران مدرسه دوست هستیم، گفت پس چرا نازنین شوهر و 3 بچه دارد، ولی شما حتی انگشتری نامزدی و یا ازدواج هم بدست ندارید؟ گفتم نازنین در همان نوجوانی عاشق زندگی زناشویی و بچه دار شدن بود و من بیشتر به دنبال تحصیل و سفر و ماجراجویی. تا آنجا که در 29 سالگی، بیشتر خاوردور، کشورهای همسایه ایران، اروپا و کانادا را دیده ام و حالا هم ساکن آمریکا هستم و عجالتاً قصد ازدواج هم ندارم.
گفتم من اجازه دارم شما را به جشن تولدم برای هفته آینده دعوت کنم؟ به شوخی گفتم اجازه می دهید درباره شما تحقیق کنم؟ خندید و گفت من هنوز در لیست قاتلین نیستم، پرونده دزدی، تجاوز هم ندارم، گفتم اگر نازنین جان بیاید من هم می آیم. گفت پس منتظرتان هستم.
با نازنین حرف زدم، برایم توضیح داد ژوبین مرد خوبی است، اهل خانواده است، شاید قسمت تو باشد!
در شب تولد ژوبین، نهایت پذیرایی و توجه را نشان داد. دو بار با هم رقصیدیم، بعد هم شماره تلفن مرا گرفت و گفت اگر چهارشنبه شب برنامه خاصی ندارید، به شام دعوت تان می کنم. گفتم شما خیلی سریع پیش می روید. من هنوز آمادگی ندارم، گفت من شماره ام را میدم هر وقت آمادگی داشتید مرا خبر کنید، که البته چهارشنبه صبح زنگ زدم و قرار گذاشتم.
آن شب کلی با هم حرف زدیم، حتی سعی کرد شماره تلفن پدر و مادرم را در ایران بگیرد و با آنها حرف بزند، که به بعد موکول کردم. ولی قول یک سینما گرفت. که من در سینما متوجه شدم ژوبین بوی ماری جوانا می دهد، خیلی ناراحت شدم، چون از دیدگاه من سیگار معمولی هم خطرناک بود، چون برادرم به خاطر سیگار سرطان ریه گرفت و جان سپرد.
دومین بار که این بو را حس کردم به ژوبین گفتم، کمی جا خورد و گفت اعتیاد ندارد، نگران نباش، من به خاطر ناراحتی قلبی مصرف می کنم. گفتم ولی من اصلا دوست ندارم، گفت سعی خودم را می کنم که تا مدتی بویی به مشام تو نرسد ولی یکی از دوستانم گفت با ادکلن، آدامس و نعنا می توان بوی آن را پائین آورد، و دوست دیگرم پری گفت فکر نمی کنم اعتیاد داشته باشد.
رابطه من و ژوبین گرم تر و جدی تر شد به طوری که یک بار برایم یک انگشتری خرید که البته خیلی ارزان بود، ولی گفت این یک علامت علاقه است به زودی انگشتر واقعی هم می خرم.
با اصرار ژوبین ترتیب یک سفر یک هفته ای به آریزونا را دادیم، در آن سفر رابطه ما از مرز معمول خود گذشت و حالت زن و شوهر را پیدا کرد، چون ژوبین می گفت ما باید قبل از نوروز ازدواج کنیم چون پدرم در ایران بیمار است دلم می خواهد حداقل خبر ازدواج مرا بشنود و خوشحال شود. من با پدر و مادرم حرف زدم آنها موافق بودند، چون مادرم می گفت حداقل دست از جهانگردی برمی داری و سر و سامان می گیری.
ژوبین قرار ازدواج را با من گذاشت، ولی درست نزدیک همان تاریخ پدرش فوت کرد، خیلی ناراحت بود، من حتی توصیه کردم به ایران سری بزند، ولی گفت به خودش قبولانده که پدرش هنوز زنده است. بعد از این رویداد به اصرار ژوبین، من به آپارتمان او نقل مکان کردم. می گفت بهتر است برای خرید یک خانه پس انداز کنیم.
یک سال صبر کردیم تا حرمت پدرش را نگه داریم، بعد با هم یک سفر ده روزه داشتیم، قرار ازدواج مان را هم گذاشتیم. بعد از سفر من فهمیدم حامله ام، در رویا و خیال بودم که مادر می شوم و از سوئی دلم می خواست تا زمان ازدواج مان کسی نفهمد من حامله هستم. به ژوبین هم گفتم، او هم موافق بود ولی درست در تاریخ تعیین شده، مادر ژوبین بیمار و بستری شد تا آنجا که ژوبین می خواست به ایران برود؛ آن روزها من دوباره متوجه شدم ژوبین ماری جوانا می کشد، گاه سه بار در روز، با یکی از دوستانم که در یو سی ال ای بود حرف زدم، گفت اگر به خاطر بیماری قلبی باشد، روزی یک بار باشد، مشکلی نیست ولی اگر قرار باشد روزی چند بار تکرار شود، اولین ضربه فراموشی و بعد ناراحتی کلیوی، ریوی و خشک و چروک شدن پوست است. من نگران شدم با ژوبین حرف زدم، گفت به خاطر مرگ پدر و بیماری مادرش نیاز به آرامش دارد، ولی سعی می کرد بیش از یک بار در روز نباشد.
همان روزها من با شکم برآمده بیرون می رفتم، ناراحت بودم، خجالت می کشیدم که قبل از ازدواج حامله هستم، از همه فامیل و دوستان پنهان کرده بودم.
ژوبین هم به من قول می داد ولی ناچار شد برای مادرش به ایران برود و من در آن روزهای حساس کاملا تنها شدم.
ژوبین زنگ می زد و می گفت به زودی برمی گردد ولی سرانجام خبر داد مادرش هم فوت کرده و باید مدتی بماند، که منجر به وضع حمل من شد، دوتا از دوستانم بالای سرم بودند، ژوبین تلفنی می گفت ارثیه خود را می گیرد و راه می افتد!
این حرکت ژوبین به من خیلی برخورد، به او خبر دادم، دیگر برگردد یا برنگردد مهم نیست، من به کلی راه زندگیم را از او جدا کرده ام. می گفت خبرهای خوبی دارم، صبر کن، ولی من به یک آپارتمان نقل مکان کردم. تلفن هایم را عوض کردم و به کلی ارتباطم را با ژوبین قطع کردم.
خوشبختانه مادرم از ایران آمد، من به دروغ گفتم ازدواج کرده بودم ولی طلاق گرفتم، طفلک مادرم چون پرستاری شب و روز به دخترکم می رسید، برای من غذا می پخت، سعی داشت پشتیبان من باشد. من در محل کارم بعد از مدت ها در پارتی جمعی شرکت کردم و یک خواستگار خوب پیدا کردم. که وقتی فهمید من یک فرزند هم دارم گفت همیشه عاشق بچه بوده، با وجود چنین بچه ای نیازی به بچه دار شدن هم نیست.
من هنوز آمادگی نداشتم ولی با این خواستگار رفت آمد شروع کردم. او مرا به میان خانواده خود برد، همه را مهربان و صمیمی دیدم. مادرش اصرار داشت من و پسرش قبل از کریسمس ازدواج کنیم. ولی درست همان روزها من یک روز با ژوبین روبرو شدم، در حالی که اشک می ریخت مرا بغل کرد و گفت ارثیه ای با خود آورده ام که می توانم یک خانه بزرگ بخرم، یک بیزنس خوب راه بیاندازم، و قشنگ ترین آینده را برای دخترمان بسازم، من به او گفتم در است، گفتم هنوز دوستش دارم، ولی دیگر او را باور ندارم. گفت ولی من تا پای مرگ می آیم خودم را می کشم. من بچه ام را می خواهم، من از قانون کمک می گیرم. این دختر به من هم تعلق دارد. من هم عاشق تو هستم و هم مشتاق و تشنه دیدار دخترم، تو نباید مرا پس بزنی، من به خاطر آینده تو و بچه مان، حدود یک سال دوام آوردم، کارم را در اینجا از دست دادم و اینک فقط همه امیدم تو و دخترم هستید.
من در حال حاضر درمانده ام که چکنم؟ با ژوبین چکنم؟ از نظر قانونی با چه مسئله ای روبرو هستم؟ آیا من می توانم تنها صاحب این بچه باشم؟ آیا می توانم ژوبین را رد کنم؟ آیا بازگشت به ژوبین با آن اخلاقیات عجیب، اعتیاد و سرکشی، مرا به کجا می برد؟
دکتردانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگردشواریهای خانوادگی به آقای صابراز کالیفرنیا پاسخ میدهد
پس از نشیب و فرازهای فراوان و دیدن ویژگیهای اخلاقی و رفتاری و نیازمندی او به مریوانا پذیرفتید که پیش از ازدواج با ژوبین هم خانه شوید و زندگی تازه ای را آغاز کنید. شاید اینگونه رفتار در دنیای امروز ما مورد پذیرش قرارگرفته باشد ولی مهم این است که اگر کسی دست به چنین اقدامی می زند احساس ناراحتی نداشته باشد. شما پس از آغاز یک زندگی زناشویی (به ثبت نرسیده) حاضر شدید که بچه دار بشوید. نکته دیگری که مهم بنظر می رسد این است که اقدام شما برای بچه دار شدن بدلیل آن بود که واقعا مادر شدن را دوست داشته اید و در این راه هرگونه ریسکی را پذیرا شدید. تمام کوشش های شما برای ازدواج با ژوبین با بهانه های پیاپی او روبرو شد. از وضع فعلی او با خبر نیستید ولی آنچه از گذشته های او بر می آید معلوم نیست که موضوع ارثیه و عشق او به شما بسادگی بتواند یک عامل تصمیم گیری درست برای یک زندگی راحت و داشتن یک شوهر وفادار و یک پدر علاقمند برای فرزند باشد. اینکه به دیگری دلباخته اید محصول رفتاری است که در رابطه با ژوبین دیده اید بنابراین دراین لحظه بنظر می رسد که شما به روانشناس و مشاوره با او نیازمند هستید. باید روشن شود که ژوبین تا چه اندازه ایجاد تغییرکرده است؟ او اگر همان مرد پیشین باشد اعتماد به او بسیار دشوار است. با او صحبت کنید که آیا مشاوره با روانشناس را برای یک ارزیابی کامل می پذیرد؟!