وقتی به یاد می آورم، که چگونه به دست خودم آرامش زندگیم را برهم زدم و به بن بست بزرگ رسیدم. یکسال پیش بود که به خانه خواهرم در منطقه لانگ بیچ جنوب کالیفرنیا رفته بودم، هر روز کنار دریاچه نزدیک خانه شان راه میرفتم ودرهمان مسیر با چند نفری هم آشنا شدم، یکی ایرانی، یکی مکزیکی، دیگری آلمانی، چهارمی آمریکایی بود، رفت وآمد همه روزه، ما را حتی به کافی شاپ محلی هم کشاند، من همه را مهمان کردم که خیلی برایشان جالب بود.
یکروز بدلیل مهمانی که از آریزونا آمده بود، من دیرتر برای پیاده روی رفتم، دربازگشت ناگهان متوجه یک شیئی روی آب دریاچه شدم، به آن سوی دویدم یک نفر روی آب بود، یک زن بود، او را بیرون کشیدم و ضمن تلفن به 911، به او تنفس دادم. روی سینه اش فشارآوردم حتی او را برگرداندم، درست درلحظه ای که پلیس رسید، آن خانم تکان شدیدی خورد و ازدهانش آب بیرون زد و به سرفه افتاد، آمبولانس هم آمد، پلیس با من حرف زد، من توضیح کامل دادم، ولی پلیس آدرس و تلفن مرا گرفته و گفت با شما تماس می گیریم.
من ماجرا را برای خواهرو شوهرخواهرم توضیح دادم، هردو ضمن ستایش از اقدام من، گفتند البته برای خودت دردسرهم درست کردی! من گفتم وقتی پای نجات انسانی پیش بیاید، این دردسرها را بجان می خرم. آن شب سرمیز شام فقط دراین باره حرف زدیم وحدود ساعت 11 شب پلیس بمن زنگ زد و گفت حتماً فردا ساعت 9صبح در مرکز پلیس باشم، البته خیلی محترمانه با من حرف زد و در ضمن گفت اقدام شما سبب نجات آن خانم شده ولی چون کنترل براعصاب خود ندارد و امکان هرلحظه یک اقدام خطرناک دیگر وجود دارد، او را به تخت بسته اند. شوهرخواهرم گفت من می دانستم دردسرها شروع میشود. من کمی عصبانی شدم و گفتم اگرتو جای من بودی چه می کردی؟ گفت به 911 زنگ میزدم و دست به آن خانم نمی زدم، گفتم حتی با توجه به اهمیت حیاتی آن لحظه؟ گفت چون دراین مملکت این دلسوزی ها دردسرآفرین است؛ گفتم بهرحال خدا را شکر که شما درگیرنیستید و نگران من هم نباشید.
من فردا صبح به مرکز پلیس رفتم، حدود دوساعت با من حرف زدند، همه سئوالات، جوابها تقریبا تکراری بود ولی من صبورانه با آنها برخورد کردم یکی از افسران پلیس گفت چون به نیت خوب شما باور دارم، در این ماجرا من پشت تو می ایستم نگران نباش.
پلیس پیشنهاد کرد بالای سرآن خانم بروم و من قبول کردم، با هم راهی بیمارستان شدیم، وقتی من به بالین آن خانم رفتم، مرا نگاه کرد و گفت ممنون که سعی کردی مرا نجات بدهی، ولی من واقعا میخواستم بمیرم، گفتم چرا؟ گفت شوهرسابقم می خواست مرا خفه کند و برود. من هم خسته ازشرایط زندگیم، به او اجازه دادم ولی متأسفانه تو مرا نجات دادی. من ازاتاق خارج شدم، افسر پلیس گفت برو خانه خواهرت، ولی قول بده، شهر را ترک نکنی، تا ما اجازه بدهیم. گفتم من تا یک هفته دیگراینجا هستم.
دوباره شوهرخواهرم نیش زبانهایش را شروع کرد و من عکس العملی نشان ندادم، ولی خواهرم ناگهان سرش فریاد زد که دیگربس است نگذارمن دهانم را باز کنم و بگویم که تو 3سال پیش حتی مرا که در دریا نزدیک به غرق بودم نجات ندادی، ازترس فرارکردی. احساس کردم حضورم درآن خانه، باعث درگیری میشود، به خواهرم گفتم من دو سه روزی در هتل می مانم تا پلیس اجازه رفتن بدهد، در یک هتل نزدیک اتاقی گرفتم و به پلیس هم خبردادم درهتل اقامت کرده ام تا تکلیفم روشن شود، پلیس خیلی تشکرکرد و گفت کاملا پیداست که شما انسان خوبی هستی.
روز بعد پلیس از من خواست به بیمارستان بروم، چون آن خانم میخواهد با من حرف بزند، من هم بلافاصله رفتم آن خانم که فهمیدم اسمش گلوریاست، گفت اگرتو در زندگی من باشی، من احساس میکنم یک حامی بزرگ دارم، گفتم ولی من ساکن این شهرنیستم. تا دو روز دیگر برمی گردم، گفت من امروز مرخص میشوم ولی تحت نظرپلیس و پزشک هستم خواهش میکنم ارتباط ات را با من قطع نکن. گفتم اشکالی ندارد به من زنگ بزن.
من فردا شهر را ترک کردم و به پالم دیل برگشتم، دو سه روزی گذشت، قرار بود با ریتا یکی از همکارانم با هم شام بخوریم، آغاز دوستی مان بود، که غروب زنگ زدند، در را باز کردم با گلوریا روبرو شدم، پرسیدم اینجا چه می کنی؟ گفت به دیدارت آمده ام من بدون اینکه دست خودم باشد، بتو علاقمند و وابسته شده ام، گفتم شما به اندازه کافی در زندگیت دردسرداری، ترا بخدا مرا وارد این دردسرها نکن. گفت شوهرسابقم را به اتهام شروع قتل من دستگیر و زندانی کردند. من خانه بزرگی در منطقه وست هیلز دارم، تو را دعوت می کنم با من زندگی کنی. تو را دعوت می کنم سبب ساز زندگی آینده من باشی، من انگار تو را در طالع خود دیده بودم، مردی فداکار با نیاتی متفاوت، با قلبی پرازعشق وانسانیت.
گلوریا به درون آمد وهمان لحظه ریتا وارد شد، با دیدن گلوریا به سرعت از درخارج شد و سواربر اتومبیل ازآنجا دور شد. من سعی کردم او را صدا بزنم، ولی ریتا رفته بود روی مبل نشستم، به گلوریا نگاه کردم زیرلب گفتم خدایا این چه سرنوشتی است؟ گلوریا شب را روی مبل خوابید و فردا با اصرارمرا با خود به خانه اش برد، خانه ای بزرگ و زیبا، که مادر پیرش درآنجا زندگی می کرد، با دیدن من گفت شما ناجی دختر من هستید و من همیشه شما را دعا خواهم کرد.
گلوریا برایم صبحانه آماده کرد و دربالکن خانه که مشرف به کوه ودره بود، نشستیم، من گیج شده بودم. گلوریا توضیح داد یک مرکز بزرگ با سونا، سالن آرایش و ماساژ دارد، شوهرسابق اش می خواست همه زندگیش را بگیرد، حتی تا پای جانش هم آمده بود می گفت به من اطمینان دارد، مرا انسان کاملی می داند، می خواهد اختیارهمه زندگیش را به من بسپارد.
من تا غروب ماندم و بعد اجازه خواستم به آپارتمانم برگردم، گلوریا گفت اگر فردا نیایی، من به سراغت می آیم، من ظاهرا قول دادم و راه افتادم، درمیان راه به ریتا زنگ زدم، ابتدا جواب نمی داد و بعد گفت انگار تو تصمیم خود را گرفته ای گفتم باید برایت توضیح بدهم امشب بیا آپارتمان من، گفت نه فردا صبح در کافی شاپ سرخیابان.
فردا صبح به دیدارش رفتم، سعی کردم همه چیزرا توضیح بدهم ولی ریتا باور نمی کرد و در نیمه های بحث بودیم که گلوریا جلوی من ظاهر شد و بعد روبروی ریتا نشست و گفت تو جهانگیر را به من ببخش. او ناجی من و همه امید من به آینده است. ریتا نگاهی به هردوی ما کرد و کیفش را برداشت و رفت.
حقیقت را بخواهید من گیج شده ام، با خود گفتم باید با یک انسان با تجربه مشورت کنم، شما را بعنوان یک متخصص، با تجره، آشنا با فرهنگ های مختلف می شناسم و به راستی من چه باید بکنم؟
جهانگیر- لس آنجلس
دکتردانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگردشواریهای خانوادگی به آقای جهانگیرازلوس آنجلس پاسخ میدهد
بنظرمیرسد که ابتدا نسبت به همکارخود ریتا احساسی داشته اید ولی این احساس آنقدر قوی نبوده است که رابطه شما در طی دیدارهای روزانه به یک رابطه جدی منتهی شود. درواقع اگر با ریتا ادامه می دادید شاید به آن احساس اطمینان بخش می رسیدید ولی طبیعت گلوریا را با شما در شرایط ویژه ای روبرو کرد. مسلما هرشخص در زندگی خود ناجی و نجاتبخش خود را محترم می شمارد ولی شرایط زندگی گلوریا بگونه ای بود که او بسبب نگرانی ازشوهرو احساس وحشت خیلی ساده درصدد برآمد که به شما پناه ببرد واینکار را کرد. بنابراین شما با دو نفرروبرو هستید یکی ریتا که به او دلبستگی زیاد ندارید و بعلت همکاربودن خواسته اید ازکم و کیف ارتباط با او آگاه شوید و بانوی دوم کسی است که بسبب پیشامد ناگوارازسوی همسرو فشار درونی برای دیدارازشما بدون آنکه عاشق باشد پناهگاهی یافته است که معلوم نیست درآینده چه روشی را درپیش بگیرد.
شاید پرسش این باشد که آیا بهترنیست که باگلوریا به روانشناس مراجعه کنید؟ پاسخ من مثبت است ولی این اقدام میتواند در دو سو کارکند. زمانی که گلوریا احساس آرام کند و نگرانی ازاو دورشود و ترس نداشته باشد، زمانی است که راجع به شما و رابطه با شما بهترمیتواند تصمیم بگیرد به تصمیم امروز او پیش از درمان نمیتوان اطمینان داشت.سوی دیگر اینست که بفهمد واقعاً عاشق شما است.
نفرسوم معادله خود شما هستید که به هیچیک ازیندو دلبستگی کامل ندارید! شما با کمک روانشناس باید بتوانید آنچه را که واقعا در زندگی طالب آن هستید برای خود روشن به بینید. ازدواج موضوع بسیارمهمی است که گاه افراد آنرا با پیشامدها کمرنگ و غیرقابل اطمینان میسازند.