اگرحتی حدس میزدم فیروزچنان اختلاقیات و باورهایی دارد، هرگز به او نزدیک نمی شدم و عاشق اش نمی شدم ودرنهایت همسرش نمی شدم، فیروز را در باغ وحش سن دیاگو ملاقات کردم، او با مادر وخواهرش آمده بود، مادرش سرصحبت را باز کرد، خواهرش شیفته من شد و قرار دیدارهای بعدی را گذاشتیم. ما در گلندل وآنها دربربنک زندگی می کردند، فاصله مان 10 دقیقه بود؛ در اولین دیدارخانگی، رودابه خواهر فیروز، بطورغیرمستقیم از من خواستگاری کرد و بعد خود فیروز درجلسه بعد کلی مرا سئوال پیچ کرد و در پایان به مادرم گفت خانم! ما به توافق رسیدیم نظرشما چیه؟ مادرم گفت اینروزها بزرگترها هیچ کاره هستند شما خودتان بریدید و دوختیت و من هم سعادت تان را می خواهم، اعتراضی هم نیست، فقط به من بگوئید چه کاری از دستم برمی آید فیروز گفت سفارش مرا به دخترتان بکنید وبرایمان دعا کنید زندگی مان پرازعشق و آرامش باشد.
این چنین زندگی ما شروع شد تا زمان ازدواج رسمی، فیروز مرا حتی یکبار لمس نکرد، فقط دو سه بار صورتم را بوسید و من ضمن اینکه تعجب می کردم به نجابت و مبادی آداب بودنش درود می فرستادم.
بعد از ازدواج من بمرور شاهد رفتارهایی از سوی فیروز بودم، که دچار تردید و شک می شدم. هربار که با هم سکس داشتیم، او بلافاصله به حمام میرفت وبعد هم به اتاق کارش رفته و در را می بست و من صدای دعا کردن اورا می شنیدم! یکی دو بار پرسیدم چرا بعد از هررابطه ای دعا می کنی؟ خندید و گفت بعدا برایت توضیح می دهم. یادم هست یکروز به خانه دوستی رفته بودیم، دو سه تا دخترجوان با بیکینی های بسیار سکسی درون آب بودند یا کنار ما می نشستند و گپ میزدند و فیروز به بهانه ای ازجمع دور شده و به درون اتومبیل خود بازمی گشت و حدود نیم ساعتی نمی آمد و وقتی هم که برمی گشت به درون اتاق رفته و خود را با غذا و میوه سرگرم میساخت. من هنوز سرگردان بودم، که در درون فیروز چه می گذرد؟
یادم هست یکی از فامیل های فیروز ما را به سن دیاگو دعوت کرد همه خوش بودند و مشروب می خوردند و می رقصیدند دوست فیروز به او یک تکیلای جدید تعارف کرد و فیروز هم دو سه پیک زد و احساس کردم خیلی شنگول شد، چند بار مرا بوسید و سینه هایم را دست زد و بعد هم به بهانه سردرد، مرا به اتاق خواب دوستش برد و کلی با هم حال کردیم.
فردا صبح که من بیدار شدم خبری از فیروز نبود، دوستش گفت ساعت 6 صبح رفت بیرون، خیلی پریشان بود، نکند شما جرو بحث و دعوا داشتید؟ گفتم ابدا، اتفاقا شب خوبی هم داشتیم، من خیلی کنجکاو شدم و از منزل بیرون آمدم و سر راهم یک کلیسا دیدم، بی اختیار بدرون کلیسا رفتم و از پشت سر فیروز را تشخیص دادم که در یکی از ردیف های جلوی کلیسا نشسته و گریه می کند، جلوتر رفتم تا صدایش را بشنوم، فیروز ازخدا طلب بخشش می کرد، که بیش از حد غرق در گناه شده است! من در آن لحظه ازخودم می پرسیدم فیروز چه گناهی بجز یک رابطه خوب با من داشته؟ آیا رابطه جنسی زن و شوهر گناه بحساب می آید؟ از پشت دستی به شانه اش زدم و پرسیدم چه شده؟ گفت هیچ عزیزم، آمده ام با خدایم حرف بزنم، گفتم چرا طلب بخشش می کنی؟ گفت مسئله مهمی نیست، گاه آدم ها زیادتر از معمول به رابطه های جنسی می پردازند، خدای خود را فراموش می کنند، گفتم هیچ خدایی و هیچ دین و مذهبی آدم ها را از رابطه جنسی باز نداشته است، آنرا گناه تلقی نکرده است خصوصا رابطه میان زن و شوهر. گفت شاید من با باورهای دیگری بزرگ شده ام، گفتم ولی این باورها، بوی تعصب و مذهبی شدیدی میدهد، فیروز خیلی ناراحت شد، بطوری که با من دیگر حرف نمیزد. من هم عصبانی شدم و کارمان به جروبحث کشید و من به حال قهر ازکلیسا بیرون آمدم و به دوست مشترک مان در سن دیاگو زنگ زدم و گفتم من بر می گردم لس آنجلس، بعدا با شما تماس می گیرم، آن زن و شوهر با دلواپسی گفتند اتفاقی افتاده؟ گفتم نه، کمی با هم جرو بحث داشتیم.
من برگشتم و فیروز تا آخر هفته ماند، بعد هم خیلی سرسنگین آمد و با من حرف زد و یکبارکه گفتم چه خبرته؟ گفت تو به باورهای من توهین کردی تو مرا یک فرد بیسواد و فناتیک معرفی کردی. اگر تو در زندگیت هیچ چیزی باور نداری من چه گناهی کردم؟ من یک آدم معتقد هستم و پای اعتقاد خود هم ایستاده ام.
چون فیروز را دوست داشتم، وقتی فردایش برایم صبحانه درست کرد و یک شاخه گل هم کنارمتکایم گذاشت، سعی کردم همه چیز را فراموش کنم و او را بغل کردم و بوسیدم و دوباره روابطمان عادی شد، ولی من نگران آینده مان بودم.
فیروز اصولا درمهمانی ها وعروسی ها هم اهل رقصیدن و شاد بودن، خندیدن نبود، خیلی آرام گوشه ای می نشست و به حرکات آدمها نگاه می کرد و یا یک پیرمرد را پیدا می کرد، با هم به گوشه حیاط و یا سالنی میرفتند و گپ میزدند انگار فیروز به آن مجلس تعلق نداشت. یکروز که همه از جوک های دیگران می خندیدن و فیروز ساکت نشسته بود گفتم این جوک ها خنده دار نیست ؟ گفت من گوش نمی دهم، گفتم تو از خنده و شادی بدت می آید؟ گفت احساس گناه می کنم، اینکه ما در اینجا قهقهه بزنیم و خیلی ها دربیرون این خانه زانوی غم بغل کرده و از گرسنگی و تنهایی و بیماری اشک میریزند. گفتم ولی سهم تو از این زندگی چیست؟ گفت بدنبال هر قهقهه یک حادثه بد اتفاق می افتد، آدم دچار یک مصیبت می شود، گفتم این چه طرزتفکری است؟ گفت من اینگونه بزرگ شدم، من درخانواده ای بزرگ شدم، که خنده و شادی محدود بود، سکس معنای گناه می داد، فقط برای بچه دارشدن بود. مادرم هربار که با پدرم خلوت می کردند بلافاصله روز بعد کفاره می داد، یعنی به 5 تا 10 نفرغذا می داد و ازخدای خود طلب بخشش می کرد.
من نگران فیروز وزندگی خودمان شدم، چون تا آن روزها با چنین عقایدی روبرو نشده بودم، اگر به میل فیروز بود ما هرچند ماه یکبار باید رابطه زناشویی داشتیم. می دانم که فیروز مرا دوست دارد، من هم دوستش دارم، چون در زمینه های دیگراو یک مرد کامل و مهربان و دلسوز است. ما هیچ کم وکسری از لحاظ هزینه ای زندگی و هزینه های خودم ندارم. ولی از اینکه می بینم شوهرم دچار چنین توهماتی است و زندگی را برخود و من تلخ می کند غصه می خورم و نمیدانم چکنم؟ فیروز اهل رفتن نزد روانشناس نیست، ولی به مطالب مجله جوانان و هشدارها، نصیحت ها، رهنمودهای شما خیلی باوردارد؛ به ما بگوئید چکنیم؟
حوری – لس آنجلس
دکتردانش فروغی روانشناس بالینی ودرمانگردشواریهای خانوادگی به آقای فرهاد ازلندن پاسخ میدهد
گاهی اوقات درازدواج ها همه چیزظاهرا درست است مگرباورهای پیشین افراد که کار را به بن بست می رساند. فیروز تنها یک مرد مذهبی نیست او از روان نژندی شدید رنج می برد. همان رابطه ی جسمانی معمولی که همه ی پیامبران آنرا تجویز کرده اند بدلیل آنکه با آموزش نادرست افراد و منعیات کلی توام بوده است زمینه های ارثی را با زمینه ها و آموزش های دوران کودکی می آمیزد و یک همسررا از یک رابطه بسیارطبیعی محروم میسازد. واقعیت این است که غرائزانسانی راهی برای ارضاء خود پیدا می کنند ولی بدلیل اینکه آموزش ابدبودنب برعلیه غریزه طبیعی داده شده است مرد را بیشتر به دنیای روان نژندی می کشاند، این یک نکته است ولی نکته دیگر درازدواج هائی پیش می آید که افراد از چگونگی آرزوها و نیازهای خود با یکدیگر صحبت نمی کنند. حتی دیده شده است که دختر و پسری پس از ماهها معاشرت هنوز از نگرش های نسبت به زندگی و حتی روابط جنسی با یکدیگر حرف نزده اند ولی پس از ازدواج این نیازها و یا برعکس عدم نیازها پنهان باقی نمی ماند و زن و مرد را برسر دو راهی های تصمیم سرگردان نگاه میدارد.
آنچه می توانم به شما بطور روشن بگویم این است که این رابطه نیاز به درمان دارد. اگرفیروز اعتقادی به دشواری خود ندارد وآنرا طبیعی می داند بهتر است به کتاب های مربوط به روابط جنسی مراجعه کند. هم امروز اگر در اینترنت (گوگل) کند ده ها کتاب مفید درزمینه رابطه های جنسی وعوامل بازدارنده آن (احساس گناه و غیره) را به او معرفی خواهد شد. خواندن این کتابها گرچه همه ی ریزه کاریهای مربوط به نگرش را حل نمی کند ولی میتواند زمینه ای برای کمک کردن از روانشناس را فراهم سازد. برای عادی نشان دادن دیدار از روانشناس بهتر است که هردو به روانشناس مراجعه کنید تا فیروز عملا متوجه شود که میزان همکاری در رابطه با او را بهتر و بیشتراز گذشته انجام میدهد.