1660-62

از روزی که با هوشنگ ازدواج کردم، مرتب زیرستم و کتک او بودم، چون پدر ومادرم عقیده داشتند من با لباس سفید عروسی به خانه شوهرم رفتم باید با لباس سفید وداع با زندگی بیرون بیایم، ناچار به تحمل بودم، ولی در پی چاره برای فرار از آن جهنم بودم دو دخترم را به هرطریقی بود، از دم تیغ هوشنگ دور نگهداشتم و هربار که به بهانه ای می خواست به جان بچه ها بیفتد، من سینه سپر می کردم و ضربه ها را به جان می خریدم. تا سرانجام دخترها شوهرکردند، از بخت خوب شان هر دو شوهران خوبی پیدا کردند ووقتی شوهرانشان فهمیدند هوشنگ آدم خشن ومردسالاری است، زندگی خود را به مرور از ما دور و دورتر کردند و یکروز خبرآمد که هر دو خانواده به آلمان کوچ کرده اند. این رویداد خیال مرا راحت کرد، ولی در برابرخشونت ها و سادیسم های بی پایان هوشنگ کاملا تنها و بی پناه شدم شاید باور نکنید، من بارها بدلیل زخمی شدن، حتی شکستگی دنده شکایت کردم و هربار هوشنگ با نفوذی که داشت از معرکه گریخت و خشن تر به جان من افتاد. یکبار که هوشنگ با دوستان خود راهی ترکیه شدند تا در ایام عید در سه کنسرت و نمایش حضور یابند مرا هم با خود برد که در آپارتمان اجاره ای 20 روزه شان، من آشپزهمه شان باشم.
من به دو سه دلیل هیچ اعتراضی که نداشتم هیچ، خوشحال هم بودم، اولا با حضور دوستان، هوشنگ مرا کتک نمی زد، فقط توهین می کرد وناسزا می گفت. بعد هم من راه های فرار از ترکیه را بررسی می کردم چون دیگر تحملم تمام شده بود و از سویی دختر بزرگم به امریکا رفته بود و یکبار بطور ضمنی به من گفت مادر خودت را به مکزیک برسان، من به طریقی تو را به امریکا می آورم!
حدود دوهفته من بعنوان یک کلفت شب و روز به تهیه غذا و رفت و روب آپارتمان و شستن لباسها و ملافه ها و ظروف مشغول بودم و تنها یکی از دوستان هوشنگ یکروز به من گفت زن! تو چقدر طاقت داری؟ چرا یک شب سر این مرد را نمی بری و راحت نمی شوی؟ زندان بهتر است از این زندگی… او راست می گفت چون شاهد بود که حتی درحد یک کلفت هم با من رفتار نمی کرد، من می دانستم شبها زنبارگی می کنند و روزها می خوابند و می خورند و می نوشند. بارها نشانه ها و علائم و حتی لباسهای زیر زنان را درون جیب و کیف اش پیدا کردم و صدایم در نیامد. تا یک شب با برداشت 3 هزار دلار نقد از مخفیگاه اندوخته های هوشنگ و با توجه به اطلاعاتی که به دست آورده بودم، با کمک یک زن پرستار اهل افغانستان من سوار بر هواپیما راهی مکزیک شدم. آن پرستار مهربان تلفن یک دوست قدیمی خود را هم در مکزیک به من داده بود، من با آن امید به مکزیک وارد شدم، شب را در یک هتل ارزان قیمت گذراندم، فردا به آن خانم زنگ زدم، گفت من از تو خیلی دور هستم، ولی فردا یک آدرس به تو میدهم، که بروی و احتمالا مشغول کار بشوی. من قبلا برایشان کار می کردم، در کار تجارت هستند، یک مستخدم 24ساعته وآشپزمی خواهند ولی پول خوبی هم میدهند. گفتم من آمادگی دارم. گفت سعی کن موهایت را سفید کنی ، زیر لباس ات پارچه اضافی بگذاری که پیر و زشت و بدقواره جلوه کنی، وگرنه به نوعی به تو بند می کنند! من خنده ام گرفت، ولی با رنگ مو و پوشیدن لباسهای روی هم، به آن شکل و شمایل در آمدم و دو روز بعد به دیدار آن خانواده رفتم. بیشترشان مرد بودند. با سفارش آن خانم، مرا قبول کردند و من از همان لحظه بکار مشغول شدم و گاه شبها 60 تا 100 وحتی 150 دلار نقد به من می پرداختند، گاهی انعام ها به 200 و 300 دلار هم میرسید. من فقط پس انداز میکردم، آنهم در لابلای کفش و لباس و آستر چمدان و خلاصه هرجا که از چشم اطرافیان پنهان بود به چشم می دیدم که زیرسقف خانه، خیلی حوادث می گذرد، مصرف مواد، رابطه های آنچنانی، بقولی فساد و بی بند وباری در اوج بود و من خدا را شکر کردم که با توجه به راهنمایی آن خانم، خودم را یک زن مسن و بدقواره جلوه دادم و هیچکس رغبتی به نزدیکی با من نداشت. دو سه بار برخی از اهالی خانه به من مشروب و مواد هم تعارف کردند، ولی هربار رد کردم و گفتم حالم بد میشود. گاه احساس می کردم آنها بجان هم می افتند، گاه می دیدم بسته هایی را به درون کامیون و اتومبیل های خود انتقال می دهند، گاه بمن دستور می دادند سالن را تمیز کنم که خون آلود بود و همین ها ترس به جانم انداخته بود، خوشبختانه دخترم سیمین را در سن حوزه پیدا کردم به او خبر دادم در مکزیک هستم، گفت مادرشوهرش در بیمارستان است باید صبر کند تا او به خانه برگردد بعد سعی می کند به من سری بزند، ولی توصیه کرد کپی گذرنامه ام را برایش فکس کنم، که خوشبختانه انجام شد من حدود 3ماه صبر کردم، البته سیمین مرتب می گفت اگر پول لازم داری برایت حواله کنم و من می گفتم نیازی نیست.
یک شب زنگ زد و گفت بابا هوشنگ همه جا را بدنبال تو گشته، من راستش را گفتم که تو از دستش فرار کردی و در راه امریکاهستی، گفت مرا هم ببرید آنجا! من گفتم مثل اینکه نمی دانی چرا مادرم فرار کرده؟ گفت قول میدهم دیگر اذیت اش نکنم، گفتم البته در این مملکت به مردهایی چون شما اجازه چنین کاری نمی دهند، ولی من نمی خواهم مادرم بیش از این زجر بکشد. من با شنیدن این خبر ناراحت شدم همه آن روزهای دردناک جلوی چشمانم شکل گرفت ولی گفتم در هیچ شرایطی حاضر به روبرو شدن با هوشنگ نیستم.
یکی از شب های آخر هفته درون آن خانه صدای تیراندازی شنیدم و فردا ساعت 6 صبح که کارم را شروع کرده بودم با یک زن جوان مجروح پشت پارکینگ روبرو شدم. بلافاصله به یک پلیس که مرتب آن طرفها می گشت خبردادم، ولی نیم ساعت بعد آن زن مجروح غیبش زد گرچه با توجه به جراحات اش مطمئن بودم جان از کف داده است. آن روز غروب یکی از مردان خانه به من فهماند که باید چشم وگوش خود را ببندم و این اولین و آخرین باری باشد که با پلیس تماس می گیرم و یا کنجکاوی می کنم! من هم سری به علامت اطاعت تکان دادم وآن آقا هم یک بسته اسکناس درجیب لباسم جای داد که بعدا فهمیدم 4هزار دلار است، اصلا باورم نمی شد، ولی حقیقت داشت. دیگر باورم شده بود که ساکنین خانه همه قاچاقچی و جنایتکار هستند. آن خانه بزرگ قدیمی در آن منطقه را انتخاب کرده اند که مورد کنجکاوی و توجه نباشد و در ضمن فهمیدم پلیس های محلی هم زیرنفوذ آنها هستند. من دیگر شب ها راحت نمی خوابیدم، بدنبال راه فرار بودم تا به آن خانم زنگ زدم گفت درصورتی می توانی آن خانه را ترک کنی که از مکزیک خارج شوی، وگرنه با توجه به اطلاعاتی که داری سرت را زیرآب می کنند من دو روز بعد چمدانم را برداشته و به یک منطقه نزدیک مرز نقل مکان کردم و برای اینکه جلب توجه کسی را نکنم، در یک هتل ترو تمیز اتاقی گرفتم و درهمانجا بود که کودکی را از غرق شدن در استخر نجات دادم و همین سبب شد مادرش پیشنهاد پرستاری از بچه هایش را به من بدهد. من از خدا خواسته قبول کردم ولی گفتم امکان ورود به امریکا را ندارم، گفت من و شوهرم ترتیب این کار را میدهیم و 3 هفته بعد من در حالی با آنها راهی امریکا بودم که نمی دانستم واقعا چگونه این کار انجام شد! در لس آنجلس مهمان آن خانواده شدم، شوهرش گفت ترتیب اقامت مرا میدهد من هم با میل وشوق درخدمت بچه هایشان بودم و به سیمین دخترم هم خبر دادم عجالتا مرا آزاد بگذارد تا خود مسیر زندگیم را پیدا کنم و بعد خودم به دیدارشان میروم.
3 ماه بعد یکروز که یکی از بچه ها را با سگ اش برای پیاده روی برده بودم، ناگهان متوجه شدم یکی از ساکنان آن خانه در مکزیک از خانه روبرویی بیرون می آید، او مرا شناخت و من همه وجودم پر از ترس شد. از آن لحظه شب و روزم سیاه شد. از سویی می ترسم ماجرا را به آن خانواده بگویم و درگیری و فاجعه ای پیش آید، از سویی می بینم آنها به من خیلی نیاز دارند و دلم نمی آید ترک شان کنم. از جهتی با خود می گویم به پلیس خبر بدهم؟ خلاصه درمانده ام چکنم؟
شهلا – لس آنجلس

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای روانی و خانوادگی
به خانم شهلا از لس آنجلس پاسخ میدهد

زندگی با مردی که به احتمال زیاد دچار بیماری روانی بود سبب شد که از ایران به ترکیه و از آنجا به مکزیک بروید. در این زندگی حوادث بسیار تلخی را تجربه کردید. هدف شما این بود که با کوشش بسیار بتوانید خود را به امریکا برسانید و به دختران خود ملحق شوید. در اینجا لازم است که اشاره ای به زندگی پیش از حرکت شما به ترکیه داشته باشم. زنی که هر روز در رابطه با شوهر از او توهین کلامی شنیدن و تن آزاری شده است احساس ترس و نگرانی روزانه فرصت زیادی به او نمیدهد تا بتواند عشق و علاقه خود را به فرزندانش نشان دهد. همانگونه که اشاره کرده اید دو دختر شما پس از ازدواج به خارج از ایران سفر کردند و این سبب شد که خیال شما از بابت آنها راحت شود. در تمام این گزارش در کلام شما اثری از احساس دلتنگی به فرزندان بیان نشده است. دراینجا می توان به دو عامل توجه کرد. یکم آنکه ممکن است احساس دلبستگی به فرزندان را به گونه ای که مادران دیگر تجربه کرده اند تجربه نکرده اید و یا آنکه در سفر به مکزیک و انجام کار فهمیدید که می توانید روی پای خود بایستید. زندگی با تعدادی مرد قاچاقچی کار ساده ای نیست ولی کسی که توانسته است با چنان شوهری سالیان دراز زندگی کند زیستن در یک خانه که افراد خشن و خطرناک زندگی میکرده اند کار ساده تری بوده است زیرا لااقل در آنجا کسی به شما کتک نمی زد. یک اشتباه کوچک از نظر همان گروه سبب شد که راه فرار را در پیش بگیرید و بتوانید به امریکا بیائید و در خانه ای اقامت کنید. پرسش این است که چگونه پس از رسیدن به لوس آنجلس نخواستید ابتدا به سراغ فرزندان و نوه های خود بروید؟ ماندن شما در خانه ی امن سبب شد که در یک گردش روزانه با یکی از همان افراد خطرناک روبرو شوید. اینک نگران هستید که آیا باید مشکل خود را با خانواده ای که زندگی می کنید درمیان بگذارید یا نه. ولی پرسش من این است که آیا می توانید با دختر خود که در سن حوزه زندگی میکند صحبت کنید و به بینید که آیا میتوانید با او و یا کمک او در سن حوزه اقامت کنید؟… مسئله شما با گفتن و نگفتن ماجرا به خانواده مورد نظر حل نمی شود. شما هنوز جواز اقامت ندارید و بهتر است در کنار و با پشتیبانی فرزندان خود دوران قانونی کردن اقامت خود را طی کنید و مسلما برای اینکار از یک وکیل می توانید کمک بگیرید و راهنمایی شوید.